جدول جو
جدول جو

معنی عفوق - جستجوی لغت در جدول جو

عفوق
(خَ رَ فَ)
پریشان و متفرق شدن شتران در چراگاه بعد گذاشتن در آن و بر سر خود رفتن آنها. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عفق. رجوع به عفق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقوق
تصویر عقوق
نافرمانی کردن، آزردن پدر یا مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
برتری جستن، برتری یافتن، برتر و بالاتر شدن، برتری و بالایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروق
تصویر عروق
عرق ها، ریشه ها، اصل ها و ریشه های چیزی، رگ ها، جمع واژۀ عرق
عروق شعریه: در علم زیست شناسی مویرگ ها
فرهنگ فارسی عمید
ستاره ای سرخ رنگ و روشن در طرف راست کهکشان در صورت فلکی ممسک الاعنه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
اسب مادۀ نیکورفتار شتابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دفقه. و رجوع به دفقه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تیزدهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خفوق
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غایب شدن ستاره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). فروشدن ستاره، سر جنبانیدن از خواب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفق فلان، گذشتن بیشتر از شب، پریدن مرغ. منه: خفق الطائر، تیز دادن ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفقت الناقه
لغت نامه دهخدا
(اَفْ وَ)
تیر شکسته پیکان. (ناظم الاطباء). تیر شکسته سوفار. (آنندراج) (منتهی الارب). سر سوفار شکسته. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). تیر که جای زه آن بشکسته است. (یادداشت مؤلف). و فی المثل: رجع فلان بافوق ناصل، ای بسهم منکسر لا نصل فیه، یعنی به بهرۀ ناتمام بازگردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخی نمودن در عیش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فواق فواق مکیدن بچه شیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوشیدن چیزی بعد چیزی. (از اقرب الموارد) ، فواق به فواق دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انفاق کردن بر مهل، ترفع بر قوم. (از اقرب الموارد). برتری نمودن. (غیاث اللغات). افزونی داشتن بر چیزی. (آنندراج). برتری و بالایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَش ش / حُش ش)
کردن گرفتن. (منتهی الارب). شروع کردن. آغازیدن. در کاری ایستادن. (زوزنی). شروع کردن چیزی، نزدیک شدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عناق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عناق شود.
- امثال:
العنوق بعد العنوق، مثلی است که در تنگ حالی بعد فراخ حالی آرند. رجوع به عناق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
دفق است در تمام معانی. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دفق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مکان دور. گویند: مکان عموق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یو)
ستاره ای است خرد روشن سرخ رنگ، بطرف راست کهکشان که پیرو ثریا باشد. اصل آن بر وزن فیعول است و چون یاء ساکن و واو بدنبال هم آمده اند، به یاء مشدد تبدیل شده اند. (از منتهی الارب). آن را عیوق از آن گویند که او گویا نگهبان ثریا است، مشتق از عوق بمعنی بازداشتن و نگهبان و بازدارنده از امور مکروه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ستاره ای است برکرانۀ مجره دست راست. (دهار). ستاره ای است سرخ و روشن در طرف راست مجره بدنبال ثریا، و پیش از ثریا قرار نگیرد. (از اقرب الموارد). کوکبی است از قدر اول در صورت ممسک الاعنه. (از جهان دانش). عیوق در طرف راست مجره است و در پی آن سه ستارۀ واضح و روشن است بنام اقلام. (از صبح الاعشی ج 2 ص 164). ستاره ای است از قدر اول بر دوش چپ ممسک الاعنه، و نور آن را صدبرابر خورشید تخمین کنند و آن به یازده سال به ما رسد. و عرب آن را به دوری مثل زند و گوید: ’أبعد من العیوق’. وفارسی این سه ستاره به قدیم نزد عوام ایرانی ’دیگ پایه’ بوده است. (یادداشت های مرحوم دهخدا) :
زن پاراو چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
شعری چو سیم خردشده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.
ناصرخسرو.
ندیدی به نوروز گشته به صحرا
به عیوق مانند لالۀ طری را.
ناصرخسرو.
از گل سوری ندانستی کسی عیوق را
این اگر رخشنده بودی وآن اگر بویاستی.
ناصرخسرو.
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و بیجان شد عیوق و ثریا.
مسعودسعد.
گر به عیوق برفرازد سر
شاعر آخر نه هم گدا باشد.
مسعودسعد.
ز موج خون که برمیشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق.
نظامی.
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن
ز چاهی خیمه بر عیوق میزن.
نظامی.
ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند
ز تخت امروز بر صندوق رفتند.
نظامی.
چون ز روی این سرزمین ناید شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق.
مولوی.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بجان رسید و به عیوق برشدم.
سعدی.
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد.
سعدی.
فرش افکن صدر توست عیوق
چوبک زن بام توست فرقد.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 134).
زآن کشتگان هنوزبه عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا.
