بازگشتن و مایل شدن به سوی چیزی، سخنی را به سخن ماقبل ربط دادن با حرف عطف، در دستور زبان علوم ادبی حرفی که با آن کلمه یا جمله ای را به کلمه یا جملۀ دیگر ربط دهند مانند حرف «و»، باعطوفت، مهربانی
بازگشتن و مایل شدن به سوی چیزی، سخنی را به سخن ماقبل ربط دادن با حرف عطف، در دستور زبان علوم ادبی حرفی که با آن کلمه یا جمله ای را به کلمه یا جملۀ دیگر ربط دهند مانند حرف «و»، باعطوفت، مهربانی
میل کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهربانی کردن بر کسی. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) ، دوتا کردن. (از منتهی الارب). به دو درآوردن. (المصادر زوزنی) (دهار) تاکردن. (از اقرب الموارد) ، حمله نمودن برکسی و بازگشتن. (از منتهی الارب). حمله کردن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، خم دادن چوب. (از منتهی الارب). برگردانیدن چوب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). برگردانیدن. (دهار). بگردانیدن. (المصادر زوزنی) ، پیچیدن جامه. (از منتهی الارب). پیچیدن. (غیاث اللغات) ، بازگشتن و منصرف شدن. (از اقرب الموارد). برگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، بگردانیدن. (المصادر زوزنی) ، بازداشتن و دور کردن ازحاجت، گویند: عطف فلاناً عن حاجته. (از اقرب الموارد) ، برگرداندن سر شتر را بسوی خود. (از اقرب الموارد) ، مهربان و رحیم کردن: عطف اﷲ بقلب السلطان علی رعیته. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح نحو سخن را بر سخن بازگردانیدن، اولی را معطوف علیه و دوم را معطوف گویند. (از منتهی الارب). کلمه ای را تابع کلمه دیگر کردن بوسیلۀ حروف عطف. (از اقرب الموارد). سخنی را به سخنی دیگر بازگردانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخن را با سخن بازگردانیدن. (آنندراج). تالی قرار دادن کلمه را بر کلمه دیگر بوسیلۀ حرف عطف. (از اقرب الموارد). هر گاه کلمه یا جمله ای به ماقبل خود ربط داده شود آن را عطف گویند. و این عطف چون بوسیلۀ یکی از حروف دهگانه عطف صورت گیرد آن را عطف نسق نیز نامند زیرا با متبوع خود بر یک نسق و روش است ماقبل حرف عطف را معطوف علیه و مابعد حرف عطف را معطوف نامند. و معطوف تابعی است که در حکم معطوف علیه است و آن ممکن است عطف لاحق بر سابق باشد مانند: و لقد أرسلنا نوحا و ابراهیم، و یا عطف سابق بر لاحق است مانند: و کذلک یوحی الیک والذین من قبلک، و یا عطف مصاحب بر مصاحب است مانند: فنجّیناه و أصحاب السفینه. توضیح اینکه عطف کردن بر ضمیر منفصل و ضمیر متصل منصوب، مانند سایر اسماء ظاهر، جایز است، ولی عطف کردن بر ضمیر متصل مرفوع یا ضمیر مستتر جایز نیست جز اینکه میان آنها فاصله اندازند. این فاصله ممکن است ضمیر منفصل باشد چون: کنتم انتم و آباؤکم و ’اسکن انت و زوجک الجنه’ و یا غیر ضمیر باشد مانند: ’ما أشرکنا و لا آباؤنا’ (از کشاف اصطلاحات الفنون و فرهنگ علوم نقلی، به نقل از مغنی و هدایه و سیوطی و مختصر المعانی). و رجوع به حروف عطف در ترکیبات عطف شود. - حروف عطف، حروفی که کلمه ای را به کلمه ماقبل ربط دهند مانند ’و’ در ’حسن و حسین آمدند’. (فرهنگ فارسی معین). و آن را در تداول فارسی غالباً حروف ربط نامند. رجوع به حرف ربط شود. - ، در اصطلاح صرف عربی، حروفی است که بوسیلۀ آن کلمه یا جمله ای را بر ماقبل عطف دهند و آنها ده حرف هستند: و (و) ، ف (پس) ، ثم ّ (سپس) ، حتّی (حتی) ، أو (یا) ، أم (یا) ، أما (اما) ، لا (نه) ، بل (بلکه) ، لکن (ولی). ’الا’ نیز گاهی از حروف عطف بشمار آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
