زن و شتر ماده ای که از شرم وی فنج برآید. (از منتهی الارب). زن مبتلی به عفل و عفله. رجوع به عفل و عفله شود، لب که هنگام خنده برگردد. (از اقرب الموارد). عفلاه. رجوع به عفلاه شود
زن و شتر ماده ای که از شرم وی فنج برآید. (از منتهی الارب). زن مبتلی به عفل و عفله. رجوع به عفل و عفله شود، لب که هنگام خنده برگردد. (از اقرب الموارد). عفلاه. رجوع به عفلاه شود
دختر مهاصربن مالک، از بنی ضبه بن عبد، از عذره. از زنان شاعر بود و داستان عشق او با پسرعمش عروه بن حزام شهرت دارد، چه آنان از کودکی بر هم عاشق بودند ولی پدر عفراء در غیاب عروه او را بدیگری ازدواج داد و او با شوی خود به شام رفت. عروه چون از این واقعه آگاه گشت به دیدار او رفت و پس از این دیدار درگذشت. عفراء چون این بدید اشعاری در رثاء عروه سرایید و بر قبر او رفت و همانجا درگذشت و در کنار عروه دفن شد (در حدود سال 50 ه. ق). (از الاعلام زرکلی از التاج ج 3 ص 621) (جمهره الانساب ص 420) (اعلام النساء ص 1025) (الدرالمنثور ص 346). و رجوع به عروه بن حزام و ’عروه و عفرا’ و اعلام النساء ج 3 شود
دختر مهاصربن مالک، از بنی ضبه بن عبد، از عذره. از زنان شاعر بود و داستان عشق او با پسرعمش عروه بن حزام شهرت دارد، چه آنان از کودکی بر هم عاشق بودند ولی پدر عفراء در غیاب عروه او را بدیگری ازدواج داد و او با شوی خود به شام رفت. عروه چون از این واقعه آگاه گشت به دیدار او رفت و پس از این دیدار درگذشت. عفراء چون این بدید اشعاری در رثاء عروه سرایید و بر قبر او رفت و همانجا درگذشت و در کنار عروه دفن شد (در حدود سال 50 هَ. ق). (از الاعلام زرکلی از التاج ج 3 ص 621) (جمهره الانساب ص 420) (اعلام النساء ص 1025) (الدرالمنثور ص 346). و رجوع به عروه بن حزام و ’عروه و عفرا’ و اعلام النساء ج 3 شود
خرکره. (منتهی الارب). بچۀ حمیر را نامند و گفته اند یرنعام است. (فهرست مخزن الادویه). عفاء. عفا. رجوع به عفا و عفاء شود. - ابوالعفاء، حمار. (اقرب الموارد). کنیۀ خر. (ناظم الاطباء). ، انبوهی پشم شتر و پر شترمرغ و جز آن. (منتهی الارب). آنچه بسیار باشد از پر شترمرغ و پشم شتر و موی دراز انبوه. (از اقرب الموارد) جمع واژۀ عفو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفو شود
خرکره. (منتهی الارب). بچۀ حمیر را نامند و گفته اند یرنعام است. (فهرست مخزن الادویه). عَفاء. عفا. رجوع به عفا و عفاء شود. - ابوالعفاء، حمار. (اقرب الموارد). کنیۀ خر. (ناظم الاطباء). ، انبوهی پشم شتر و پر شترمرغ و جز آن. (منتهی الارب). آنچه بسیار باشد از پر شترمرغ و پشم شتر و موی دراز انبوه. (از اقرب الموارد) جَمعِ واژۀ عفو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفو شود
ابن حضرمی بن ضمار بن سلمی بن اکبر. از صحابه و از مردم حضرموت یمن است. در صدر اسلام فتوحاتی کرد. و رسول اکرم او را ولایت بحرین داد. (از الاعلام زرکلی). در علم رجال و حدیث، صحابی جایگاه رفیعی دارد. هر فردی که پیامبر را درک کرده، مسلمان شده و در مسیر اسلام باقی مانده، به عنوان صحابی شناخته می شود. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند. ابن حسن بن علی. از جملۀوزرای بویهیان است که وزارت ایشان امتدادی نیافت و در ایام ایشان حادثی واقع نشد. (تجارب السلف ص 248) ابن حارثه قریشی. یکی از پانزده تن حکام عرب به جاهلیت ابن عاصم غسانی. قلیل الشعر است. (ابن الندیم)
