جدول جو
جدول جو

معنی عفنک - جستجوی لغت در جدول جو

عفنک
(عَ فَنْ نَ)
بسیار احمق و نادان. (از اقرب الموارد). عفیک. رجوع به عفیک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

پستانداری گوشتخوار و کوچک تر از روباه با گوش های دراز و پوست قرمز، پوست این جانور که برای دوختن لباس استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عینک
تصویر عینک
وسیله ای دارای دو شیشه و دو دسته که برای بهتر دیدن یا محافظت چشم از آفتاب روی بینی می گذارند، آیینک، چشمک، چشم فرنگی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ فَنْ نَ)
پیر بزرگ سال، انه لعفنش اللحیه، او سطبر و بسیارموی ریش است. عفانش. و رجوع به عفانش شود، عفنش العینین، سطبر ابرو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسته گردیدن و بلند شدن ریگ، چندان که راه بر وی نماند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گرد آمدن و مرتفع گشتن ریگ، بطوری که راهی در آن نماند. (از اقرب الموارد) ، ناسازواری نمودن و نافرمانی کردن زن با شوی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناشزه و عاصی گشتن زن. (از اقرب الموارد) ، فروخفتن و سطبر گردیدن شیر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلیظ شدن شیر و لبن. (از اقرب الموارد) ، در ریگ فسرده غیژیدن شتر، پس بیرون آمدن ازآن دشوار گردیدن بر وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). در ریگ درآمدن شتر و دشوار گردیدن بیرون آمدن بر وی. (از ناظم الاطباء) ، در جهان رفتن. (ازمنتهی الارب) (آنندراج). در ارض و زمین رفتن. (از اقرب الموارد) ، حمله نمودن و بازگشتن اسب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سخت سرخ گردیدن ریگ وخون. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سخت شدن سرخی خون. (از ناظم الاطباء) ، بند نمودن در را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بستن در. (از اقرب الموارد). عنوک. رجوع به عنوک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خری که پیشاپیش گله رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از: عن، حرف جر + ک، ضمیر متصل برای مفرد مخاطب، از تو. درباره تو
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
زردآلوی خرد با هستۀ تلخ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : عنک ٌ قوی، اصل و بنی قوی. (از اقرب الموارد). عنک. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عنیک. رجوع به عنیک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در شعر عمرو بن اهتم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آسیای عصاری، ستون خانه، ستون آسیای عصاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ / عُ)
اصل و بن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از اول تا ثلث از شب، یا پاره ای از شب که سخت تاریک باشد، یا ثلث آخر شب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بزرگ و معظم هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : جأنا من السمک بعنک، مقداری بسیار از ماهی برای ما آورد. (از اقرب الموارد) ، در. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَنْ نَ)
سخت درشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَنْ نَ)
سطبر درشت. (منتهی الارب). غلیظ و شدید. (اقرب الموارد) ، شرم زن بزرگ پرگوشت. (از منتهی الارب) ، زن لفاء و بزرگ ران که به فربهی و بزرگی وی ملتقای ران او تنگ باشد. (منتهی الارب) ، زن کلان فرج بزرگ سرین. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ نَ)
تأنیث عفن. گنده. گندیده: قروح عفنه. رجوع به عفن شود
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
به معنی کسی که شفا میدهد، مردی از اهل تسالونیکی که از خویشان پولس بود، (رسالۀ رومیان 16:21)، و دور نیست که سبب حبس شدنش بواسطۀ این بودکه پولس را مهمان کرد و پس از آن ضمانت از وی گرفته وی را رها کرد، (اعداد: 17:9) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(چُ / چَ نَ)
مرغی است درازگردن که آن را کاروانک خوانند. (برهان). کاروانک و بوتیمار. (ناظم الاطباء). چفتگ. چکرنه. مرغ درازگردنی که غالباً در کنار آب نشیند و او را با چرغ و باز شکار کنند. و رجوع به چفتک و چکرنه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ریگ تودۀ بر هم نشسته و سخت گردیده و در برچسبنده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لازم چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زن فربه و سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خون سرخ رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
گول از مرد و زن. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد گول و زن گول. (ناظم الاطباء). احمق و حمقاء. (اقرب الموارد) ، مرد ثقیل ناگوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ نَ)