میل کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهربانی کردن بر کسی. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) ، دوتا کردن. (از منتهی الارب). به دو درآوردن. (المصادر زوزنی) (دهار) تاکردن. (از اقرب الموارد) ، حمله نمودن برکسی و بازگشتن. (از منتهی الارب). حمله کردن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، خم دادن چوب. (از منتهی الارب). برگردانیدن چوب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). برگردانیدن. (دهار). بگردانیدن. (المصادر زوزنی) ، پیچیدن جامه. (از منتهی الارب). پیچیدن. (غیاث اللغات) ، بازگشتن و منصرف شدن. (از اقرب الموارد). برگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) ، بگردانیدن. (المصادر زوزنی) ، بازداشتن و دور کردن ازحاجت، گویند: عطف فلاناً عن حاجته. (از اقرب الموارد) ، برگرداندن سر شتر را بسوی خود. (از اقرب الموارد) ، مهربان و رحیم کردن: عطف اﷲ بقلب السلطان علی رعیته. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح نحو سخن را بر سخن بازگردانیدن، اولی را معطوف علیه و دوم را معطوف گویند. (از منتهی الارب). کلمه ای را تابع کلمه دیگر کردن بوسیلۀ حروف عطف. (از اقرب الموارد). سخنی را به سخنی دیگر بازگردانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سخن را با سخن بازگردانیدن. (آنندراج). تالی قرار دادن کلمه را بر کلمه دیگر بوسیلۀ حرف عطف. (از اقرب الموارد). هر گاه کلمه یا جمله ای به ماقبل خود ربط داده شود آن را عطف گویند. و این عطف چون بوسیلۀ یکی از حروف دهگانه عطف صورت گیرد آن را عطف نسق نیز نامند زیرا با متبوع خود بر یک نسق و روش است ماقبل حرف عطف را معطوف علیه و مابعد حرف عطف را معطوف نامند. و معطوف تابعی است که در حکم معطوف علیه است و آن ممکن است عطف لاحق بر سابق باشد مانند: و لقد أرسلنا نوحا و ابراهیم، و یا عطف سابق بر لاحق است مانند: و کذلک یوحی الیک والذین من قبلک، و یا عطف مصاحب بر مصاحب است مانند: فنجّیناه و أصحاب السفینه. توضیح اینکه عطف کردن بر ضمیر منفصل و ضمیر متصل منصوب، مانند سایر اسماء ظاهر، جایز است، ولی عطف کردن بر ضمیر متصل مرفوع یا ضمیر مستتر جایز نیست جز اینکه میان آنها فاصله اندازند. این فاصله ممکن است ضمیر منفصل باشد چون: کنتم انتم و آباؤکم و ’اسکن انت و زوجک الجنه’ و یا غیر ضمیر باشد مانند: ’ما أشرکنا و لا آباؤنا’ (از کشاف اصطلاحات الفنون و فرهنگ علوم نقلی، به نقل از مغنی و هدایه و سیوطی و مختصر المعانی). و رجوع به حروف عطف در ترکیبات عطف شود. - حروف عطف، حروفی که کلمه ای را به کلمه ماقبل ربط دهند مانند ’و’ در ’حسن و حسین آمدند’. (فرهنگ فارسی معین). و آن را در تداول فارسی غالباً حروف ربط نامند. رجوع به حرف ربط شود. - ، در اصطلاح صرف عربی، حروفی است که بوسیلۀ آن کلمه یا جمله ای را بر ماقبل عطف دهند و آنها ده حرف هستند: وَ (و) ، ف َ (پس) ، ثم ّ (سپس) ، حتّی (حتی) ، أو (یا) ، أم (یا) ، أما (اما) ، لا (نه) ، بل (بلکه) ، لکْن (ولی). ’الا’ نیز گاهی از حروف عطف بشمار آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
جمع واژۀ عطوف. (منتهی الارب). رجوع به عطوف شود، جمع واژۀ عاطف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاطف شود، جمع واژۀ عطاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عطاف شود
