جدول جو
جدول جو

معنی عطبره - جستجوی لغت در جدول جو

عطبره(عَ بَ رَ)
نهری است از آبراهه های نیل ابیض که سرچشمۀ آن در حبشه است در نزدیکی آن لرد کیچنز انگلیسی با محمد اول زعیم مهدیین محاربه کرد سپس وارد خرطوم شد (به سال 1898 میلادی). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
عطبره(عَ طَ)
شهری است در سودان (سودان شمالی) دارای 40هزار تن سکنه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبره
تصویر عبره
حساب کردن مالیات محصول، مالیات، برای مثال چو آری به من عبرۀ هفت سال / دگر عبره ها بر تو باشد حلال (نظامی۵ - ۹۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عابره
تصویر عابره
مؤنث واژۀ عابر، عبور کننده، گذرنده، رهگذر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبره
تصویر عبره
اشک، اندوه بی گریه، گذر کردن از جایی، عبور
فرهنگ فارسی عمید
(خَزْوْ)
شیری کردن سگ و مانند شیر واسد شدن وی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ طِ رَ)
مؤنث عطر. (منتهی الارب). خوشبوی مالیده. (از اقرب الموارد). ج، عطرات. (اقرب الموارد).
- عطرهالرائحه، خوشبوی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، آنکه در بازار روایی داشته باشد و کریمه. (منتهی الارب). ناقه عطره، ناقه که در بازار رایج باشد، و یا ناقۀ نجیب و کریم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
ابن کعب. از ملوک کنده در جاهلیت بود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شهری است به یمن بین زبید و عدن نزدیک به ساحلی که حبشیان را بدانجا جلب کنند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
شگفت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) : یقال، اًن فی ذلک عبره لمن اعتبر. (اقرب الموارد). جمع واژۀ عبر. و منه صحف موسی کانت عبراً. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به عبرت شود، نوع، اصلی که نظائر بدان باز گردد، نظر در احوال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 78 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو تابستانی خلف آباد به بهبهان. دشت، گرمسیر، مالاریائی با 150 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ آلبوغش هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
اسم نبطی سنبل رومی. (تحفه حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عَطْ طا رَ)
آنکه در بازار روانی داشته باشد. (منتهی الارب). آنچه در بازار روائی داشته باشد. (ناظم الاطباء) : ناقه عطاره، ماده شتر که در بازار رایج است و خریدار دارد. (از اقرب الموارد) ، مؤنث عطار، یعنی زن بوی خوش فروش. (ناظم الاطباء). و رجوع به عطار شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
خوشبوئی. بوی خوش داشتن: مزوّی ̍، عدسی الشکل الی الطول ماهو حریف الطعم، فیه عطاره و طعم. (ابن البیطار ج 2ص 19) ، عطرسازی، عطاری. (منتهی الارب). شغل و حرفۀ عطار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بُ رَ)
زن درشت اندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ رَ)
یک دانه عنبر. (از اقرب الموارد). یک قطعه عنبر: یعلی بن منبه که عامل یمن بود نامه ای نوشت به عمر بن الخطاب که مردی عنبرهای بر کنار دریا یافته است، حکم آن چیست ؟ عمر به جواب بازنوشت که آن سببی است از سببهای خدای و در آن و در هرچه از دریا بیرون آید خمس واجب است. (تاریخ قم ص 169) ، سختی سرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : عنبرهالشتاء، سختی زمستان. (از اقرب الموارد) ، مردم خالص النسب از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- عنبرهالقدر، پیاز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ ری یِ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب). قریه ای است در سواحل زبید. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
مؤنث عابر. (اقرب الموارد) ، لغه عابره، جائزه. (اقرب الموارد). جائز و روان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
پاره ای از پنبه. (منتهی الارب). قطعه ای از عطب. (از اقرب الموارد). رجوع به عطب شود، لته ای که از آن آتش برگیرند. (منتهی الارب). خرقه که بدان آتش گیرند. (از اقرب الموارد). أجد ریح عطبه، بوی پنبه یا کهنۀسوخته می شنوم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آموزه آموخته پند، درنگ و بررسی سنجیدن، گذر، گذرباژ، شگفت، گونه گون عبرت، ارزیابی محصول که به وسیله معدل گرفتن از چند سال معین صورت گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطبه
تصویر عطبه
گیرانه، پاره پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبره
تصویر عسبره
مونث عسبر ماده شتر تیز رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عابره
تصویر عابره
مونث عابر روا، روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبره
تصویر عبره
((عِ رَ یا رِ))
عبرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبره
تصویر عبره
((عَ رَ یا رِ))
عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبره
تصویر عبره
((عَ بَ رِ))
اشک، سرشک، جمع عبرات و عبر، اندوه بی گریه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبره
تصویر عبره
((عَ بَ رِ))
ارزیابی محصول که به وسیله معدل گرفتن از چند سال معین صورت گیرد
فرهنگ فارسی معین