جدول جو
جدول جو

معنی عصوده - جستجوی لغت در جدول جو

عصوده(خَ عَ لَ)
فریاد کردن و کشش نمودن. (از منتهی الارب). فریاد کردن و کشتار نمودن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصیده
تصویر عصیده
نوعی خوراکی رقیقی که با آرد، روغن و شکر تهیه می شود، حلوا، کاچی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
جای خود را گرفتن بطوری که کسی نتواند او را بجنباند. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَوْ وَ)
روز دراز. (منتهی الارب) : یوم عصود، روز طویل و دراز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهستان شاخه و بنه (باوی) بخش مرکزی شهرستان اهوازبا 350 تن سکنه. آب آن از رود خانه گوپال و چاه. محصول آنجا غلات و برنج است. ساکنان این ده از طایفۀ کعبی شادگان هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
ابن حرب، مشهور و ملقب به ابوتایه حویطی (1275-1342 هجری قمری). وی از شیوخ شجاع عرب در بادیه بشمار میرفت و در انقلاب و مبارزۀ عرب به مخالفت با ترکان عثمانی در جنگ بین الملل اول، او را سهم بسزایی بوده است. عوده از دوستان نزدیک لورنس عرب بود و سرگذشت وی با داستانهایی درآمیخته است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 5 ص 272 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مؤنث عود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماده شتر و یا گوسپند کلانسال. (ناظم الاطباء). رجوع به عود شود. و آن برای میش ماده به کار نمیرود. (از ذیل اقرب الموارد). ج، عود. (اقرب الموارد) : و چون بزرگ شود (بچۀ ناقه) و دندان ناب او بزرگ شود، نر را عود خوانند و ماده را عوده، و آن در چهارده سالگی بود. (تاریخ قم ص 177)
لغت نامه دهخدا
(عِ وَ دَ)
جمع واژۀ عود. رجوع به عود شود
لغت نامه دهخدا
برگردیدن. نو بازگشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بازگشتن بسوی کسی پس از روی گردان شدن از وی. (از اقرب الموارد). عودت. عود. معاد. رجوع به عود و عودت و معاد شود
لغت نامه دهخدا
(خَرَ جَ)
آن را مصدر عصبه به حساب آورده اند. (از اقرب الموارد). رجوع به عصبه شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْ وَدْ دَ)
مؤنث علودّ. رجوع به علودّ شود، اسب سرکش. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسبی که منقاد نشود مگر آنکه از پس وی را برانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب سرکش که کشیده نشود مگر آنکه از پس رانند آنرا. (منتهی الارب) ، شتر کهنسال. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
بتابه که حلوایی است. (منتهی الارب). نوعی از حلواست. (غیاث اللغات) (آنندراج). سبوسبا یعنی خزیره باشد چون گوشت در وی نکنند. (بحر الجواهر، ذیل کلمه خزیره). طعامی است مصنوع. (از مخزن الادویه). حلوای خرما و کاچی. (دهار). کاچیک. خوش نرم. کوله. (زمخشری). آردی است که در روغن پخته میشود. (از اقرب الموارد). لفیته. عفیته. ج، عصائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ / دِ)
عصیده. نوعی حلوا که از آرد و روغن ساخته شود. رجوع به عصیده شود: بتدریج بابونه و بیخ خطمی و بیخ سوسن و بنفشه و خبازا بوستانی درافزایند و بپزند تا چون عصیده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر زن که به دست زور خواهد
نان خشک عصیده شور خواهد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
پرستش. بندگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خدمت، طاعت، خضوع و ذلت، التزام به شریعت. یکی خواندن او را به زبان. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح عرفا کسی که خدای خود را در مقام عبودیت مشاهده کند. (تعریفات). در مجمعالسلوک است که عبوده عبارت است از پرستش حق برای بزرگ داشت او و بیم و شرم از او و دوستی او و آن برتر از عبودیت و بالاتر از عبادت است چه محل عبادت بدن است و بر پا داشتن فرمان ایزدی است و عبود محلش روح است و رضا به حکم حق باشد و عبوده جایگاهش سر است. (از مجمع السلوک)
لغت نامه دهخدا
(عِسْ وَدْ دَ)
مؤنث عسودّ. (از اقرب الموارد). رجوع به عسود شود، کرمکیست سپید که کنیت آن بنت النقاء است و بدان انگشتان دوشیزگان ملیح را تشبیه دهند. (منتهی الارب). کرمکی است سپیدرنگ مانند قطعه ای از پیه و شحم که آن را بنت النقاء گویند و انگشتان جواری بدان تشبیه میشود، و گویند نقا غیر از عضرفوط است. (از اقرب الموارد). ج، عساود، عسودات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بمردن. (تاج المصادر بیهقی) : عصدت الابل، بمردند شتران. (منتهی الارب). عصد الرجل، آن مرد بمرد. عصد البعیر عنقه، آن شتر گردن خود رابسمت کتف پیچاند ازبرای مردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبوده
تصویر عبوده
بند گی، خاکساری
فرهنگ لغت هوشیار
بتا کاچی گونه ای خوردنی شیرین نوعی حلوا که از آرد و روغن تهیه کنند جمع عصائد (عصاید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیده
تصویر عصیده
((عَ دَ یا دِ))
نوعی حلوا که از آرد و روغن تهیه کنند، جمع عصائد (عصاید)
فرهنگ فارسی معین