جدول جو
جدول جو

معنی عسکری - جستجوی لغت در جدول جو

عسکری
لشکری، سپاهی
نوعی انگور سبز رنگ و بی دانه
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
فرهنگ فارسی عمید
عسکری
(عَ کَ)
منسوب به عسکر. لشکری. سپاهی. (فرهنگ فارسی معین) ، جنگی و بهادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به عسکر شود، منسوب به عسکر مکرم، که شهری است از کورۀ اهواز. (از اللباب فی تهذیب الانساب). منسوب به عسکر که شهری است از خوزستان و اهواز، میان بصره و فارس، و گویند دهی است میان حرمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به عسکر و عسکر مکرم شود.
- انگور عسکری، نوعی انگور نازک پوست و خردهسته. قسمی انگور نهایت لطیف و پوست نازک و بی دانه. و رجوع به انگور شود.
- شکر عسکری، شکر که از عسکر مکرم آرند:
به داروی علم درون علم دین
ز بس منفعت شکّر عسکریست.
ناصرخسرو.
چون شکر عسکری آور سخن
شاید اگر تو نبوی عسکری.
ناصرخسرو.
- نی عسکری، نیشکر عسکری. نیشکر که از عسکر مکرم آرند:
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.
خاقانی.
و رجوع عسکر و عسکر مکرم شود.
، نوعی شراب که از شکر سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عسکری
(عَ کَ)
دهی از دهستان تمیمی بخش کنگان شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از چاه. محصول آن غلات و خرما و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
عسکری
(عَ کَ)
حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا علیهم السلام (امام...) ، مکنی به ابومحمد. امام یازدهم شیعۀ اثناعشریه. نسبت او به عسکر سرمن رأی است. رجوع به حسن عسکری و اللباب فی تهذیب الانساب و حسن بن علی... شود
لغت نامه دهخدا
عسکری
سپاهی، لشکری، (لقب امام یازدهم شیعیان امام حسن عسکری عب)
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
فرهنگ لغت هوشیار
عسکری
منسوب به عسکر مکرم از شهرهای قدیم خوزستان، در فارسی نوعی انگور
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
فرهنگ فارسی معین
عسکری
((عَ کَ))
منسوب به عسکر، لشکری، سپاهی
تصویری از عسکری
تصویر عسکری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عسکر
تصویر عسکر
لشکر، سپاه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ)
منسوب است به دسکره و دستکره. رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ ری یَیْ)
دو عسکری، و مراد امام علی النقی امام دهم و امام حسن عسکری امام یازدهم شیعه علیهم االسلام است. رجوع به عسکری (علی... و حسن...) و عسکریان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ ری یَیْ)
نام دیگر شهر سامره بمناسبت آنکه مرقد امام دهم و امام یازدهم شیعه علیهم االسلام است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عبدالحی بن احمد بن محمد بن عماد عکری حنبلی مکنی به ابوالفلاح. مورخ و فقیه قرن یازدهم هجری. رجوع به عبدالحی (ابن احمد...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4، خلاصهالاثر، آداب اللغهالعربیۀ جرجی زیدان
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
تره است. (منتهی الارب). بقله ای است. (مخزن الادویه) (از اقرب الموارد). عسری ̍. و رجوع به عسری ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
ابن حصین (یا ابن محمد بن حسین) نخشبی، مکنی به ابوتراب. از مشایخ خراسان در قرن سوم هجری. رجوع به ابوتراب (عسکربن...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5، الکواکب الدریه ج 1 ص 202، مفتاح السعاده ج 2 ص 174
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
شهری است به خوزستان. (منتهی الارب) :
ششتر چو رخ تو ندید دیبا
عسکر چو لب تو ندید شکّر
با دو رخ و با دو لب تو ما را
ایوان همه چون ششتر است و عسکر.
قطران.
بگفتار خیر و بدیدار حق
زبان عسکر و چشمها شوش کن.
ناصرخسرو.
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
فتح آنچنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به عسکر مکرم و عسکری شود.
- نی عسکر، نیشکر عسکری. نی که از عسکر آرند:
نی نی بدولت تو امیر سخن منم
عسکرکش من این نی عسکر نکوتر است.
