جدول جو
جدول جو

معنی عصفر - جستجوی لغت در جدول جو

عصفر
رنگ زرد که با آن جامه را رنگ می کنند، گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، احریض، کابیشه، بهرم
تصویری از عصفر
تصویر عصفر
فرهنگ فارسی عمید
عصفر(عُ فُ)
گیاهی است که گوشت درشت را زرد و نرم سازد، و تخم آن را قرطم نامند. (منتهی الارب). نباتی است که گوشت رانرم میکند، و آن را بهرمان نیز نامند و تخم آن قرطم است. (از اقرب الموارد). گل کاجیره که به هندی کسنبه گویند، و جامه ای که به رنگ آن سرخ شود، آن را معصفر گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). به پارسی خسق خوانند و به اصفهانی گل کاویشه، و رنگ زعفران نیز گویند، گل کاجیره هم خوانند و آن دو نوع است، بری و بستانی، و طبیعت بستانی گرم است در اول و خشک در دوم، و بری گرم و خشک بود در سوم. (از اختیارات بدیعی). آن را به لغت تازی احریض و خوبع نیز گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). شکوفه ای است. (نزهه القلوب). احریض است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است یک ساله یا دوساله ازتیره مرکبان که دارای ساقه ای به ارتفاع 50 سانتیمتر است. منشاء اولیۀ این گیاه را عربستان ذکر کرده اند ولی امروزه در نقاط دیگر نیز کشت میشود. برگهای این گیاه نرم و دندانه دار و پوشیده از تیغهای ظریف و نازک است. در سطح پهنک آن (مخصوصاً سطح تحتانی پهنک) رگبرگهای برجسته مشاهده میشود. گلهایش منفرد و شامل برگه های خاردار در پائین کاسه و گلهای لوله ای به رنگ زرد یا ارغوانی بر روی نهنج است. میوه اش فندقه و دارای دستۀ تار نازک در قسمت انتهائی است. از گلبرگهای این گیاه ماده ای به رنگ زرد زیبا و محلول در آب و مادۀ دیگری به رنگ قرمز بنام کارتامین که آن نیز درآب محلول است به دست آورده اند. دانۀ این گیاه که به کافشه موسوم است شامل 30 تا 37 درصد از مواد پروتیدی و 45 تا 46 درصد از مواد چربی است که پس از تصفیه می تواند مورد مصرف قرار گیرد. گل و مخصوصاً دانه های آن دارای اثر مسهلی است که به صورت جوشانده 12 تا 24 در هزار مصرف می شود. از دانه های این گیاه روغنی استخراج می کنند که دارای اثر مسهلی است و سابقاً بصورت مالیدن بر روی عضو در روماتیسم و فلج مورد استفاده قرار می گرفت. این گیاه در اکثر نقاط جنوبی اروپا و مناطق بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران میروید (در خراسان و تبریز و تفرش فراوان است). توضیح اینکه دانۀ این گیاه را خسک دانه و حب العصفر نیز نامند و آن بعنوان مسهل در طب قدیم مصرف میشده است و در بازار بنام تخم کاجیره نیز عرضه میشود. و مادۀ رنگین که از گلبرگهای این گیاه استخراج میشود بنام زردج و ماءالعصفر مشهور است. (فرهنگ فارسی معین: کاجیره). احریض. اصبور. اصفور. اطرقطوس. بهرام. بهرامن. بهرامه. بهرم. بهرمان. پالان زعفران. تاقالا. ترباض. خریع. خسک. خسک دانه. زرد. زردج. زردک. زرده. زعفران کاذب. سکری. فنیفس. قرطم. قنطادوس. کابیج. کاجره. کاجیر. کاچره. کاچوره. کاچیره. کازیره. کاژیره. کاغاله. کافشه. کافیشه. کرکم. گل رنگ. گل زردک. گل قرطم. گل کاغاله. مریق. نقده. و رجوع به کاجیره و قرطم شود.
