جدول جو
جدول جو

معنی عسالنج - جستجوی لغت در جدول جو

عسالنج
(عَ لِ)
برگ درخت انگور است، و آن را به عربی کف الکرم خوانندو به شیرازی پنجۀ رز گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عسالنج
بدینگونه آمده در برهان قاطع و فرهنگ آنندراج آن را پارسی دانسته که برابر تازی آن (کف الکرم) است ازاین روی باید: اسالنج و یا اسالنگ باشد برگ درخت انگور برگ مو پنجه رز (گویش شیرازی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسلنج
تصویر اسلنج
گیاهی با شاخه های دراز و زرد رنگ، برگ های باریک و ریشۀ سرخ رنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفلنج
تصویر اسفلنج
شنگ، گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسپلنج، ریش بز، لحیة التیس، مارنه، مکرنه، سنسفیل، دم اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپلنج
تصویر اسپلنج
شنگ، گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسفلنج، ریش بز، لحیة التیس، مکرنه، سنسفیل، دم اسب
فرهنگ فارسی عمید
(عَسْ سا لَ)
کبت انگبین. و زنبور عسل. (از منتهی الارب). نحل. (اقرب الموارد). منج. منج انگبین، شوره، و جای انگبین. (از منتهی الارب). خلیه و کندوی زنبور عسل، چینندگان عسل. (از اقرب الموارد). رجوع به عسال شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عالج. (ناظم الاطباء). رجوع به عالج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
میوه ای است شبیه به کنار. (برهان) (آنندراج). و آن را در خراسان علف شیران گویند. (برهان). و به عربی زعرور خوانند. رنگ آن سرخ و زرد شود. (آنندراج). در تهران زالزالک گویند. (ناظم الاطباء). شعوری گوید: ’میوه ای است شبیه گلنار برنگ سرخ و زرد’. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 233). ولی بنظر میرسد که صحیح آن کنار است و گلنار مصحف کنار است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرغی باشد کوچک. (فرهنگ اسدی). مرغکی است کوچک و ضعیف. (شرفنامۀمنیری). مرغکی باشد سیاه و کوچک و ضعیف. (برهان) (آنندراج). مرغی است خرد و سیاه و به آذربایجان سودان گویند. (رشیدی) (جهانگیری) (اوبهی). اسرنج. (دزی ج 1 ص 621). سالنج. (رشیدی). سارج. (شعوری). ساننج. (برهان). سارنگ:
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
صفار مرغزی (از فرهنگ اسدی و رشیدی).
چو عنقا دان ورا، دشمن چو صعوه
چو شهباز است او و خصم سارنج.
_ (شمس فخری (از جهانگیری و شعوری). رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، سارو. ساروک، ساری، شار، شارک وشارو شود، نام شعبه ای است از موسیقی. (جهانگیری) ، سازی است و آواز سارنج که در دستگاههای آواز ایرانی معروف است منسوب بدان می باشد. (مجلۀ موسیقی دورۀ سوم شمارۀ 9 ص 30). رجوع به سارنگ شود. k05l) _
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نوعی از لحیهالتیس است که آنرا ذنب الخیل نیز خوانند. ورم جگر و استسقا را نافعاست. (برهان). گیاهی است منبت او ریگزارها و شاخش دراز و زردرنگ و برگش شبیه به ترتیزک و مستعمل صباغان مغرب و شاخش شبیه به نی و با تجویف و برگش باریک و اغبر، در سیم گرم و در دوم خشک و محلل و منضج اخلاط غلیظه و در دفع اورام و سموم و مغص و ریاح بی عدیل و ضماد مطبوخ ورق او را در دفع اورام بلغمی مجرب دانسته اند و طلاء مطبوخ او با آرد جو جهت حمره نافع و قسمی از او را برگ ریزه تر و ساقش پرشعبه و بر روی زمین پهن میشود و در اطراف شاخهای او غلافهای بسیار و متراکم مانند غلافهای بنج و از آن کوتاه تر و نرم تر و تخمهای او بسیار ریزه و سیاه و ریشه او بسطبری انگشت و رنگش مابین سرخی و زردی و بسیار تندطعم و از قسم اول گرمتر و تندتر و در ریگزارها و کوه ها میروید. نیم درهم از بیخ و تخمش جهت درد احشا و یک درهم او را جهت گزیدن عقرب و سموم قتاله مجرب دانسته اند و گویند ضمادگل او انثیان را کوچک میکند و جهت مفاصل مفید و چون او را با شیح بالسویه و جند و کندس از هر یک مثل نصف او حب سازند و هر روز دو درهم بنوشند ریاح انثیین را زایل کند و هرگاه مداومت نمایند ببثتین را بالکلیه رفع نماید (؟) و مضر ریه و مصلحش صمغ و قدر شربتش از نیم مثقال تا دو درهم وبدلش مثل او خولنجان و نصف او اسارون و سدس او قردمانا و در صباغی بدلش عصفر است و مستعمل از او بیخ و تخم اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسلیخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