جَمعِ واژۀ عَطوف. (منتهی الارب). رجوع به عطوف شود، جَمعِ واژۀ عاطف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاطف شود، جَمعِ واژۀ عِطاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عِطاف شود
کرانه و جانب. (از منتهی الارب). جانب هر چیز. (از اقرب الموارد). یک سوی گردن و یک سوی مردم. (دهار). جانب. (ترجمان القرآن جرجانی). عطفاالرجل، دو جانب شخص. (از منتهی الارب). دو جانب و دو سوی شخص از سر و تارک. (از اقرب الموارد) ، بغل. (منتهی الارب). ابط. (اقرب الموارد) ، عطف القوس، گوشۀ کمان. (منتهی الارب). ’سیه’ در کمان. (از اقرب الموارد) ، تعرج الفرس فی عطفیه، آن اسب به چپ و راست خود خم شد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عطف الطریق، بر سوی راه. (منتهی الارب). ’قارعه’ و میان راه. (از اقرب الموارد) ، تنّح عن عطف الطریق، از میان راه دور شو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عطف. و رجوع به عطف شود، هو ینظر فی عطفیه، یعنی او معجب و خودپسند است. (از اقرب الموارد). و آن اشاره است به اعجاب او، یعنی او در شگفت است به نفس یا به لباس خویش. (از منتهی الارب) ، جاء ثانی عطفه، بیامد با فراخی حال یا گردن پیچان یا متکبرانه و اعراض کنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ثنی عنی عطفه، روی گردانید و بازگشت. (از منتهی الارب). اعراض کرد و جفا نمود. (از اقرب الموارد) ، هر چه از جسد و بدن که خم شود. (از اقرب الموارد) ، دوش. (مهذب الاسماء). ج، أعطاف و عطاف و عطوف. (اقرب الموارد)
کرانه و جانب. (از منتهی الارب). جانب هر چیز. (از اقرب الموارد). یک سوی گردن و یک سوی مردم. (دهار). جانب. (ترجمان القرآن جرجانی). عطفاالرجل، دو جانب شخص. (از منتهی الارب). دو جانب و دو سوی شخص از سر و تارک. (از اقرب الموارد) ، بغل. (منتهی الارب). اِبط. (اقرب الموارد) ، عطف القوس، گوشۀ کمان. (منتهی الارب). ’سیه’ در کمان. (از اقرب الموارد) ، تعرج الفرس فی عطفیه، آن اسب به چپ و راست خود خم شد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عطف الطریق، بر سوی راه. (منتهی الارب). ’قارعه’ و میان راه. (از اقرب الموارد) ، تنَّح عن عطف الطریق، از میان راه دور شو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَطف. و رجوع به عَطف شود، هو ینظر فی عطفیه، یعنی او معجب و خودپسند است. (از اقرب الموارد). و آن اشاره است به اعجاب او، یعنی او در شگفت است به نفس یا به لباس خویش. (از منتهی الارب) ، جاء ثانی عطفه، بیامد با فراخی حال یا گردن پیچان یا متکبرانه و اعراض کنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ثنی عنی عطفه، روی گردانید و بازگشت. (از منتهی الارب). اعراض کرد و جفا نمود. (از اقرب الموارد) ، هر چه از جسد و بدن که خم شود. (از اقرب الموارد) ، دوش. (مهذب الاسماء). ج، أعطاف و عِطاف و عُطوف. (اقرب الموارد)
اسم النوع است ازمصدر عطف. (از اقرب الموارد). رجوع به عطف شود، به معنی عطفه است. (از منتهی الارب). رجوع به عطفه شود، شاخه های انگور که بر آن درخت آویخته باشد. (منتهی الارب). اطراف مو که آویخته باشد. (از اقرب الموارد) ، درخت عصبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصبه شود
اسم النوع است ازمصدر عطف. (از اقرب الموارد). رجوع به عطف شود، به معنی عَطفه است. (از منتهی الارب). رجوع به عَطفه شود، شاخه های انگور که بر آن درخت آویخته باشد. (منتهی الارب). اطراف مو که آویخته باشد. (از اقرب الموارد) ، درخت عَصبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصبه شود