- عصفر بری، نوع بادآورد آن است. (از فهرست مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن). خلاف بلخی. بهرامج البر. رنف. (الجماهر بیرونی). یکی از گونه های کاجیره است که بطور خودرو در مزارع میروید و برگهایش دارای کرک میباشد. زعفران بیابانی. قرطم بری. کاجیرۀ صحرایی. (فرهنگ فارسی معین).
، رنگ سرخ. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). رنگی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عصفر
گل کاجیره بهرام کابیشه، سرخ چون جامه سرخ رنگ کرده شده در فرهنگ لاروس این واژه تازی گشته (معرب) دانسته شده و آن را برابر با رنگ زرد دانسته اند گل کاشفه گل کاجیره، رنگ سرخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصار
تصویر عصار
گرد و غبار شدید، حین، هنگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معصفر
تصویر معصفر
زرد رنگ، جامۀ زرد رنگ، هر چیزی که آن را با گل کاجیره یا چیز دیگر به رنگ زرد درآورده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
زرد، زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصفور
تصویر عصفور
هر پرندۀ کوچک تر از کبوتر
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مرکو، بنجشک، ونج، چکوک، چغک، مرگو، چتوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصار
تصویر عصار
روغن گر، کسی که از دانه هایی مانند کرچک، کنجد و امثال آن ها روغن می گیرد، افشره گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصیر
تصویر عصیر
شیره و چکیدۀ چیزی، شراب
عصیر معده: در علم زیست شناسی مایعی بی رنگ و لزج که از پردۀ مخاطی داخل معده ترشح می شود، شیرۀ معدی، شیرۀ معده، رطوبت معده
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
نام او حسین بن محمد بن احمد بن عصفور شاخوری بحرانی است. او فقیه قرن دوازدهم هجری می باشد. رجوع به حسین عصفوری و عصفوری (حسین بن...) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
گنجشک. (منتهی الارب) (دهار). گنجشک نر. (ناظم الاطباء). پرنده ای است. (از اقرب الموارد). بفارسی گنجشک و به ترکی سرچه نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بپارسی گنجشک خوانند و نیکوترین آن فربه بود و آنچه در خانه فربه شود بد بود، اولی آن بود اجتناب کنند در خوردن آن. (از اختیارات بدیعی). مادۀ آن را عصفوره گویند، و کنیۀ آن ابوالصّفو و ابومحرز و ابومزاحم و ابویعقوب است، و آن را عصفور گویند لأنه عصی و فرّ (عصیان کرد و فرار کرد). آن را انواع بسیار است، مشهورتر آن ’دوری’ است. و آشیانۀ او در آبادیها و زیر سقفها است و آن از بیم جوارح و پرندگان شکاری است، لذا هرگاه شهری خالی از سکنه شود گنجشکان نیز آنجا را تخلیه می کنند. فضله انداختن او بسیار است و گاه به یکصد بار در ساعت میرسد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 74). چغک. (بحر الجواهر). بنجشک. ج، عصافیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به گنجشک شود:
طعمه شیر کی شود راسو
مستۀ چرغ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد.
سعدی.
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه میکند به عصفور.
سعدی.
- عصفور ملکی، نوعی گنجشک که از همه انواع خردتر است. پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون. رجوع به صفراغون شود.
، هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. (ازاقرب الموارد). هر پرندۀ کوچک جثۀ پرصفیر. (فرهنگ فارسی معین) ، ملخ نر. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود، چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند، چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد، اصل روئیدنگاه موی پیشانی، استخوان برآمده درپیشانی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استخوان تند بر روی اسب. (دهار). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. (از اقرب الموارد) ، پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره از دماغ. (دهار) ، سفید باریک فروریخته از غرۀاسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کتاب، میخ کشتی. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، پادشاه. (منتهی الارب) (دهار). ملک. (اقرب الموارد) ، مهتر. (منتهی الارب). سید، ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی. (از اقرب الموارد) ، گرسنگی، نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. (دهار).
