مهره ما مهره ای که بدان زنان مهر شویان را به سوی خود بر انگیزند گشت برگشت از گیاهان، برگریشه برگ رشته مانندی که گیاهان بالا رونده با آن خود را به تنه درختان می چسبانند، پیچک پاپیچال
اسم النوع است ازمصدر عطف. (از اقرب الموارد). رجوع به عطف شود، به معنی عَطفه است. (از منتهی الارب). رجوع به عَطفه شود، شاخه های انگور که بر آن درخت آویخته باشد. (منتهی الارب). اطراف مو که آویخته باشد. (از اقرب الموارد) ، درخت عَصبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصبه شود
اسم المره است از مصدر عطف. رجوع به عطَف شود، در فن تربیت اسب این کلمه به معنی نوعی بازگردانیدن ناگهانی اسب، به هنگام دوانیدن آن، مصطلح بوده است: مهترپیلبانان را مثال داد تا او را ریاضت دهد و آداب کرّ و فرّ و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 57). بداند که عطفه ها چه باشد که دل به سوار دهد. (از آداب الحرب و الشجاعهچ سهیلی ص 214). اگر شمشیر را تازد هر دوپای او نرم تر کند و عطفه بر او تنگتر کند. (همان متن ص 215). - عطفه کردن، در تداول جنگهای قدیم، ناگهان بازگشتن سوار و یا کژ بر دشمن تاختن: لشکر سلطان عطفه کردند و همه را مضاجع قتل در خواب نوشین بخوابانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295). طاهر عطفه کرد و به ضربه او را از مرکب بینداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 199). نزدیک بود که فتحی برآید اما ابوعلی و فایق عطفه کردند و تقدیر باری تعالی موافق مراد ایشان آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 117). مصاف دادند لشکر مغول عطفه کردند و با بشریه آمدند از ناحیۀ دجیل. (جامع التواریخ رشیدی). ، مهره ای است افسون را که بدان زنان مردان را بند کنند از زنان دیگر. (از منتهی الارب). مهره ای است که زنان بوسیلۀ آن مردان را متمایل می کنند. (از اقرب الموارد) ، درختی است که بدان شاخ انگور آویخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گیاهی است بی شاخ و برگ که بر درخت می پیچد و گاوان می خورند آنرا، و برخی از ریشه های آن را چون بر زن ’فارک’ و دشمن دارندۀ شوی بپاشند، زوج خود را دوست خواهد داشت. (از منتهی الارب). یک دانۀ عَطَف گویند، همان لبلاب است. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَطَف شود. گیاهی است از تیره پنیرکیان که بعضی انواع آن بصورت درختچه و برخی بصورت درخت می باشند. برگهایش کامل و آرایش گلها بصورت آرایش گرزن است. در حدود 30 نوع از این گیاه شناخته شده است. گشت برگشت. برگشت. کست بر کست. سوادالهند. سوادالسند. سوادالاکراد. (فرهنگ فارسی معین)