جدول جو
جدول جو

معنی عشیشات - جستجوی لغت در جدول جو

عشیشات
(عُ شَ)
جمع واژۀ عشیشان. (منتهی الارب). ج ، عشیشیه. (ناظم الاطباء). رجوع به عشیشان و عشیشیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عشیران
تصویر عشیران
از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عایدات
تصویر عایدات
جمع واژۀ عایده، حاصل، سود، درآمد، ویژگی آنچه بازمی گردد، بازگردنده
فرهنگ فارسی عمید
(عِ قی یا)
جمع واژۀ عشقیه، مؤنث عشقی. (از فرهنگ فارسی معین). آنچه به عشق بستگی و انتساب و تعلق دارد: تاهر وصف که خواهند از فنون عشقیات و انواع تشوّقات تقدیم کنند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 385)
لغت نامه دهخدا
از قبائل عرب ساکن مصر هستند که نسب آنان به عربهای حجاز میرسد و در قنا و اسوان سکونت دارند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 819)
نام طائفه ای است منسوب به وادی علاقی که نسب آنان به عقیل بن ابی طالب میرسد. و اکنون در منطقه ای مابین دو شهر مضیق و کرسکو در سودان ساکنند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 819)
لغت نامه دهخدا
(عَ عِ / عَ وَ)
دهی است از دهستان سیس، بخش شبستر، شهرستان تبریز. واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری شبستر، و 4هزارگزی راه شوسۀ صوفیان به سلماس، و 2هزارگزی خط آهن جلفا. ناحیه ای است جلگه و دارای آب و هوای معتدل و 1910 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و حبوب است. اهالی به زراعت و گله داری اشتغال دارند. و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(غُ وَ)
نوعی بازوبند و النگو. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان مینوحی بخش قصبۀ معمرۀ شهرستان آبادان. سکنۀ آن 800 تن. آب آن از شطالعرب و لوله کشی. محصول عمده آنجا خرما و انگور. راه آنجا ماشین رو و صنایع دستی زنان حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
انجمنهای بیستائی. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح امروزین عرب زبانان، دهۀ بیست
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عفیفه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفیفه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان میان آب بخش شهرستان شوشتر است که در حدود یکصد تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ شیَ)
مصغر عشی ّ. (منتهی الارب). شام کوتاه. ج، عشیشیات. (از ناظم الاطباء). مصغر عشیّه است و جمعش عشیشیات شود. (از اقرب الموارد). رجوع به عشی و عشیه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ شیا)
مصغر عشی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شام کوتاه. (ناظم الاطباء). رجوع به عشی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام شعبه ای از بوسلیک، که یکی از پرده های موسیقی است. (از غیاث اللغات) ، شعبه پنجم از شعب بیست وچهارگانه موسیقی که قدما آن را جزو ’حسینی’ میدانستند، ولی حسینی امروزه از قطعات ’نوا’ است. (فرهنگ فارسی معین از مجمعالادوار). عشیرا. عشرا. و رجوع به عشیرا شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شَیْ یا)
جمع واژۀ عشیّان که مصغر عشی ّ است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عشی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
تصغیر شعفه. (اقرب الموارد). گیسوهای خرد.
- امثال:
ما علی رأسه الا شعیفات، یعنی نیست بر سراو مگر موی چند از گیسو، درباره مفلس بی چیز گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). موی چند از گیسو. (آنندراج). و رجوع به شعفه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
جمع واژۀ شعیره. (یادداشت مؤلف). رجوع به شعیره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ علیله. رجوع به علیله شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حشاشه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از مرغابی بزرگ سیاه رنگ باشد که در میان سرش خال سفیدی هست. (برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع آمده: مصحف خشنشار و خشینسار است:
پیاده همی شد ز بهر شکار
خشیشار دید اندر آن مرغزار.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ شیا)
جمع واژۀ عشیشیه است که تصغیر عشیّه باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به عشیه شود
لغت نامه دهخدا
نیک گیاه تر رویانیدن زمین: اعشوشبت الارض، نیک گیاه تر رویانید و هو للمبالغه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باگیاه شدن زمین. (المصادر زوزنی). بسیار گیاه ناک شدن زمین. (یادداشت بخط مؤلف) ، امر اعصل، کار سخت. (از اقرب الموارد) ، کج ساق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). کژساق. آنکه ساق وی کج باشد، دندان کج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دندان بیشتر کژ. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). دندان گرد. (آنندراج). دندان کج. (از اقرب الموارد) ، ملازم چیزی. (منتهی الارب). ملازم شی ٔ و آنچه او را پوشانده باشد. (ازاقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مایل و خمیده بر چیزی. ج، عصل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تیرهای کج. سهام عصل، تیرهای کج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تیر کج. (از اقرب الموارد) ، تیر کم پر، رجل اعصل، مرد خشک تن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ شی یا)
جمع واژۀ عشی ّ. (منتهی الارب). ج، عشیّه. (اقرب الموارد). رجوع به عشی ّ و عشیه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
مصغر عشی ّ. (منتهی الارب). شام کوتاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به عشی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَوْ وَ)
جمع واژۀ مشوش: بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مشوش شود
لغت نامه دهخدا
جمع نشیده، سرود ها ترانه ها جمع نشیده: و بحر هزج را از بهر آن هزج نام کردند که اغلب نشیدات و اغانی عرب برین بحرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیفات
تصویر عفیفات
جمع عفیفه، زنان پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه پارسی است ودرست آن: اژیران اژیر هوشمند و زیرک شعبه پنجم از شعب بیست و چهار گانه موسیقی که قدما آن را جزو حسینی می دانستند ولی حسین امروزه از قطعات نوا است شعبه ای از بوسلیک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عشقیه: تا هر وصف که خواهند از فنون عشقیات و انواع شوقات تقدیم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عایدات
تصویر عایدات
جمع عائده، درآمد ها جمع عایده در آمدها مداخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعیشات
تصویر تعیشات
جمع تعیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشویشات
تصویر تشویشات
جمع تشویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشیشار
تصویر خشیشار
نوعی مرغابی بزرگ که سری سفید دارد و تنش تیره گونست و بسیاهی زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عایدات
تصویر عایدات
جمع عایده، درآمدها
فرهنگ فارسی معین
شب ها، لیالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد