جدول جو
جدول جو

معنی عسیلی - جستجوی لغت در جدول جو

عسیلی
(عُ سَ)
منسوب به عسیل، که بطنی است از سامه بن لؤی، و او عسیل بن عقبه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسیل شود
لغت نامه دهخدا
عسیلی
(عُ سَ)
محمد بن موسی بن علاءالدین عسیلی. از فاضلان قدس بود و به سال 1031 ه. ق. درگذشت. او راست: الخصائص النبویه که نظم است و شرح آن را نیز نوشته است. و القطر که منظومه ای است در نحو. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیلی
تصویر سیلی
ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، سرچنگ، صفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
ویژگی آنچه به رنگ عسل یا شبیه عسل است، پارچۀ زرد رنگی که در قدیم یهودیان برای امتیاز از مسلمانان بر شانۀ لباس خود می دوختند، زردپاره، پاره زرد، جهودانه، میز کوچک چهارپایه که معمولاً کنار یا جلو مبل می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(عُ جَ لا)
سیرشتاب. (منتهی الارب). عجیله
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
نام او شکری (بک) بن علی بن محمد بن عبدالکریم بن طالب عسلی است که از زعمای نهضت جدید عربی و از شهیدان راه آزادی بوده است. وی بسال 1285 ه. ق. در دمشق متولد شد و از مدارس آنجا و آستانه فارغ التحصیل گشت. سپس به نمایندگی مجلس شورای عثمانی از طرف مردم دمشق انتخاب شد. آنگاه وکیل مدافع گشت و مدتی نیز روزنامۀ ’القبس’ را منتشر ساخت. و درجنگ بین المللی اول محکوم به اعدام گردید و به سال 1334 ه. ق. / 1916 میلادی این حکم اجرا شد. او نخستین کسی است که در مجلس شورای عثمانی از فعالیت های صهیونیها پرده برداشت و تمبرهایی را نشان داد که در پست خودبکار میبرده اند. او راست: القضاه و النواب، الخراج فی الاسلام، المأمون العباسی که داستانی است. (از الاعلام زرکلی از منتخبات التواریخ لدمشق، و ایضاحات عن المسائل السیاسیه، و نبذه من وقائع الحرب الکونیه)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
منسوب به عسل. رجوع به عسل شود، شبیه به عسل. (فرهنگ فارسی معین). چون عسل.
- تخم مرغ عسلی، تخم مرغ که اندکی پخته باشند تا سفیده و زردۀ آن به قوام آمده باشد. رجوع به تخم مرغ شود.
، به رنگ عسل. (از فرهنگ فارسی معین). آنچه به رنگ عسل باشد. (از اقرب الموارد).
- پشم عسلی، پشم زردفام و همرنگ عسل. (فرهنگ فارسی معین).
،
{{اسم}} علامت و نشان جهودان. (منتهی الارب). پارچۀ زردی که یهودیان بجهت امتیاز بردوش جامۀ خود بدوزند. (از برهان) (از غیاث اللغات). پارچۀ زردی که یهودیان بجهت امتیاز از فریق دیگر بر دوش اندازند، و این لفظ عربی الاصل است، و آن را غیار گویند و لباس عسلی و جامۀ عسلی هم گویند. (از آنندراج). نشان جهودان. (تفلیسی). نشان یهود. (السامی). پارچۀ زردی که اهل ذمه (مخصوصاً یهودیان) جهت امتیاز بر دوش جامه میدوختند. (فرهنگ فارسی معین). عسلی الیهود، علامتی است به رنگ عسل که یهودیان در قدیم برای مشخص بودن بر سر میگذاشتند. (از اقرب الموارد). آنچه یهود بر رخت خود دوزند امتیاز را. (فرهنگ خطی) :
بی عسل و روغن است نانت و خوانت
تا بستانی جهود را عسلی.
ناصرخسرو.
از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.
ناصرخسرو.
پس بفرمود (متوکل) تا اهل ذمت را غیار برنهند و عسلی دارند جهود و ترسا. (مجمل التواریخ).
ماخولیاگرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی.
با برک گفت که دوزم عسلی ّ تو بدوش
که به سرما نکنم حرب بگاه پیکار.
نظام قاری.
طیلسان صوفی ارمک بود از بندقیش
وز گلیم عسلی نیز ردائی دارد.
نظام قاری.
میان ما و مرقع محبت ازلیست
گوه ملمع رنگین و خرقۀ عسلیست.
نظام قاری.
