جدول جو
جدول جو

معنی علوفن - جستجوی لغت در جدول جو

علوفن
کلمه یونانی میفختج است که آن آب انگور است در شرایط و حالتی خاص. رجوع به میفختج شود. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علوان
تصویر علوان
(پسرانه)
نام دیگر مرداس پدر ضحاک و نام چندتن از شخصیتهای تاریخی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
علف، کنایه از آذوقه
فرهنگ فارسی عمید
(خِ فَ)
آشکارا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادرزوزنی) (از منتهی الارب). ظاهر شدن و منتشر شدن. خلاف مخفی شدن. (از اقرب الموارد) ، پیدا گردانیدن: علنته، پیدا گردانیدم آنرا. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب). و نیز رجوع به علن و علانیه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
عنوان کردن کتاب، و دیباچه نوشتن بر آن. (از ناظم الاطباء) : علونت الکتاب بر کتاب عنوان گذاردم. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ)
قیصر بن یوسف جبران. قس (کشیش) (متولد در 1287 هجری قمری). وی را تصانیف بسیاری است که از آنجمله است: 1- تاریخ کتاب مقدس. 2- خلاصه الصرف و النحو. 3- فرائد المجانی لصفی الخطابه و المعانی. 4- المثال الصحیح لکاهن المسیح. 5- موجز بحث المطالب. (از معجم المؤلفین ج 8 ص 136 از تقویم بکفیا)
نام پدر ضحاک است که عجمان وی را مرداس میگفتند. وی از ملوک عرب و برادر شداد بن عاد بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 180). صاحب مجمل التواریخ و القصص (ص 26) علوان را فرزند عبید بن عویج ذکر کرده است
لغت نامه دهخدا
(عُلْ)
علوان الکتاب، سرنامه. (منتهی الارب). عنوان آن. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). عنوان کتاب و دیباچه و مقدمۀ آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ)
خبازی است. رجوع به خبازی شود. (ازمخزن الادویه) (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
جمع واژۀ علف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و علاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوردنی و خوراک. (غیاث). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور: سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه برساختند.
فردوسی.
چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفۀ ایشان داد. (تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266)
لغت نامه دهخدا
(کُ لُ فَ)
کلفن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلفن شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شیخ علوف، پیر کلان سال. (منتهی الارب). این کلمه در منتهی الارب بصورت علّوف و در تاج العروس، علوف ّ بر وزن جردحل آمده و گوید: شیخ علوف، أی کبیرالسن. در متن اللغه نیز بر همین وزن آمده است. و در اقرب الموارد، علوف ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
ماده ایست رزینی (از جنس سقز) که ضمن تقطیر انواع تربانتین ها خصوصا تربانتین های مستخرج از انواع کاجها حاصل میشود. در صنعت معمولا سقز حاصل از درخت کاج را در معرض جریان بخار آب قرار میدهند تا اسانس های آن جدا شود و در نتیجه ماده ای زرینی بصورت توده شفاف زرد رنگ شیشه یی باقی میماند که همان کلفن است. کلفن در دارو سازی در ساختن تعداد زیادی از مشمع ها و پماد ها و ضماد ها بکار میرود و بعلاوه برای آنکه مو های آرشه ویلن روی سیمها ویلن نلغزد و موجب ارتعاش کامل شود مو های آرشه ویلن را بان آغشته کنند قلفونیا زنگباری علک یابس کلوفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علون
تصویر علون
آشکارا گردانیدن، آشکار گریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
هر چه ستور بخورند، خوراک ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
((عُ فِ))
خوراک چهار پایان
فرهنگ فارسی معین
علف، علفه، علیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهکده های سدن رستاق، واقع در استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی