جدول جو
جدول جو

معنی عضرط - جستجوی لغت در جدول جو

عضرط
(عُ رُ)
نوکر که فقط با طعام شکم خدمت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مزدور. (منتهی الارب). اجیر. (اقرب الموارد) ، ناکس. (منتهی الارب). لئیم. (اقرب الموارد). عضارط و رجوع به عضارط شود. ج، عضارط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، عضاریط، عضارطه. (منتهی الارب) ، خادم و به دنبال کسی دونده. ج، عضاریط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عضرط
(عَ رَ / عِ رِ)
میان دو خصیه و دبر، حلقۀ دبر، سرین، یا استخوان برآمدۀ بالای دبر، خط که از ذکر تا دبر است. فلان أهلب العضرط، بر عضرط او موی بسیار است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عضرط
کرد و خورد کردی خوردی مزدوری که برابر خوراک کار کند پیرو بندم، فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ثَ)
ضرط. تیز دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ رِ)
نوکر که فقط با طعام شکم خدمت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مزدور. (منتهی الارب). اجیر. (اقرب الموارد) ، لئیم. (اقرب الموارد). عضرط. و رجوع به عضرط شود. ج، عضارط، عضارطه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ضرط. تیز دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
سبکی ریش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، باریکی ابرو. (منتهی الارب). تنکی ابرو. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خَزْیْ)
آشکار کردن و بر زبان آوردن کلمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بطنی است از یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَس س)
حدث کردن وقت جماع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ لَ)
خوردن ناقه درخت را چندانکه ریخته شود دندان او. (از منتهی الارب). عرطت الناقه الشجر، آن ماده شتر درخت را خورد تا آنکه دندان او از بین رفت. و چنین ناقه ای را عروط نامند. (از اقرب الموارد) ، معیوب کردن آبروی کسی از غیبت. (از منتهی الارب). غیبت کردن از عرض و آبروی کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ)
جمع واژۀ عروط. رجوع به عروط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
است. کون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
فمضرط الموسر عرنینه
و معطس المفلس مفساه.
؟ (از مرزبان نامه ص 181)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَرْ رِ / مُ رِ)
آنکه کسی را بگوزاند و کاری کند که وی تیز دهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه برای مضحکه از دهان بانگ تیز برآورد. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه به دهان حکایت صوت ضراط کند و بدان فسوس نماید به کسی. (آنندراج) ، خواردارنده و سبک شمرنده. (ناظم الاطباء). سبک شمارنده و خواردارنده. (آنندراج) ، فسوس کننده. استهزأنماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تضریط و اضراط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ)
جمع واژۀ عضرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عضرط شود، جمع واژۀ عضارط. (اقرب الموارد). رجوع به عضارط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
گورخر. (منتهی الارب). حمارالوحش. (اقرب الموارد) ، سرما. (از منتهی الارب). برد. (اقرب الموارد) ، یخچه. (منتهی الارب). برد. تگرگ. ژاله. (از اقرب الموارد).
- امثال:
ابرد من عضرس. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
، آب سرد و شیرین. (منتهی الارب). آب سرد وگوارا. (از اقرب الموارد) ، برف. (منتهی الارب). ثلج. (از اقرب الموارد) ، برگ که صبح بر آن تری باشد، و برگ چسبیده بر سنگریزه در زیر آب. (منتهی الارب). برگ درخت که بر آن ژاله باشد، وگویند سبزیی است که بر سنگ چسبیده باشد و در آب خیس شده باشد. (از اقرب الموارد). عضارس. و رجوع به عضارس شود، گیاهی است که سبزی آن به سپیدی زند و سخت بردارد تری را. (منتهی الارب). عشب و گیاهی است اشهب که به سبزی زند، و ژاله و ’ندی’ را بسیار برمی دارد. (از اقرب الموارد). عضارس. عضرس. ج، عضارس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ)
عضرس است در معنی گیاهی که سبزی آن به سپیدی زند و... (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضرس شود، درخت خطمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خطمی بری. (الفاظ الادویه) (تحقۀ حکیم مؤمن). خطمی بری است که به یونانی بادر و به عربی شحم المرج نامند. (مخزن الادویه). خطمی صحرائی به یونانی البا و به عربی شحم المرج خوانند، و طبیخ آن رااگر با سرکه و زیت بر اعضا مالند منع مضرت گزندگان کند. (برهان). یک دانۀ آن را عضرسه گویند. (از اقرب الموارد) ، آب ایستاده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ)
گیاهی است که در نان کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ)
برزق است. (مخزن الادویه). رجوع به برزق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
گلو، و آن سر معده است چسبیده به حلقوم دراز سرخ سپید شکم. (منتهی الارب). مری و سرخ روده. (ناظم الاطباء). مری ءالحلق، و آن سر معده باشد که به حلقوم متصل و چسبیده است و سرخ و مستطیل است و داخل آن سفید. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) ، مزدور. (منتهی الارب). اجیر. (اقرب الموارد) ، خادم و بدنبال کس رونده. (منتهی الارب). عضارط. (اقرب الموارد). و رجوع به عضارط شود. ج، عضاریط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
خبر. سمعت عضره، خبری شنیدم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
بنی عمرط، نام بطنی است از کنده از قحطانیه، منسوب به عمرطبن غنم. (از معجم قبائل العرب از تاج العروس)
(بنی...، نام بطنی است بزرگ از لخم بن عدی، از زید بن کهلان، از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب از الاشتقاق ابن درید)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ / عُ رُ)
دراز. (منتهی الارب). مرد دراز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد سبک ریش باریک ابرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه دارای ریش سبک و ابروی باریک باشد. مؤنث: ضرطاء. (از اقرب الموارد). ج، ضرط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ضرطاء و ضرط شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضرط
تصویر ضرط
تیز دادن گوز دادن تیز دادن گوز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضر
تصویر عضر
آشکار گفتن بر زبان آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
گور خر، تگرگ یخچه، آب خنک، سرما، برف انجل دشتی (انجل خطمی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرط
تصویر ضرط
((ضَ))
گوز دادن، تیز دادن
فرهنگ فارسی معین