جدول جو
جدول جو

معنی عسلقه - جستجوی لغت در جدول جو

عسلقه
(عَ لَ قَ / عَ سَلْ لَ قَ / عِ لِ قَ)
تأنیث عسلق است در تمام معانی. (از منتهی الارب). رجوع به عسلق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علقه
تصویر علقه
نطفه یا جنین که هنوز به صورت پارۀ خون بسته است
علقۀ مضغه: کنایه از شخص پست و حقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علقه
تصویر علقه
تعلق، عشق و محبت، دلبستگی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ سَ لَ)
پاره ای از شهد، و آن اخص از عسل است. (منتهی الارب). قطعه ای از عسل، چون ذهبه که قطعه ای است از زر. (از اقرب الموارد) ، بیخ و بن: ما أعرف له مضرب عسله، و ما لفلان مضرب عسله، یعنی اصل و نسب او را، و آن فقط در نفی بکار رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
أبوعسله، گرگ و ذئب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ قَ)
دشت هموار نیکوخاک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسلاق، سلقان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
آویزش. (منتهی الارب). بستگی دل، آنقدر از درخت و علف که خوردنی یک روز شتر باشد. (منتهی الارب). کل ما یتبلغ به المواشی من الشجر. (اقرب الموارد) ، قوت روزگذار. (منتهی الارب). ’لهجه’ و ناشتاشکن. (از اقرب الموارد) ، درختی که در زمستان باقی باشد و شتر تا وقت بهار آن را بخورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گوشت پاره، گرانمایه از هر چیزی. (منتهی الارب) ، چیز: لم یبق عنده علقه، أی شی ٔ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، علق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ قَ)
آویزش. (منتهی الارب) ، طور دوم از ادوار نطفه، که مانند خون غلیظشدۀ منجمد میگردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خون بسته. ج، علق. (ترجمان القرآن جرجانی) ، یک قطعه خون. (از اقرب الموارد) ، یکی زالو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ قَ)
ابن عبقر بن انمار بن اًراش بن عمرو بن لحیان بن عمرو بن مالک بن زید بن کهلان، از اهالی کهلان. جد جاهلیست و فرزندانش طایفه ای از بحیله را تشکیل میدهند. (از الاعلام زرکلی) (از معجم قبائل العرب)
نام یکی از دخترهای امام موسی کاظم (ع). (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 225)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
کشیدگی جامه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، علقات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ قَ)
جامۀ طفل نوزاد، پیراهن بی آستین، یا جامه ای که دختران پوشند تا نیفۀ شلوار، که هر دو کرانۀ آن نادوخته باشد، یا جامۀ بهترین و نفیس ما علیه علقه، أی ثوب. (منتهی الارب). جامه ایست کوچک، و آن اولین جامه ایست که برای کودک اتخاذ میشود، و یا پیراهنی است بدون آستین، و یا جامه ای است که بریده میشود ولی دو طرف آن دوخته نمیشود و دختران آن را پوشند و آن تا نیفۀ شلوار میرسد. و یا جامۀ نفیس. (از اقرب الموارد) ، درختی است که بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب). درختی که بدان دباغت کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَلْ لَ قَ)
عفلق است در تمام معانی. (از منتهی الارب). رجوع به عفلق شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
درخشیدن سراب. (منتهی الارب). نمایان و ناپدید شدن سراب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ لَ)
جائی که در آن سختگی و سنگهای سپید باشد. (منتهی الارب). جائی که در آن سختی و صلابت و سنگهای سپید بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سنگریزۀ سفید. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شاخ نرم و سبز برآوردن درخت. (از منتهی الارب) : عسلجت الشجره، آن درخت عسالیج خود را برآورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عسالیج و عسلج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
شراب هیچکارۀ بسیارآب. (منتهی الارب). شراب بی مزۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء). شراب ردی ٔ و بسیارآب، وآن را عسق نیز ضبط کرده اند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کمیز و سرگین انداختن. (منتهی الارب). ادرار کردن و تغوط کردن کودک، و یا انداختن ادرار و غائط. (از اقرب الموارد) ، به مغ سخن رسیدن. (منتهی الارب). تعمق کردن در سخن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ قَ)
کمیز و سرگین. (منتهی الارب). بول و غائط
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از قرای یمن است از اعمال بعدانیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
آویزش، دلمه خون بسته، پست خود نما، جغله بچه که هنوز بزرگ نشده آویزش، قطعه ای خون، طور دوم از ادوار نطفه که مانند خون غلیظ شده منجمد گردد خون بسته. یا علقه مصغه. شخص پست و حقیری که می خواهد خود نمایی کند، بچه ای که هنوز رشد نکرده (در مقام توهین گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیقه
تصویر عسیقه
می پرآب می هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسلق
تصویر عسلق
کتیر، گرگ، شیر جانور، شترخروس، درنده شکاری، روباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علقه
تصویر علقه
((عُ لْ قَ))
عشق، دلبستگی، گرانمایه از هر چیزی، آن مقدار از علوفه که غذای یک روزه شتر باشد
فرهنگ فارسی معین
بستگی، بند، پیوستگی، تعشق، تعلق، تمایل، عقد، علاقه، وابستگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
النگو دست بند
فرهنگ گویش مازندرانی
سلیقه
فرهنگ گویش مازندرانی