موی بافته و تاب داده. (از منتهی الارب). ’ضفیره’ و گیسوی بافته، و گویند مویی است که آن را بتابند و قسمتهای انتهایی آن را در بن مویها فروکنند. (از اقرب الموارد). ج، عقص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) و عقاص. (اقرب الموارد)
موی بافته و تاب داده. (از منتهی الارب). ’ضفیره’ و گیسوی بافته، و گویند مویی است که آن را بتابند و قسمتهای انتهایی آن را در بن مویها فروکنند. (از اقرب الموارد). ج، عِقَص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) و عِقاص. (اقرب الموارد)
یک بار عفو و درگذشت از گناه، اسم المره است از مصدر عفو. (از اقرب الموارد). رجوع به عفو شود، مؤنث عفو. (از اقرب الموارد). رجوع به عفو شود، جمع واژۀ عفو، عفو و عفو. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عفو شود، دیت و خونبها. (منتهی الارب). دیه. (اقرب الموارد) ، کف دیگ، و سردیگ خوردی از روغن و مانند آن. (منتهی الارب). ’زبد’ و کف دیگ. (از اقرب الموارد). عفوه. عفو
یک بار عفو و درگذشت از گناه، اسم المره است از مصدر عفو. (از اقرب الموارد). رجوع به عفو شود، مؤنث عَفْو. (از اقرب الموارد). رجوع به عفو شود، جَمعِ واژۀ عَفو، عِفْو و عُفْو. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عَفْو شود، دیت و خونبها. (منتهی الارب). دیه. (اقرب الموارد) ، کف دیگ، و سردیگ خوردی از روغن و مانند آن. (منتهی الارب). ’زبد’ و کف دیگ. (از اقرب الموارد). عِفْوه. عُفْو
تلخی و تندی مزه. (منتهی الارب). مرارت و قبض که بلعیدن بدانها سخت شود، و هر گاه با هم باشد ’بشاعت’ شود. (از اقرب الموارد). رجوع به عفص و عفصی و عفوصت شود
تلخی و تندی مزه. (منتهی الارب). مرارت و قبض که بلعیدن بدانها سخت شود، و هر گاه با هم باشد ’بشاعت’ شود. (از اقرب الموارد). رجوع به عفص و عفصی و عفوصت شود
گزیدۀ هر چیزی: أکلت عفوه الطعام و الشراب، برگزیدۀ خوراک و آشامیدنی را خوردم. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، کف دیگ، و سردیگ خوردی از روغن و مانند آن. (منتهی الارب). ’زبد’ و کف دیگ. (از اقرب الموارد). عفوه. عفوه، خرکرۀ ماده، چراگاه نیکو. (منتهی الارب)
گزیدۀ هر چیزی: أکلت عفوه الطعام و الشراب، برگزیدۀ خوراک و آشامیدنی را خوردم. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، کف دیگ، و سردیگ خوردی از روغن و مانند آن. (منتهی الارب). ’زبد’ و کف دیگ. (از اقرب الموارد). عَفْوه. عُفْوه، خرکرۀ ماده، چراگاه نیکو. (منتهی الارب)
حیاط، فضای خالی جلوی خانه، میدان، صحرا، جمع عرصات عرصه را به کسی تنگ کردن: در فشار و مضیقه قرار دادن به عرصه رسیدن کسی: بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن، به ثروت و قدرت رسیدن
حیاط، فضای خالی جلوی خانه، میدان، صحرا، جمع عرصات عرصه را به کسی تنگ کردن: در فشار و مضیقه قرار دادن به عرصه رسیدن کسی: بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن، به ثروت و قدرت رسیدن