ابن حضرمی بن ضمار بن سلمی بن اکبر. از صحابه و از مردم حضرموت یمن است. در صدر اسلام فتوحاتی کرد. و رسول اکرم او را ولایت بحرین داد. (از الاعلام زرکلی). در علم رجال و حدیث، صحابی جایگاه رفیعی دارد. هر فردی که پیامبر را درک کرده، مسلمان شده و در مسیر اسلام باقی مانده، به عنوان صحابی شناخته می شود. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند. ابن حسن بن علی. از جملۀوزرای بویهیان است که وزارت ایشان امتدادی نیافت و در ایام ایشان حادثی واقع نشد. (تجارب السلف ص 248) ابن حارثه قریشی. یکی از پانزده تن حکام عرب به جاهلیت ابن عاصم غسانی. قلیل الشعر است. (ابن الندیم)
امراءه عصلاء، زن بی گوشت. (منتهی الارب). زن خشک که گوشتی بر او نباشد، مؤنث أعصل، و آن اسبی است که ’عصل’ در او باشد. ج، عصال، عصل. (از اقرب الموارد)
امراءه عصلاء، زن بی گوشت. (منتهی الارب). زن خشک که گوشتی بر او نباشد، مؤنث أعصل، و آن اسبی است که ’عَصَل’ در او باشد. ج، عِصال، عُصل. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ کفیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران. کفیلان: گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی). و چون بعضی از ارباب خراج به حصۀ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می آورد آن ده مرد کفلاء بدانچه وقت و زمان اقتضا می کرد ضیعۀ آن را تدبیر و فکر می نمودند. (تاریخ قم ص 156) ، جمع واژۀ کافل. (منتهی الارب). و رجوع به کفیل و کافل شود
جَمعِ واژۀ کفیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پذیرفتاران. کفیلان: گفت دوازده نقیب را اختیار کنید که کفلاء قوم باشند. (ابوالفتوح رازی). و چون بعضی از ارباب خراج به حصۀ مال خود بسبب عجز یا غیر آن خلل در می آورد آن ده مرد کفلاء بدانچه وقت و زمان اقتضا می کرد ضیعۀ آن را تدبیر و فکر می نمودند. (تاریخ قم ص 156) ، جَمعِ واژۀ کافل. (منتهی الارب). و رجوع به کفیل و کافل شود
سرین و کون. (منتهی الارب). است. (اقرب الموارد)، دهان و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، و دهان زیرین توشه دان. (منتهی الارب). مصب و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، زیرا آن در یکی از دو گوشۀ توشه دان و مشک قرار دارد نه در وسط آن. (از اقرب الموارد). ج، عزالی (ع / ع لا) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، {{صفت}} مؤنث أعزل. (اقرب الموارد). رجوع به اعزل شد
سرین و کون. (منتهی الارب). اِست. (اقرب الموارد)، دهان و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، و دهان زیرین توشه دان. (منتهی الارب). مصب و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، زیرا آن در یکی از دو گوشۀ توشه دان و مشک قرار دارد نه در وسط آن. (از اقرب الموارد). ج، عزالی (ع َ / ع َلا) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، {{صِفَت}} مؤنث أعزل. (اقرب الموارد). رجوع به اعزل شد
مردن و رفتن اثر کسی و هلاک شدن و نیست و ناپدید گردیدن. (از منتهی الارب). از بین رفتن اثر کسی. (از اقرب الموارد). ناپیدا شدن. (المصادر زوزنی). ناپدید شدن اثر. (تاج المصادر بیهقی) ، صاف و روشن ماندن آب، زیاده گردیدن بر کسی در علم، پوشیدن گیاه زمین را، بریدن صوف را، برگرفتن بهترین شوربا را، گذاشتن چیزی در بن دیگ، ناپدید کردن باد نشان چیزی را. (از منتهی الارب). عفو. رجوع به عفو شود
مردن و رفتن اثر کسی و هلاک شدن و نیست و ناپدید گردیدن. (از منتهی الارب). از بین رفتن اثر کسی. (از اقرب الموارد). ناپیدا شدن. (المصادر زوزنی). ناپدید شدن اثر. (تاج المصادر بیهقی) ، صاف و روشن ماندن آب، زیاده گردیدن بر کسی در علم، پوشیدن گیاه زمین را، بریدن صوف را، برگرفتن بهترین شوربا را، گذاشتن چیزی در بن دیگ، ناپدید کردن باد نشان چیزی را. (از منتهی الارب). عَفْو. رجوع به عفو شود