، جامه ای که مخصوص گبران است. (برهان) (آنندراج). جامه ای است مخصوص گبران. (فرهنگ خطی). اما ظاهراً بسط متساهلانۀ همان معنی اول است و عنایت به زنار، و در شواهد نیز:
آن حلاوت که تو داری چه عجب کز دستت
عسلی پوشد و زنار ببندد زنبور.
سعدی.
تو آن مبین که چو زنبور جامه ام عسلی است
که من ز بدو ازل بازبسته زنارم.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
، رنگی است که بیشتر فقیران هند و گبران بدان رنگ جامه پوشند. (برهان) (آنندراج)، در اصطلاح امروزین، چهارپایه ای بی پشت و دستگیره، نشستن را. (یادداشت مرحوم دهخدا)، میز کوچک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد سخت زنندۀ سبک دست. (منتهی الارب). عسل. و رجوع به عسل شود، جاروب عطار. (منتهی الارب). جاروب عطار که آنچه با صلایه مشک سایند بدان واهم آورند. (السامی فی الاسامی). مکنسۀ عطار که عطر را بدان جمع آورند. (از اقرب الموارد) ، پر که از آن غالیه بردارند. (منتهی الارب). ریش و پری که بوسیلۀ آن غالیه را برکنند. (از اقرب الموارد) ، نرۀ پیل. (منتهی الارب). قضیب فیل. (مخزن الادویه) ، نرۀ شتر. (منتهی الارب). ج، عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
ابن عقبه بن صمعه بن عاصم بن مالک بن قیس بن مالک سامی. از اجداد جاهلی است و بطنی از سامه بن لؤی را بنام عسیلی تشکیل می دهد. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به عسیلی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لا)
جمع واژۀ عائل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عائل شود، زنی که بر مرده میگرید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است، (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری)، ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمۀ دست را تیغوار بر گردن مجرمان زنند، (غیاث اللغات) (یادداشت بخط مؤلف) :
گردن ز در هزار سیلی
لفچت ز در هزار زپگر،
منجیک،
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت،
لبیبی،
گردن سطبر کردی از سیم و این و آن
با سیلی مصادره گردن سطبر به،
سوزنی،
تا شد از سنگ و صقعه و سیلی
گردن سبزخوارگان نیلی،
سعدی،
، سیلی مطلق ضربت است خواه بر گردن واقع شود خواه بر روی و جز آن، (آنندراج) : ولف ’سیلی’ را در شاهنامه به معنی ضربت با کف دست باز گرفته، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، چک، کاج، کاچ، کشیده، لطمه:
همه مهتران زو برآشوفتند
به سیلی و مشتش همی کوفتند
همه خورد سیلی و نگشاد لب
از آن نیمۀ روز تا نیمه شب،
فردوسی،
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیز او بتازی همچو تندور،
طیان،
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد،
ظهیرالدین فاریابی،
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین
خصیۀ مرد نمازی باشد این،
مولوی،
سفله چو جاه آمد و سیم و زرش
سیلی خواهد بضرورت سرش،
سعدی،
چند سال از برای کارو هنر
خورده سیلی ز اوستاد و پدر،
اوحدی،
- امثال:
با سیلی روی (صورت) خود را سرخ داشتن، در باطن در نهایت فقیر بودن و تنها ظاهر غنی گونه داشتن،
سیلی نقد به از حلوای نسیه:
سیلی نقد از عطای نسیه به،
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده،
مولوی،
، نام ورزشی است کشتی گیران را که پنجه را واکرده بر بازو، ران، سینه و زانو زنند، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مسیل. رجوع به مسیل شود.
- دیر مسیلی، دیر بر گذرگاه سیل. کنایه است از دنیای فانی:
به حرمت شو، کز این دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت، خر به سیلی.
نظامی (خسرو و شیرین ص 427)
لغت نامه دهخدا
(رُ سَ لا)
جانوری کوچک. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). جانورکی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رسیلاء شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل رسیل. همراهی و هم آوازی. (یادداشت مؤلف) : هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید. (مقدمۀ ورقاء بر حدیقه).
- رسیلی کردن، همراهی کردن. هم آواز شدن:
ولی آنگه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا.
سنایی.