گیاهی است بی شاخ و برگ که بر درخت می پیچد و گاوان می خورند آنرا، و برخی از ریشه های آن را چون بر زن ’فارک’ و دشمن دارندۀ شوی بپاشند، زوج خود را دوست خواهد داشت. (از منتهی الارب). یک دانۀ عطف گویند، همان لبلاب است. (از اقرب الموارد). و رجوع به عطف شود. گیاهی است از تیره پنیرکیان که بعضی انواع آن بصورت درختچه و برخی بصورت درخت می باشند. برگهایش کامل و آرایش گلها بصورت آرایش گرزن است. در حدود 30 نوع از این گیاه شناخته شده است. گشت برگشت. برگشت. کست بر کست. سوادالهند. سوادالسند. سوادالاکراد. (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی است بی شاخ و برگ که بر درخت می پیچد و گاوان می خورند آنرا، و برخی از ریشه های آن را چون بر زن ’فارک’ و دشمن دارندۀ شوی بپاشند، زوج خود را دوست خواهد داشت. (از منتهی الارب). یک دانۀ عَطَف گویند، همان لبلاب است. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَطَف شود. گیاهی است از تیره پنیرکیان که بعضی انواع آن بصورت درختچه و برخی بصورت درخت می باشند. برگهایش کامل و آرایش گلها بصورت آرایش گرزن است. در حدود 30 نوع از این گیاه شناخته شده است. گشت برگشت. برگشت. کست بر کست. سوادالهند. سوادالسند. سوادالاکراد. (فرهنگ فارسی معین)
اسم المره است از مصدر عطف. رجوع به عطف شود، در فن تربیت اسب این کلمه به معنی نوعی بازگردانیدن ناگهانی اسب، به هنگام دوانیدن آن، مصطلح بوده است: مهترپیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کرّ و فرّ و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 57). بداند که عطفه ها چه باشد که دل به سوار دهد. (از آداب الحرب و الشجاعهچ سهیلی ص 214). اگر شمشیر را تازد هر دوپای او نرم تر کند و عطفه بر او تنگتر کند. (همان متن ص 215). - عطفه کردن، در تداول جنگهای قدیم، ناگهان بازگشتن سوار و یا کژ بر دشمن تاختن: لشکر سلطان عطفه کردند و همه را مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). طاهر عطفه کرد و به ضربه او را از مرکب بینداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 199). نزدیک بود که فتحی برآید اما ابوعلی و فایق عطفه کردند و تقدیر باری تعالی موافق مراد ایشان آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 117). مصاف دادند لشکر مغول عطفه کردند و با بشریه آمدند از ناحیۀ دجیل. (جامع التواریخ رشیدی). ، مهره ای است افسون را که بدان زنان مردان را بند کنند از زنان دیگر. (از منتهی الارب). مهره ای است که زنان بوسیلۀ آن مردان را متمایل می کنند. (از اقرب الموارد) ، درختی است که بدان شاخ انگور آویخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
اسم المره است از مصدر عطف. رجوع به عطَف شود، در فن تربیت اسب این کلمه به معنی نوعی بازگردانیدن ناگهانی اسب، به هنگام دوانیدن آن، مصطلح بوده است: مهترپیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کرّ و فرّ و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 57). بداند که عطفه ها چه باشد که دل به سوار دهد. (از آداب الحرب و الشجاعهچ سهیلی ص 214). اگر شمشیر را تازد هر دوپای او نرم تر کند و عطفه بر او تنگتر کند. (همان متن ص 215). - عطفه کردن، در تداول جنگهای قدیم، ناگهان بازگشتن سوار و یا کژ بر دشمن تاختن: لشکر سلطان عطفه کردند و همه را مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). طاهر عطفه کرد و به ضربه او را از مرکب بینداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 