مؤنث أعفک. (اقرب الموارد). ج، عفک. (اقرب الموارد). رجوع به أعفک شود، شترماده ای که در آن اندک سرکشی باشد. (منتهی الارب). ناقه که در آن صعوبت و سختی باشد. (از اقرب الموارد)
مؤنث أعفک. (اقرب الموارد). ج، عُفک. (اقرب الموارد). رجوع به أعفک شود، شترماده ای که در آن اندک سرکشی باشد. (منتهی الارب). ناقه که در آن صعوبت و سختی باشد. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ عاقل. عقلا. خردمندان. هوشمندان. رجوع به عقلا و عاقل شود: هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلاء آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه)
جَمعِ واژۀ عاقِل. عقلا. خردمندان. هوشمندان. رجوع به عقلا و عاقل شود: هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلاء آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه)
مؤنث أعقل. (از اقرب الموارد). ناقه عقلاء، شتر مادۀ برتافته پای. (منتهی الارب). ج، عقل. (اقرب الموارد). و رجوع به أعقل شود، زنی که ’انقلاب رحم’ و ’عقل’ دارد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به انقلاب رحم و عقل شود
مؤنث أعقل. (از اقرب الموارد). ناقه عقلاء، شتر مادۀ برتافته پای. (منتهی الارب). ج، عُقل. (اقرب الموارد). و رجوع به أعقل شود، زنی که ’انقلاب رحم’ و ’عقل’ دارد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به انقلاب رحم و عقل شود
مؤنث أعفر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اعفر شود، ترید سپید کرده شده، ریگ سرخ، شب سپید، زن سپید. (منتهی الارب). بیضاء. (اقرب الموارد) ، شب سیزدهم از ماه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بی نشان ویران پا سپرنشده. (منتهی الارب). زمین ’بیضا’ که گامی در آنجا ننهاده باشند. (از اقرب الموارد) ، شاه عفراء، گوسپند که بر سپیدی پشم آن سرخی غالب باشد، و نیز ظبیه عفراء. (از منتهی الارب). مادۀ آهوئی که بر سپیدی وی سرخی غالب باشد، و آنکه پشتش سرخ و پهلو و تهیگاه وی اندک سپید بود. (ناظم الاطباء). ج، عفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مؤنث أعفر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اعفر شود، ترید سپید کرده شده، ریگ سرخ، شب سپید، زن سپید. (منتهی الارب). بیضاء. (اقرب الموارد) ، شب سیزدهم از ماه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بی نشان ویران پا سپرنشده. (منتهی الارب). زمین ’بیضا’ که گامی در آنجا ننهاده باشند. (از اقرب الموارد) ، شاه عفراء، گوسپند که بر سپیدی پشم آن سرخی غالب باشد، و نیز ظبیه عفراء. (از منتهی الارب). مادۀ آهوئی که بر سپیدی وی سرخی غالب باشد، و آنکه پشتش سرخ و پهلو و تهیگاه وی اندک سپید بود. (ناظم الاطباء). ج، عُفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
نیست شدن، خاک، باران، سپیدک بر سیاهی چشم، پوشیدگی، نا پدیدگی، بر افتادن آسا بر افتادن دات (قانون) به خودی خود و به شوه بیکار ماندن آن، کهنه مان ها ویرانه ها، جمع عفا، کره خران کرک شتر، پر شتر مرغ، موی انبوه
نیست شدن، خاک، باران، سپیدک بر سیاهی چشم، پوشیدگی، نا پدیدگی، بر افتادن آسا بر افتادن دات (قانون) به خودی خود و به شوه بیکار ماندن آن، کهنه مان ها ویرانه ها، جمع عفا، کره خران کرک شتر، پر شتر مرغ، موی انبوه