- لسان العصفور، تخم شنگ. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
اسم المره است از مصدر عصف. (از اقرب الموارد). رجوع به عصف شود، عصفهالخمر، بوی شراب. (منتهی الارب). گویند: للخمر عصفه،یعنی آن شراب را رایحه ای است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ظَ)
برحسب روایات مورخان قدیم نام یکی از نیاهای اسکندر رومی یا ذوالقرنین بود چنانکه ابن البلخی نسبت وی را بدینسان آورده است: فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی بن یونان بن نافت بن نوبه بن سرجون بن رومیه بن بریطبن نوفیل بن روم بن الاصفربن البقن... رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 16 شود
ابن عبدالرحمن ثعلبی صفری، منسوب به صفریه واز علمای آن فرقه بود که از فرق خوارج بشمار می رفتند. وی از اخوال طوق بن مالک بود و در زمرۀ خطیبان و فقیهان و عالمان صفریه بشمار میرفت. (از البیان و التبیین ج 1 ص 273). و رجوع به ج 3 ص 165 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
دوزان + ’ه’، دوزان. دوزنده، درانه و دوزانه. (از یادداشت مؤلف) :
درانه و دوزانه به سرکلک نیابی
درانه و دوزانه سرکلک و بنانست.
منوچهری.
رجوع به دوزان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
بنو، یا بنی اصفر، بنوالاصفر روم. ملوک روم. اولاد اصفربن روم بن عیصوبن اسحاق. یا آنکه صنفی از حبش بر ایشان غالب آمدند پس با زنان آنها جماع کردند و اولاد آنها زردرنگ پیدا شد. (منتهی الارب). رومیها که صنفی از حبش بر ایشان غالب آمده و با زنان آنها جماع کرده و اولاد زردرنگ از آنها پیدا شده است. (ناظم الاطباء). ملوک روم. (از اقرب الموارد). تازیان این نام را به رومیان و دیگر طوایف فرنگی اطلاق میکردند و علت این بود که فرنگیها نسبت به اعراب سفیدرنگ و اغلب موطلایی می باشند. (از قاموس الاعلام ترکی). نامی است که تازیان بطور کلی بر غربیان و بویژه بر یونان و روم و اسپانیا و مسکوب اطلاق کنند. (از اعلام المنجد).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
زرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء) (مهذب الاسماء). آنچه رنگ صفره داشته باشد یعنی همچون زعفران و زر زردرنگ باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) :
سر کلک او بر تن کلک او
سر اسودی بر تن اصفری.
منوچهری.
شب را نهند حامله خاورچراست زرد
کآبستنی دلیل کند روی اصفرش.
خاقانی.
شاید که ناورم دل مجروح در برت
زیبد که ننگرم برخ اصفر آینه.
خاقانی.
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب.
خاقانی.
بروی اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونۀ والا ز ترس شد اصفر.
نظام قاری (دیوان ص 18).
- یاقوت اصفر. رجوع به یاقوت و الجماهر بیرونی ص 52 و 74- 76 شود.
لغت نامه دهخدا
(عُ)
آنچه به فشاردن برآید مانند آب و مایع و جز آن. (منتهی الارب). آنچه خارج شود از آنچه فشرده شود. (از اقرب الموارد). عصاره. و رجوع به عصاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فَ)
چیزی که به گل کاجیره آن را رنگ کرده باشند، چه عصفر گل کاجیره است. (غیاث) (آنندراج). رنگ کرده به عصفر. به کاژیره (گل کافشه) رنگ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به عصفر زرد یا سرخ شده.
- ثوب معصفر، جامه به کاژیره رنگ کرده. (مهذب الاسماء). جامۀ رنگین. (منتهی الارب). جامۀ رنگین شده با عصفرو گل کافشه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
، بعضی اوستادان به معنی گل کاجیره بسته اند. (غیاث). به معنی گل کاجیره است. (از آنندراج). از اسپرغمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). معصفر گل قرطم است. (الابنیه عن حقایق الادویه چ دانشگاه ص 250) :
و آن گل سوسن مانندۀ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا.
منوچهری.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
(ویس و رامین).
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ بر عذار کند.
ناصرخسرو.
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
زتیغش زعفران رنگ است روی خصم و هم شاید
که دندان در شکم تیغش بسان معصفر دارد.