محتشم
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرق. رگهای بدن. (غیاث اللغات). جمع عرق است و شامل عروق بدن و شجر هر دو است. (از مخزن الادویه). رگهای بدن یعنی ورید و شریان. (ناظم الاطباء) :
پس فرشته و دیو کشته عرضه دار
بهر تحریک عروق اختیار.
مولوی.
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان.
مولوی.
- عروق جذّابه، (اصطلاح پزشکی) مجموعۀ سپیدرگهارا گویند. (فرهنگ فارسی معین). رگهای لنفی. لمفاتیک. رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق جذّابۀکیلوس، (اصطلاح پزشکی) قسمتی از سپیدرگهای احشائی است که از داخل خمهای روده مواد غذائی را جذب می کنند. سپیدرگهای کیلوس. (فرهنگ فارسی معین).
- عروق خشنه، اقسام قصبهالریه. (یادداشت مؤلف).
- عروق داخله، آن رگها که در جانب انسی باشند، چون ابطی در دست و صافن در پای. (یادداشت مؤلف).
- عروق ساکنه، مقابل عروق ضوارب است. (یادداشت مؤلف). وریدها. اورده. عروق سواکن. رگهای ناجهنده.
- عروق شعریه، مویرگها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رگ و مویرگ شود.
- ، چیزهای باریک و دراز که در بول دیده می شود. (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 129).
- عروق ضوارب، شرائین را گویند. (یادداشت مؤلف). در مقابل عروق سواکن. رگهای جهنده.
- عروق لنفاتیکیه، رگهای لنفی. سپیدرگ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سپیدرگ شود.
- عروق نابضه، شرائین و رگهای جهنده. (ناظم الاطباء). عروق ضوارب.
، جمع واژۀ عرق. بیخهای درخت. (غیاث اللغات). بیخهای درخت و ریشه های باریک آن. (ناظم الاطباء). رجوع به عرق شود: و قد تبراء به القروح مع الجلنار و العروق و نحوها. (ابن البیطار) : طنب، عروق درخت. (منتهی الارب).
- عروق أبیض، بوزیدان. عروق بیض. رجوع به عروق بیض شود.
- عروق أحمر، فوه الصباغین است که به فارسی روناس و به هندی منجیت و مجیت نیز نامند. (مخزن الادویه). رودنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). روین. عروق الحمر. رجوع به عروق حمر شود.
- عروق أصف، بیخ کبر است. (مخزن الادویه). عرق اصف. عرق الاصف. رجوع به عرق الاصف و کبر شود.
- عروق أصفر، زردچوبه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عروق صفر. رجوع به عروق صفر شود.
- عروق بیض،عروق البیض. العروق البیض. گیاهی است که زنان را فربه کند، و مستعجله نیز نامندش. (منتهی الارب). مستعجله است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مستعجله، و بعضی بوزیدان که به هندی ستاوری نامند، دانسته اند. (مخزن الادویه). گیاهی است که زنان جهت فربهی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). گیاهی است فربه کننده زنان را، و آن را مستعجله نیز نامند. (از اقرب الموارد).
- عروق حمر، روین. (منتهی الارب). روناس. (ناظم الاطباء). فوه الصبغ است. (تحفۀ حکیم مؤمن). فوه. (تاج العروس) (اقرب الموارد). روغناس. عروق الحمر. العروق الحمر. عروق احمر. و رجوع به عروق احمر شود.
- عروق دارهرم، عرق سوس. ریشه شیرین بیان. (یادداشت مؤلف). عرق السوس. رجوع به عرق سوس شود.
- عروق سفر، مستعجله است. (مخزن الادویه). عروق بیض. رجوع به عروق بیض شود.
- عروق صفر، العروق الصفر. عروق الصفر. زردچوبه، یا هرد، یا مامیران، یا کرکم خرد است. (منتهی الارب). گیاهی است صباغان و رنگرزان را، و گویند آن هرد است، و نیز گویند آن مامیران یا کرکم صغیر است. (از اقرب الموارد). عروق الزعفران است. (مخزن الادویه). بقلهالخطاطیف. ریشه شجرهالخطاطیف. خالیدوینون کبیر. (یادداشتهای مرحوم دهخدا). به فارسی زردچوبه گویند، و آن بیخ نباتی است برگش شبیه به برگ گشنیز و مایل به کبودی و ساقش بقدر ذرعی و باریک و پرشعبه و پربرگ، و گل او مایل به سفیدی و زردی، و آب برگش مایل به سرخی و ثمرش مثل خشخاش، و قسم صغیر او مامیران است. در سیم گرم و خشک و جالی و مفتح سدۀ جگر است. و گویند فوهالصبغ است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است از تیره کوکناریان به ارتفاع 30تا 80 سانتیمتر که معمولاً بر روی دیوارها و اماکن مخروبه میروید. برگهایش دارای 5 تا 7 قسمت مشخص است. جام گلش زردرنگ و کاسۀ گل آن نیز به رنگ جام است. بر اثر خراشی که بر برگها یا ساقۀ این گیاه وارد آیدشیرابۀ نارنجی رنگ تلخ و سوزنده ای خارج میشود که دارای اثر مسهلی است. انساج این گیاه شامل آلکالوئیدهائی نظیر کلیدونین و سانگینارین و کلریترین و اسید کلیدونیک می باشند. عصارۀ این گیاه را گاهی جهت از بین بردن زگیل تجویز میکنند. و نیز سابقاً برای از بین بردن تومورهای سرطانی تجویز میشده است. مامیران. مامیران کبیر. مامیرون. ممران. بقلهالخطاطیف. شجرهالخطاطیف. خلیدونیون. خالدونیون. خالدونیون. کالیدونیون. عروق الصباغین. حشیشهالخطاف. حشیشهالصفراء. عروق الزعفران. قیرلانغج اوتی. (فرهنگ فارسی معین).