199). نزدیک بود که فتحی برآید اما ابوعلی و فایق عطفه کردند و تقدیر باری تعالی موافق مراد ایشان آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 117). مصاف دادند لشکر مغول عطفه کردند و با بشریه آمدند از ناحیۀ دجیل. (جامع التواریخ رشیدی). ، مهره ای است افسون را که بدان زنان مردان را بند کنند از زنان دیگر. (از منتهی الارب). مهره ای است که زنان بوسیلۀ آن مردان را متمایل می کنند. (از اقرب الموارد) ، درختی است که بدان شاخ انگور آویخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مهربانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (غیاث اللغات). مهربانی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شفقت و مهربانی کردن بر کسی و راحت رسانیدن بر وی. (از اقرب الموارد) : ابوالفتح بستی به انواع تلطف و تعطف در ازالت آن وحشت و ازاحت آن تهمت سعی می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 204) ، ردا برافکندن. (از تاج المصادر بیهقی). ردا برافکندن بر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در جامه یا ردا درآمدن. (از اقرب الموارد)
مهربانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (غیاث اللغات). مهربانی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شفقت و مهربانی کردن بر کسی و راحت رسانیدن بر وی. (از اقرب الموارد) : ابوالفتح بستی به انواع تلطف و تعطف در ازالت آن وحشت و ازاحت آن تهمت سعی می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 204) ، ردا برافکندن. (از تاج المصادر بیهقی). ردا برافکندن بر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در جامه یا ردا درآمدن. (از اقرب الموارد)
چادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ردا. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شمشیر. ج، معاطف. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، فرس سهل المعطف، اسب رام و خوش راه که به هر طرف خواهند عنان آن را برگردانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
چادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ردا. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) ، شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شمشیر. ج، معاطف. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، فرس سهل المعطف، اسب رام و خوش راه که به هر طرف خواهند عنان آن را برگردانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
بیدمشک. (الفاظ الادویه). بهرامج. (تحفۀ حکیم مؤمن). بیدمشک را گویند و آن بهار درخت نوعی از بید باشد. (برهان). گفته اند صغوفراست و گفته اند بهرامج است که خلاف بلخی، و به فارسی بیدمشک نامند. (مخزن الادویه). رجوع به بیدمشک شود
بیدمشک. (الفاظ الادویه). بهرامج. (تحفۀ حکیم مؤمن). بیدمشک را گویند و آن بهار درخت نوعی از بید باشد. (برهان). گفته اند صغوفراست و گفته اند بهرامج است که خلاف بلخی، و به فارسی بیدمشک نامند. (مخزن الادویه). رجوع به بیدمشک شود
مهره ما مهره ای که بدان زنان مهر شویان را به سوی خود بر انگیزند گشت برگشت از گیاهان، برگریشه برگ رشته مانندی که گیاهان بالا رونده با آن خود را به تنه درختان می چسبانند، پیچک پاپیچال
مهره ما مهره ای که بدان زنان مهر شویان را به سوی خود بر انگیزند گشت برگشت از گیاهان، برگریشه برگ رشته مانندی که گیاهان بالا رونده با آن خود را به تنه درختان می چسبانند، پیچک پاپیچال