سیدحسن غزنوی.
از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زردآمد
که همچون معصفر اندر شکم بسته ست دندانش.
سیدحسن غزنوی.
از خون صید تو به مه بهمن اندرون
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر.
امیرمعزی (از آنندراج).
زمینی کجا از تو تیغ تو بیند
نباتش بود تا قیامت معصفر.
امیرمعزی (از آنندراج).
بر امید زعفران کاو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران.
خاقانی.
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
خاقانی.
، سرخ. قرمزرنگ:
لب لعل رودابه پرخنده کرد
رخان معصفر سوی بنده کرد.
فردوسی.
به هر جنگ اندر نخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.
فرخی.
زیرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان
نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند.
ناصرخسرو.
دل چرخ گردان و چشم زمانه
چوآشفته بحری که آبش معصفر.
ناصرخسرو.
هرجا که رخش اوست همه عید نصرت است
زان پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش.
خاقانی.
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون در زده به آب معصفر غلاله ها.
خاقانی.
، زعفرانی. (از فهرست ولف). زردرنگ:
سوی خانه شد دختر دلشده
رخان معصفر به خون آژده.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 184).
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 1035).
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد.
منوچهری.
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کالوده ماند دست به آب معصفرش.
خاقانی.
چه از شقۀ اخضر آسمان و شعر منقط اختران و رداء معصفر آفتاب و خز ادکن سحاب... برتر آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 304)
لغت نامه دهخدا
(عُ فُ)
نام اسب محمد بن یوسف برادر حجاج است که از نسل حرون بوده است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ فُ)
خلیفه بن خیاطبن خلیفۀ شیبانی عصفری بصری، مکنی به ابوعمر و مشهور به شباب. محدث و نسابه و اخباری بود و به سال 240 ه. ق. درگذشت. او را کتاب تاریخی است در ده جزء، و کتاب الطبقات در هشت جزء. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ و الوفیات). محدثان در جهان اسلام نه تنها در حفظ سنت های نبوی نقش اساسی داشتند، بلکه با تحلیل علمی و آگاهی عمیق از منابع حدیثی، به ایجاد قواعد علمی برای بررسی صحت روایت ها پرداختند. تلاش های محدثان سبب شد تا احادیث معتبر از غیرمعتبر جدا شوند و منابع حدیثی معتبر در قالب کتاب های مشهور همچون ’صحیح مسلم’ و ’صحیح بخاری’ به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رنگ کردن جامه را به عصفر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و چنین جامه ای را معصفر گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
رنگ گرفتن جامه به عصفر، کج شدن گردن و مایل گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
زرد رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفره
تصویر عصفره
رنگ زدن با گل کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
زرد یا سرخ شده با عصفر: از نیل سوده با قدری آب معصفر زلف بنفشه راست بهر شب خضابها. (محمود صبا)، زرد رنگ، سرخ رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
