جدول جو
جدول جو

معنی عسقله - جستجوی لغت در جدول جو

عسقله
(عَ قَ لَ)
جائی که در آن سختگی و سنگهای سپید باشد. (منتهی الارب). جائی که در آن سختی و صلابت و سنگهای سپید بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سنگریزۀ سفید. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
عسقله
(خَ رَ فَ)
درخشیدن سراب. (منتهی الارب). نمایان و ناپدید شدن سراب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاقله
تصویر عاقله
(دخترانه)
مؤنث عاقل، دارای عقل و فهم زیاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عاقله
تصویر عاقله
عاقل (زن)، در فقه خویشان و نزدیکان قاتل غیر مکلف به سبب سفاهت یا علت دیگر که خون بهای مقتول بر عهدۀ آنان است، برای مثال خون بهای جرم نفس قاتله / هست بر حلمش دیت بر عاقله (مولوی - ۷۵۷)، قوۀ عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقله
تصویر عقله
بند، بندی که بر دست یا پا ببندند، از اشکال رمل
فرهنگ فارسی عمید
(خَذْءْ)
بی اشک گردیدن و بسته و سخت شدن چشم وقت گریه. (منتهی الارب). جامد گشتن و خشک شدن چشم هنگام گریستن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ)
شکلی است از اشکال رمل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از منتهی الارب). شکلی است منحوس از اشکال رمل. (غیاث اللغات) ، بندی است از بندهای کشتی. (منتهی الارب) :لفلان عقله یعقل بها الناس، هرگاه با مردم کشتی میگیرد پایهای آنان را می بندد و آن همان شغزبیه است. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، آنچه بدان بسته شود چون قید یا عقال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
یکی عساقیل. (منتهی الارب). واحد عساقل. (از اقرب الموارد). نوعی از سماروغ بزرگ. (آنندراج). نوعی از کماه است. (فهرست مخزن الادویه). عسقول. رجوع به عساقل و عساقیل و عسقول شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
از قرای یمن است از اعمال بعدانیه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ لَ)
پاره ای از شهد، و آن اخص از عسل است. (منتهی الارب). قطعه ای از عسل، چون ذهبه که قطعه ای است از زر. (از اقرب الموارد) ، بیخ و بن: ما أعرف له مضرب عسله، و ما لفلان مضرب عسله، یعنی اصل و نسب او را، و آن فقط در نفی بکار رود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ لَ)
أبوعسله، گرگ و ذئب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
میل کردن از توسط. (از منتهی الارب). جور کردن به طور قصد و میل کردن از توسط. (از ناظم الاطباء). دور شدن از قصد وعدل. (از اقرب الموارد) ، راست نگفتن سخن را. (از منتهی الارب). عرقل علیه کلامه، سخن خود رابر او کج کرد. (اقرب الموارد) ، کج نمودن بر کسی کار و سخن را. (از منتهی الارب). عرقل علی فلان، کردار و سخن را بر فلان کج کرد. (از اقرب الموارد) ، دائر نمودن بر کسی کلام غیرمستقیم را. (از منتهی الارب). وادار کردن کسی را بر لازم داشتن کلامی غیر مستقیم و نادرست را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَسْ سا لَ)
کبت انگبین. و زنبور عسل. (از منتهی الارب). نحل. (اقرب الموارد). منج. منج انگبین، شوره، و جای انگبین. (از منتهی الارب). خلیه و کندوی زنبور عسل، چینندگان عسل. (از اقرب الموارد). رجوع به عسال شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
همدیگر آمدوشد مردمان و تردد ایشان. (از منتهی الارب). آمدوشد کردن مردمان و مراوده کردن آنها با هم. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بستگی و سختگی چشم، خلاف گریه، و بی آب شدن چشم، یا ارادۀ گریه کردن و نتوانستن. (منتهی الارب). خلاف بکاء، و گویند خواستن گریه را و نتوانستن. (از اقرب الموارد) ، آهنگ نمودن بر خیر و نکردن آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ قِ بَ)
خوشۀ خرد انگور منفرد پیوسته در بن خوشۀ کلان. (منتهی الارب). خوشۀ کوچک چسبیده به ریشه خوشه و عنقود. (از اقرب الموارد). ج، عسقب، عساقب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ قَ / عَ سَلْ لَ قَ / عِ لِ قَ)
تأنیث عسلق است در تمام معانی. (از منتهی الارب). رجوع به عسلق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ لَ)
تصغیر عسل. (دهار). رجوع به عسل شود، کنایه است لذت جماع را. (از دهار). نطفه وآب مرد، یا حلاوتی است در جماع که به لذت انگبین تشبیه دهند، و در تصغیر با تاء آمده است، چون کلمه ’عسل’ غالباً بصورت مؤنث بکار رود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُش ش)
آبی است در کوه قنان در شرق سمیراء، و نام آن در شعر قحیف بن حمیر عقیلی آمده است. (از معجم البلدان). آبی است شرقی سمیراء. (منتهی الارب). نام موضعی است به نجد به یک روز راه از وادی العروس. (از ابن جبیر) :
زآب شور نقره و ریگ عسیله زاعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ)
مؤنث عاقل. ج، عاقلات و عواقل. رجوع به عاقل شود، زن مشاطه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، عاقله الرجل، خویشان و نزدیکان مرد کشندۀ غیر مکلف (بخاطر سفاهت یا عدم بلوغ و غیره) که دیت بر ایشان قسمت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) :
خون بهای جرم نفس قاتله
هست بر حملش دیت برعاقله.