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شددمساز شیرین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عمر بن محمد بن عمر، مکنی به ابوحفص و ملقب به شرف الدین. وی از نسل عقیل بن ابی طالب و از اهالی بخاری بود و به حدیث اشتغال داشت. او راست الهادی، در علم کلام - و منهاج الفتاوی، در فقه. عقیلی به سال 576 ه. ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الفوائد البهیه و الجواهر المضیه و کشف الظنون)
محمد بن یوسف عقیلی حورانی، مکنی به ابوعبدالله. فقیه و از اصحاب ابوحنیفه بود و مدتی مدرس جامع قلعه در دمشق بوده است. وی به سال 564 ه. ق. درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یکی از بخش ها و نیز از دهستانهای شهرستان شوشتر. این بخش محدود است از شمال خاوری به شوشتر از مشرق به دهستان گتوند. مرکز دهستان و بخش عقیلی سماله میباشد. این بخش از دهستان عقیلی تشکیل شده است و دارای 19 قریۀ بزرگ و کوچک است. جمعیت آن در حدود 8هزار تن است. آب مصرفی اهالی از نهر و چشمه و چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات است. ساکنان آن اغلب بختیاری هستند و قرای مهم این بخش عبارتند از: ترکاکلی که 1200 تن جمعیت دارد، وارک با 1100 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ لی ی)
منسوب به غسیل، یعنی حنظله که روز احد شهید شد و او را غسیل الملائکه نامیدند. (از انساب سمعانی ورق 409 الف). رجوع به غسیل الملائکه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن عیسی بن محمد بن مسلمه بن سلیمان بن عبدالله بن حنظله غسیل بغدادی، مکنی به ابواسحاق. او از عراقیین، بندار بن بشار و محمد بن مثنی و عمرو بن علی و دیگران روایت کند. در خراسان حدیث کرد و اخبار را تغییر میداد وحدیث را میدزدید. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
عبدالرحمن بن سلیمان بن عبدالرحمن بن عبدالله بن حنظله بن ابی عامر غسیلی، برادر مسلمۀ انصاری از اهل مدینه. او از سهل بن سعد روایت کند، و عبدالله بن ادریس از وی روایت دارد. وی به سال 171 و به قولی 172 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 الف)
لغت نامه دهخدا
(کِسْ سی لا)
یک نوع پوست درختی داروئی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُش ش)
آبی است در کوه قنان در شرق سمیراء، و نام آن در شعر قحیف بن حمیر عقیلی آمده است. (از معجم البلدان). آبی است شرقی سمیراء. (منتهی الارب). نام موضعی است به نجد به یک روز راه از وادی العروس. (از ابن جبیر) :
زآب شور نقره و ریگ عسیله زاعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ یِ عُ سَ)
ابن محمد عسیلی مصری شافعی. ملقب به نورالدین. نام او در هدیهالعارفین به صورت ’علی بن عبدالله عسلی’ آمده است. وی ادیب و مطلع در علوم عقلی و نقلی بود و در سال 994 هجری قمری درگذشت. او راست: حاشیه بر مغنی اللبیب ابن هشام، در نحو. (از معجم المؤلفین از الکواکب السائرۀ غزی ص 157 و شذرات الذهب ابن عماد ج 8 ص 434 و هدیه العارفین بغدادی ج 1 ص 748 و کشف الظنون حاجی خلیفه ص 124)
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ لَ)
تصغیر عسل. (دهار). رجوع به عسل شود، کنایه است لذت جماع را. (از دهار). نطفه وآب مرد، یا حلاوتی است در جماع که به لذت انگبین تشبیه دهند، و در تصغیر با تاء آمده است، چون کلمه ’عسل’ غالباً بصورت مؤنث بکار رود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُقْ قَ لا)
غورۀ خرما. (منتهی الارب). حصرم و غوره، و وجه تسمیۀ آن گویا بجهت ’عقل’ و بند آوردن شکم خورندۀ آن است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
منسوب به عقیل بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر. ابوعبدالرحمان عبدالله بن شقیق عقیلی بصری بدین نسبت شهرت دارد و او تابعی بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عقیل بن ابی طالب است. قاسم بن محمد بن عبدالله بن محمد بن عتیل بن ابی طالب عقیلی محدث، بدین نسبت شهرت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسیل
تصویر عسیل
مرد سخت زننده سبک دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
شبیه به عسل، به رنگ عسل
فرهنگ لغت هوشیار
انگشتان دست را راست کرده به هم چسبانده تیغ وار بر گردن مجرمان فرود آوردن، ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند تپانچه کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیله
تصویر عسیله
آب مرد شوسر شوس (منی)، خوشی شوس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عایلی
تصویر عایلی
عیالمند درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلی
تصویر عسلی
((عَ سَ))
به رنگ عسل، پارچه زردی که یهودی ها برای مشخص بودن از مسلمانان بر شانه لباس خود می دوختند، میز کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیلی
تصویر سیلی
ضربه ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند، تپانچه
با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن: کنایه از در عین تنگدستی آبروداری کردن، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن
فرهنگ فارسی معین
تپانچه، توگوشی، چک، کشیده
متضاد: لگد
فرهنگ واژه مترادف متضاد