افشره گوشان دوشاب افشره انگور شپلیده، می انگوری هر شیره ای که از فشاردن چیزی به دست آید، شیره انگور فشرده انگور، شراب انگوری. یا عصیر روده. مخلوطی است از تراوش های غده های روده. این غده ها عبارتند از: غده های برونر و غده های لیبر کون و سلول های مخاطی اپی تلیوم روده. غده های خوشه یی برونر فقط در اثنا عشر موجودند ولی غده های لوله یی لبیرکون تمام سطح مخاط روده باریک را می پوشاند و سلول های مخاطی هم در سطح مخاط و هم در عمق غده ها پراکنده اند. شیره روده مایعی است زرد رنگ که به واسطه حرارت منعقد می شود و واکنش آن قلیایی است. این شیره دارای 2 درصد مواد جامد است. یا عصیر معدی. مایعی است بی رنگ و لزج و دارای واکنش اسیدی که شامل 99 درصد آب و یک در صد مواد معدنی و دیاستازها است. شیره معده از پرده مخاطی سطح داخلی معده که دارای غدد مترشحه ای در عمق پرزهای معده ترشح می شود. مهمترین ماده معدنی عصیر معدی اسید کلریدریک و املاح قلیایی آن است و به علاوه عصیر معدی دارای سه دیاستاز پپسین و پرزور و لیپاز می باشد، مقدار اسید کلریدریک عصیر معدی در حدود 2، درصد و مقدار دیاستاز هایش در حدود 4، درصد است شیره معدی رطوبت معده. یا عصیر معوی. عصیر روده
فرهنگ لغت هوشیار
گرد خاک، تیز بد شکم، گند، گاه (وقت) هنگام (حین) افشره هونیشگر روغنگیر شیلنده شیره کش
فرهنگ لغت هوشیار
گنجشک، چوبسر چوب سر پالان، نامه نوشته، میخ کشتی، فرمانروا، مهتر گنجشک، هر پرنده کوچک جثه پر صفیر جمع عصافیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفه
تصویر عصفه
مونث عفص: ادویه عفصه
فرهنگ لغت هوشیار
زمان روزگار دوره جمع اعصر عصور اعصار: عنصری از شاعران عصر غزنوی است. یا عصر آهن. قسمتی از دوره فلزات است که شامل زمان کنونی نیز می شود. این عصر از زمان پیدایش آهن که تقریبا یک هزار و پانصد سال قبل از میلاد مسیح است شروع می شود و تا کنون ادامه دارد. یا عصر اتم. مقصود زمان کنونی است و شروعش از زمان استفاده از نیروی اتمی در صنایع اتمی در صنایع بشر است که تقریبا از سال 1945 میلادی شروع می شود. یا عصر حجر. قسمت اعظم دوران چهارم زمین شناسی متعلق باین عصر است که از طبقات فوقانی دوره اول دوران چهارم شروع و به ابتدای عصر فلزات ختم می شود. این عصر بدو دوره حجر قدیم (پارینه سنگی) و حجر قدیم (نو سنگی) تقسیم می شود. یا عصر حجر جدید. نو سنگی. یا عصر حجر قدیم. پارینه سنگی. یا عصر طلایی. دوره ای در تاریخ یک کشور که ادبیات علوم و صنایع و عوامل و صنایع و عوامل دیگر تمدن ترقی کامل کرده باشد مثل دوره پریکلس در یونان قدیم، هر یک از تقسیمات کوچکتر از دوران (عهد) در زمین شناسی که شامل چندین طبقه می باشد، و آن دارای آثار و بقایای گیاهی و جانوری مشخص است و اغلب رسوباتش در نقاط مختلف مشابهند دوره توضیح گاهی کلمه عصر را در برخی نوشته ها و کتب جهت تقسیمات کوچکتر از دوره حتی تقسیمات کوچکتر به کار برده اند و باین ترتیب برای کلمه عصر یک زمان مشخص زمین شناسی نمی توان قائل شد باین جهت می توانیم کلمه عصر را در زمین شناسی مرادف با تقسیمات مختلف ذکر کنیم از قبیل عصر حجر قدیم و یا عصر حجر جدید که هر دو تقسیماتی کوچکتر از عصر حجر هستند و یا عصر آهن و عصر مفرغ که هر دو تقسیماتی کوچکتر از دوره فلزات می باشند. یا عصر مفرغ. قسمت ابتدایی دوره فلزات است که از زمان پیدایش فلزات شروع و به دوره آهن ختم می شود. ابتدای این عصر قریب پنج هزار سال قبل از میلاد مسیح است، آخر روز تا هنگام غروب پسین جمع اعصر عصور. یا عصر تنگ. عصر آن وقت که هوا تاریک شود، نمازی که در عصر خوانند صلوه عصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفور
تصویر عصفور
((عُ))
گنجشک، جمع عصافیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصیر
تصویر عصیر
((عَ))
شیره و چکیده چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معصفر
تصویر معصفر
((مُ عَ فَ))
زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصفر
تصویر اصفر
((اَ فَ))
زرد، زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصار
تصویر عصار
((عَ صّ))
کسی که از دانه های روغنی روغن می گیرد
فرهنگ فارسی معین