چیزی بود که از بلور و شیشه سازند و پیش چشم گذارند. (آنندراج). آلت ابصار که از قطعه های بلور محدب و یا مقعر ساخته شده بنحوی که مرئیات دوررا به اعانت آن بخوبی میتوان تشخیص داد. (ناظم الاطباء). آلتی مرکب از قطعات بلور محدب یا مقعر که برابرچشم نصب کنند تا بهتر اشیاء را از نزدیک یا دور ببینند و یا چشم را از اشعۀ آفتاب محفوظ دارند. چشم فرنگی. آیینۀ فرنگی. (فرهنگ فارسی معین) :
خیام اگر ستیزه جو می بودی
در پیش کسان به آبرو می بودی
جایت به فراز دیده در می دادند
چون عینک اگر کج و دورو می بودی.
؟
صبح پرّی چو گشت دیده گداز
عینک دیده دیدۀ دل ساز.
مکتبی.
تراشیده خراط ناهیدچهر
زبهر فلک عینک ماه و مهر.
ملاطغرا (از آنندراج).
همنشین مردم محتاج هم در زحمتند
دیده بیمار است بینی بار عینک میکشد.
صائب.
صحبت صافی ضمیران بینش افزون میکند
چشم داری عینکی پیش نظر باید گرفت.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
گریه در پیریم از بس به جوانی آمد
بی پل عینک ازین آب نگاهم نگذشت.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
کج نهادان با کمال حسن ظاهر ناقصند
چشم عینک هر کجا دیدیم یک مژگان نداشت.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
- جلد عینک، کیف چرمی یا غیرچرمی که عینک را برای محافظت در آن نهند. قاب عینک. عینک دان.
- عینک آفتابی، عینکی که شیشه های آن رنگین یا تیره باشد و آن را برای جلوگیری از تابش شدید نور آفتاب بر چشم، بکار برند.
- عینک پنسی، عینکی که بجای دسته، بوسیلۀ پنس بر بینی نصب شود.
- عینک دسته دار، آن نوع از عینک که دو دسته دارد و انتهای دسته ها در طرفین سر و بالای محل اتصال گوش به سر متکی میشود. مقابل عینک پنسی که بوسیلۀ گیره ای بر بالای بینی قرار می یابد.
- عینک دوربین، عینکی است که برای واضحتر دیدن اشیاء دور بکار برند.
- عینک دورنما، نوعی از عینک که چیزدور از او قریب نماید. عینک دوربین. (آنندراج) :
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صاف دلان دورنما می باشد.
صائب (از آنندراج).
- عینک ذره بینی، عینکی که شیشۀ آن را از ذره بین ساخته باشند و برای چشمانی که توانائی دید آنها کم باشد بکار رود.
- عینک طبی، عینکی که شیشه های آن از نوعی خاص بنام ’کروکس’است که از تابش مستقیم نور بر چشم جلوگیری میکند و چون شیشۀ آن، برخلاف شیشۀ عینکهای عادی، موج دار نمی باشد لذا سبب سوزش چشم و ریزش اشک نمی شود.
- عینک طلقی، عینک که بجای شیشه، از طلق در آن استفاده شود و بهنگام کوه پیمائی وصحرانوردی و از آن قبیل، آن را بکار میبرند، چه خطرشکستن و آسیب رساندن بچشم ندارد.
- عینک نزدیک بین، عینکی است که برای واضحتر دیدن اشیاء نزدیک بکار برند. عینک ذره بینی.
- عینک نمره دار، عینکی که شیشۀ آن از ذره بین باشد و بحسب مقدار ضعف چشم، درجات قدرت ذره بینی آن کم و بسیار شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ)
عفن بودن. گنده بودن:
خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفنی سنگ سیه را گداخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نیک گول. (منتهی الارب). بسیار احمق. (از اقرب الموارد). عفنّک. رجوع به عفنک شود
لغت نامه دهخدا
جزئی است از ده هزار جزء شبانروز. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
به شگفت آمدن، ستم کردن، ستیهیدن، چیره شدن، دروغ گفتن، شگفت آور دله از جانوران، پیسه روباه (قارساق) از جانوران، شماله دزد (مشاله شمع مشعل) در، پاسی از شب پاسی از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفک
تصویر عفک
نادان گول نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفن
تصویر عفن
گندیده و بدبو
فرهنگ لغت هوشیار
جامه مخصوصی که از نمد می مالیدند و بیشتر چوپانان و روستاییان و درویشان و جوانمرد ان و نیز داش مشدیها در زمستان روی جامه های خود میپوشیدند و آن دو گونه بود: بی آستین با آستین های بلند کپنک بلند و جلو آن باز است با پوش نمدین: (ما که با یک فتنی ساخته ایم و کپنک بدادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک ک) (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی از بلور و شیشه سازند و پیش چشم گذارند تا اشیا را بهتر ببینند نادرست نویسی آیینک آینک چشمک آلتی مرکب از قطعات بلور محدب یا مقعر که برابر چشم نصب کنند تا بهتر اشیا را از نزدیک یا دور بینند و یا چشم رااز اشعه آفتاب محفوظ دارند چشم فرنگی آیینه فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیک
تصویر عفیک
کانا (جاهل) گول (احمق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنک
تصویر فنک
((فَ نَ))
جانوری است شبیه روباه که پوستش سرخ رنگ و قیمتی می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفن
تصویر عفن
((عَ فِ))
بدبو، گندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عینک
تصویر عینک
((عَ یا عِ نَ))
یک جفت شیشه طبی که در قابی دارای دو دسته قرار گرفته، آن را به چشم می نهند برای کمک به چشم های ضعیف یا برای محافظت چشم در برابر نور شدید آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عینک
تصویر عینک
چشم افزار، چشمی
فرهنگ واژه فارسی سره
زیرانداز کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی