جمع واژۀ عفریت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیوان. اهریمنان. رجوع به عفریت شود: عفاریت گفتنداندیشه مدار که ایزدتعالی آدمی را به هفت طبقه آفرید. (تاریخ سیستان ص 59). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). - عفاریت آثار، کسانی که کردارشان مانند دیو بود. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ عفریت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیوان. اهریمنان. رجوع به عفریت شود: عفاریت گفتنداندیشه مدار که ایزدتعالی آدمی را به هفت طبقه آفرید. (تاریخ سیستان ص 59). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). - عفاریت آثار، کسانی که کردارشان مانند دیو بود. (ناظم الاطباء)
چیزی که کسی برای انتفاع موقت از دیگری می گیرد و بعد پس می دهد، آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می شود، برای مثال کهن خرقۀ خویش پیراستن / به از جامۀ عاریت خواستن (سعدی - ۱۹۱)، کنایه از زودگذر، ناپایدار
چیزی که کسی برای انتفاع موقت از دیگری می گیرد و بعد پس می دهد، آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می شود، برای مِثال کهن خرقۀ خویش پیراستن / به از جامۀ عاریت خواستن (سعدی - ۱۹۱)، کنایه از زودگذر، ناپایدار
عاریه. آنچه بدهند و بگیرند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجت کنند بازدهند. آنچه در اختیار انسان بود از مال خود و با خواستن، گرفتن، دادن، کردن و شدن و سپردن ترکیب شود: این همی گوید که دارم ملک از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت این یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت. عنصری. گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو. عاریت داشتم این از تو تا یک چند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی و ملک بی انباز به دیگران که تو بینی به عاریت داده ست. سعدی. این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم. حافظ. - پای عاریت، پای مصنوعی. - چشم عاریت، چشم مصنوعی که بواسطۀ عمل جراحی بجای چشم معیوب گذارند. - حیات عاریت، زندگی ناپایدار. (ناظم الاطباء). - دندان عاریت، دندان مصنوعی. - گیس عاریت، گیس مصنوعی. کلاه گیس
عاریه. آنچه بدهند و بگیرند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجت کنند بازدهند. آنچه در اختیار انسان بود از مال خود و با خواستن، گرفتن، دادن، کردن و شدن و سپردن ترکیب شود: این همی گوید که دارم ملک از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت این یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت. عنصری. گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو. عاریت داشتم این از تو تا یک چند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی و ملک بی انباز به دیگران که تو بینی به عاریت داده ست. سعدی. این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم. حافظ. - پای عاریت، پای مصنوعی. - چشم عاریت، چشم مصنوعی که بواسطۀ عمل جراحی بجای چشم معیوب گذارند. - حیات عاریت، زندگی ناپایدار. (ناظم الاطباء). - دندان عاریت، دندان مصنوعی. - گیس عاریت، گیس مصنوعی. کلاه گیس
اسپنج سپنج (خانه عاریتی) که گیتی سپنج است پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو (فردوسی شاهنامه) ایرمان، پس داد نی وامیک سپنجی ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز (فردوسی) آن چه بدهند و بگیرند آن چه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجتی کنند باز دهند. یا عاریت شش روزه. آسمان و زمین و آنچه در آنهاست، تملیک منفعت است بدون بدل و عوض
اسپنج سپنج (خانه عاریتی) که گیتی سپنج است پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو (فردوسی شاهنامه) ایرمان، پس داد نی وامیک سپنجی ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز (فردوسی) آن چه بدهند و بگیرند آن چه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجتی کنند باز دهند. یا عاریت شش روزه. آسمان و زمین و آنچه در آنهاست، تملیک منفعت است بدون بدل و عوض