- عروق فالوذج، ابوخلسا است، که شنجار نامند. (مخزن الادویه). رجوع به ابوخلسا شود.
، برخی عروق را چهار دانسته اند، دو عرق ظاهر یکی غرس و کاشتن و دیگر بناء و ساختمان، و دو عرق باطن و پنهان، یکی چاه و دیگر معدن. (از منتهی الارب) ، عروق الصباغین را نامند، که به فارسی زردچوبه گویند. و بعضی گفته اند نباتی است زرد که بفارسی اسپرک و به هندی تن نامند. (مخزن الادویه). آن را به تازی گویند، و به پارسی زردچوبه گویند و به هندوی مسله گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). رجوع به عروق الصباغین و عروق الصبغ شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
تل ها و تپه هایی است سرخ رنگ در نزدیکی سجا، و سجا آبی است به نجد در دیار بنی کلاب. (از معجم البلدان) (از تاج العروس). ریگ توده های سرخ رنگ نزدیک سجا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
در زمین رفتن. (تاج المصادر) (از ناظم الاطباء) : عرق فی الارض، در زمین رفت. (از اقرب الموارد). عرق. رجوع به عرق شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
باریکی میان اسب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ)
بار درخت پسته در حال بی مغزیش، و آن در دباغت بکار آید. یا بار درختی بدمزۀ زبان گز. (منتهی الارب). بار درخت پسته را گویند و بپارسی پسته گویند، چون مغز نباشد دردهد و پوستها را برآیند، و پارسیان او را قزغند گویند و بزغند نیز گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی). بار درخت پسته است در سالی که مغز آن منعقد و بسته نشود، و آن دباغت راست. و گویند آن بار درختی است که مزه ای ناپسند دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قریه ای است به یمامه و از آن قناتی شکافته است که به نهری بزرگ روان است و بعضی صعفوقه خوانند و تا را بخاطر تأنیث آرند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
بدخوی. تندمزاج. (منتهی الارب) (آنندراج). بدخوی. ج، زعافق. (از اقرب الموارد). مرد بدخوی. ج، زعافیق و در شعر زعافق نیز گفته اند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مرد ناکس. (منتهی الارب). دزد پلیدکار. (مهذب الاسماء)، در المعرب آمده: صعفوق نامی اعجمی است و عرب آن را در گفتار خود آورده است. یقال: بنوصعفوق لحول (ای خدم) بالیمامه. (المعرب جوالیقی ص 219). و مصحح کتاب در ذیل همین صفحه نویسد که صاحب لسان العرب نیز آن را اعجمی دانسته... ولی حق این است که این اسم عربی است چه در جمهره آرد: صعفقه نزاری جسم است واشتقاق صعفوق از این کلمه است. (المعرب ذیل ص 219). رجوع به صعافق و صعافقه و صعفقی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنوق
تصویر عنوق
جمع عناق، بزغالگان ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیوق
تصویر عیوق
ستاره ای سرخ رنگ و روشن در طرف راست کهکشان
فرهنگ لغت هوشیار
برمخش برمیخدن نا فرمانی از زای آوران، بار دار شدن: شتر ماده مادیان بار دار، مادیان نابار دار از واژگان دو پهلو نافرمانی کردن (پدر و مادر را)
فرهنگ لغت هوشیار
مرگ، دیو، پتیار (بلا)، زن پیمان شکن، مادینه بی مهر از ستور، دایه شیر ده دوست داشتن دل بستن، دشمنی کردن از واژگان دو پهلو، بار دار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروق
تصویر عروق
رگهای بدن، ریشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفوق
تصویر طفوق
آغازیدن، ماندن درجایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفوق
تصویر شفوق
دلسوز، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
فراخی نمودن در عیش
فرهنگ لغت هوشیار
((عَ یُّ))
نام ستاره ای نورانی در صورت فلکی ارابه ران در امتداد کهکشان راه شیری، نماد فاصله و دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروق
تصویر عروق
((عُ))
جمع عرق، رگ ها، ریشه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفوق
تصویر تفوق
((تَ فَ وُّ))
برتری یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقوق
تصویر عقوق
((عُ))
نافرمانی کردن، آزردن پدر و مادر
فرهنگ فارسی معین