خاقانی.
، در بیت ذیل از سوزنی بمناسبت شکرخیز بودن خوزستان و شهر عسکر یا عسکر مکرم آنجا کلمه عسکر در مصراع دوم ظاهراً معنی شکر دارد:
بارگه عسکریست دو لب شیرینت
پارۀ عسکر مگر به لب زده داری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
لشکر، و کلمه فارسی است. (از دهار) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب لشکر است. (آنندراج) (غیاث اللغات). جند. سپاه. اصل آن لشکر است. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی). ابن قتیبه، عسکر را فارسی دانسته است و ابن درید آن را همان ’لشکر’ فارسی نوشته است بمعنی مجتمع و گروه سپاهیان. (از المعرب جوالیقی). ج، عساکر:
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است.
خاقانی.
بالای هفت خیمۀ فیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
، گروه. (منتهی الارب). جمع. (اقرب الموارد) ، بسیار از هر چیزی، تاریکی شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عساکر. (اقرب الموارد) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(سَ را)
مؤنث سکران. ج، سکاری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُکْ کَ)
خریدار و فروشنده شکر و حمل کننده آن. (از الانساب سمعانی)
شکرفروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
ابوسعید حسن بن حسین بن عبیدالله بن عبدالرحمن بن العلاء السکری. معرفتی نیکو به لغت و انساب و ایام داشته و خط نیکو و صحیح می نوشته و از اوست: کتاب الوحوش. کتاب النبات. کتاب المناهل والقوی. کتاب الابیات السائره. و او اشعار جماعتی از فحول شعراء و نیز پاره ای از قبائل را گرد کرده و از آنجمله است: امرؤ القیس. و دو نابغه و قیس بن الخطیم و تمیم بن ابی مقبل و اعشی و مزاحم العقیلی و اخطل و زهیر و هدبه بن خشرم و اشعاراللصوص و اشعار هذیل. (از ابن الندیم). وی بسال 212 متولد شد و بسال 275 ه. ق. درگذشت. رجوع به معجم الادباء ج 3 ص 62 و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ ری یَ)
دهی از دهستان رودحلۀ بخش گناوۀ شهرستان بوشهر. سکنۀ آن 370 تن. آب آن از رود حله. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(عُ را)
بر اثر یکدیگر: جاؤوا عساری، بر اثر یکدیگر آمدند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عساریات. و رجوع به عساریات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ کَ)
منسوب به معسکر به معنی چیزی که از عسکر مکرم خیزد. عسکر مکرم از شهرهای قدیم خوزستان است که شکر آن شهرت داشته است و ظاهراً این تعبیر ساختۀ مولاناست زیرا معسکر در لغت به معنی لشکرگاه و محل اجتماع ضبط شده است. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
صد جا چو قلم میان ببسته
تنگ شکر معسکری را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ / بَ کَ)
ابوالقاسم حافظ علی بن جباره هذلی منسوب به بسکره. (منتهی الارب). ابوالقاسم یوسف بن علی بسکری به شرق سفر کرد و از ابونعیم اصفهانی و گروهی از خراسانیان حدیث شنید و در علم کلام و نحو دست داشت و در علم قرائت روش خاصی داشت و نحو تدریس میکرد. (از معجم البلدان). و رجوع به اعلام زرکلی و لباب الانساب ج 1 ص 125 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَلْ لَ)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. سکنۀ آن 421 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ / بَ کَ)
منسوب به بسکره از بلاد مغرب. (از سمعانی). رجوع به بسکره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عسکره
تصویر عسکره
سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسری
تصویر عسری
تنگی، دشواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکری
تصویر سکری
مونث سکران مست زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
لشکر و سپاه، جند، مجتمع و گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکر
تصویر عسکر
((عَ کَ))
لشکر، سپاه، جمع عساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عسگری
تصویر عسگری
نازا
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتش، جیش، سپاه، فوج، گند، لشکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نظامی سازی
دیکشنری اردو به فارسی
نظامی گری
دیکشنری اردو به فارسی
نظامی گرایانه، مبارز
دیکشنری اردو به فارسی