جدول جو
جدول جو

معنی عقماء - جستجوی لغت در جدول جو

عقماء
(عُ قَ)
جمع واژۀ عقیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقیم شود، جمع واژۀ عقام. (منتهی الارب). رجوع به عقام شود
لغت نامه دهخدا
عقماء
جمع عقیم، سترونان بی تمان
تصویری از عقماء
تصویر عقماء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عماء
تصویر عماء
ابر مرتفع، ابر پرباران
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
جمع واژۀ عقوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقوه شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما)
دراز و درازقامت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : جاریه عماء، دختر تام الخلقۀ درازقامت. (ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). نخله عماء، خرمابن دراز. (ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). عمیمه. رجوع به عمیمه شود. ج، عم ّ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوار شدن و حقیر گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به قماءه و قماءه شود
برکندن. (منتهی الارب). قمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
فربه شدن ستور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قموء شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ج قمی ٔ (قمی ّ). (اقرب الموارد). رجوع به قمی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قمی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
وقع فی الرقم الرقماء، اذا وقع فیما لایقوم به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ مَ)
نام محلی است. و گویند که آن مقلوب ’علقام’ است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ ظَ)
جمع واژۀ عظیم. (از اقرب الموارد). رجوع به عظیم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعصم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بز کوهی یا ماده آهویی که یک دست یا هر دو دستش سپید باشد و باقی اندام آن سیاه یا سرخ باشد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوسپند یک دست سپید. (دهار). رجوع به اعصم شود، گوسپند پیچیده شاخ سوی پس. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعشم. (از اقرب الموارد). رجوع به اعشم شود، هر درختی که خشک آن بیش از تر و رطب آن باشد. (از اقرب الموارد). زمین که درخت خشکش بیش و ترکم باشد. (منتهی الارب) ، زمین گردناک. (منتهی الارب) : أرض عشماء، زمین که بجهت رسیدن غبار و گرد، در آن درختان خشک باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعرم. (منتهی الارب (از اقرب الموارد). یعنی سیاه و سپید آمیخته. (ناظم الاطباء). ج، عرم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مار که خجکهای سیاه و سپید داشته باشد. (منتهی الارب). مار رقشاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دستی شکسته و کج رسته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زمین ویران. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گوسپند سفیدسر مخالف رنگ سایر اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) ، من الارض، البیضاء. (قطرالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
جمع واژۀ عدیم. (قطرالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعقل. (از اقرب الموارد). ناقه عقلاء، شتر مادۀ برتافته پای. (منتهی الارب). ج، عقل. (اقرب الموارد). و رجوع به أعقل شود، زنی که ’انقلاب رحم’ و ’عقل’ دارد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به انقلاب رحم و عقل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
جمع واژۀ عاقل. عقلا. خردمندان. هوشمندان. رجوع به عقلا و عاقل شود: هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلاء آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعسم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن کج دست وپا از خشکی مفصل. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به أعسم و عسم شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مؤنث افقم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
فربه شدن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعقص است در تمام معانی. ج، عقص. (از اقرب الموارد). رجوع به أعقص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقراء
تصویر عقراء
مونث اعقر ریگ توده بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقماء
تصویر اقماء
فربه شدن ستور، خوار و حقیر کردن کسی را، به شگفت آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجماء
تصویر عجماء
مونث اعجم چهارپا، ریگستان بی درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرماء
تصویر عرماء
مار خجک دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظماء
تصویر عظماء
جمع عظیم، بزرگان مهان جمع عظیم بزرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقداء
تصویر عقداء
مهر سلیمان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقاء
تصویر عقاء
جمع عفوه، پیرامون سرای گردا گرد خانه
فرهنگ لغت هوشیار
گمراهی، ستهیدگی، نا بینایی، ابر تنک، ابر تو در تو، ابر بارنده ابر مرتفع، ابر باران ریز، مرتبت احدیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقماء
تصویر فقماء
گازو: زن (گازو کسی که دندان های پیشین او برآمدگی دارد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عماء
تصویر عماء
((عَ))
ابر مرتفع، ابر باران ریز، (تص) مرتبت احدیت (تعاریفات، دکتر غنی، تاریخ تصوف 651)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علماء
تصویر علماء
((عُ لَ))
جمع علیم، دانایان، دانشمندان
فرهنگ فارسی معین