مولوی.
، در تداول عامه عاقله زن زنی است نه پیر و نه جوان بل میان سال، قوه عاقله، قوتی است از قوای نفس ناطقه که قوت ملکیه نیز گویند و گاه بر نفس ناطقه نیز اطلاق شود. چنانکه در شرح هدایه الحکمه در فصل حیوان است که: و قوای دراکه عبارت از نفس و آلات نفس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شیخ الرئیس آرد: و هر نفس انسانی را قوتی هست و آن عقل نظری است و این قوت در اول کار عقل هیولائی است و او عقلی است به قوت نه به فعل یعنی که صورت معقولات در نفس به قوت است نه به فعل پس هر آینه حاجت باشد به چیزی تا این صورت را از حد قوت به حد فعل آرد و آن چیز همچنین اگر بقوت باشد بضرورت او را حاجت باشد نیز به چیزی دیگر که در او صور معقولات به فعل باشد پس نفس مردم چون از قوت به فعل آید در او صور معقولات به چیزی آید که وی عقل باشد به فعل و صور معقولات در او موجود باشد و این جوهری است که وی را عقل فعال خوانند. (رسالۀ نفس صص 64- 65) :
گفتم مقام عاقله نفس است بیگمان
گفتا مقام نفس حیات است بی مگر.
ناصرخسرو.
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم
جاندار عقل و عاقلۀ جان شناسمش.
خاقانی.
بجان عاقلۀ کائنات یعنی تو
که کائنات قشورست و حضرت تو لباب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
بند آمدن زبان از سخن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقله
تصویر عقله
ستور بند، نهال نهاله (قلمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساله
تصویر عساله
کندو، کبت (زنبورعسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسقبه
تصویر عسقبه
چلازه خوشه کوچک در خوشه بزرگ انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیله
تصویر عسیله
آب مرد شوسر شوس (منی)، خوشی شوس دادن
فرهنگ لغت هوشیار
مونث عاقل زن آرایشگر، نیروی خرد مونث عاقل جمع عاقلات عواقل، زن مشاطه، خویشان و نزدیکان قتال (غیر مکلف به علت سفاهت یا عدم بلوغ و غیره) که دیه مقتول را بین ایشان قسمت کنند. توضیح اصطلاح دیت (دیه) بر عاقله است به همین معنی است: چون بر حق و روز آجله است گر خطایی شد دیت بر عاقله است (مثنوی) ولی غالبا آن را به اشتباه استعمال کنند و عاقله را به معنی عاقل و خردمند می پندارند و های بعد از لام را با هایی اشتباه می کنند که در گفتار عامیانه برای معارفه آورند و فی المثل گویند: راستست که فلان خطا کرده اما شما باید عفوش کنید که دیه با عاقله است، قوه ای که به سبب آن انسان درک معانی مجرده جزئیه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاقله
تصویر عاقله
((ق لِ))
مؤنث عاقل، زن آرایشگر، خویشان و نزدیکان قاتل که پرداخت دیه یا خون بها بین ایشان تقسیم می شود
فرهنگ فارسی معین