گیاهی است به هیأت هزارپای و رنگش مانند روناس سرخ میباشد و بر پوست آن گره ها بود. چون آن را بشکنند درونش زرد برآید. (برهان) (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل عبارت برهان می افزاید: اصح بسبایج است و بسفایج معرب آن و اصل اسم او بس پایه یعنی بسیارپایه و این خطاست. مؤلف آنندراج پس از نقل عبارت انجمن آرا افزاید و این خطای برهان است که بسایج نوشته. (آنندراج). نام گیاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 154 و کثیرالارجل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ عَ لَ)
سخت جنبیدن نیزه. (از منتهی الارب). جنبیدن نیزه. (المصادر زوزنی). جنبانیدن نیزه. (تاج المصادر بیهقی) : عسل الرمح، اهتزاز و جنبیدن نیزه سخت شد و مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسل. عسول. و رجوع به عسل و عسول شود، پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم. (از منتهی الارب). دویدن گرگ. (المصادر زوزنی). پوئیدن. (تاج المصادربیهقی) : عسل الذئب أو الفرس، گرگ یا اسب در دویدن خود مضطرب گشت و سر خود را در حال حرکت تکان داد. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب) : عسل الماء، باد آب را حرکت داد و آن مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عسان، که آن بطنی است از صدف، و از آنها است دحین و ربیعه دو فرزند عسان که هر کدام از آنها به ’عسانی’ ملقب شده اند. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از بخش ایذۀ شهرستان اهواز. در 21هزارگزی شمال باختری ایذه، کنار راه مالرو سکوری به کوه کمرون واقع است. جلگه ای است گرمسیر و 159 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عُ لِ)
طویل و سبک، و گویند زشت اخلاق. (از اقرب الموارد). عسلق (ع ل / ع س ل ل ) . رجوع به عسلق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
(فَ بَ دِ)
دهی است از بخش طبس شهرستان فردوس که دارای 895 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، خرما و تنباکو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
گیاهی است دوائی که آنرا به صفاهان شنگ و در خراسان ریش بز خالدار و بعربی لحیهالتیس خوانند. طبیعت آن سرد و خشک است. خون بینی و جمیع اعضاء ببندد و ریشهای کهنه را نافع باشد و قرحۀ امعاء را سود دارد و اذناب الخیل همانست. (برهان). حکیم مؤمن در تحفه و صاحب مخزن الادویه کلمه را ’اسلنج’ ضبط کرده اند. رجوع به اسلنج شود، اثباطون. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن در ذیل کلمه اسپندان). اسفندان. رجوع به اثباطون شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عسلق (ع ل / ع ل ) . (منتهی الارب). رجوع به عسلق شود، جمع واژۀ عسلقه. (آنندراج). رجوع به عسلقه شود
لغت نامه دهخدا
(گالْ وِ تُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در 37 هزارگزی خاور خوسف و 12 هزارگزی شمال خاوری گل، کوهستانی، هوای آن معتدل، دارای 7 تن سکنه. لهجۀ آنان فارسی، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عسلج و عسلاج و عسلوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسلج و عسلاج و عسلوج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عسلوج و عسلج و عسلاج. (اقرب الموارد). شاخه های تازه روئیدۀاشجار است که هنوز مستحکم نشده باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن). بمعنی قضبان دقاق یعنی شاخه ها و بیخهای درخت کرم و کدو و خیار و امثال اینها که بر درخت و غیر آن پیچد و بالا رود، و به معنی شاخه های درخت باریک و بیخ درخت نیز آمده، و گویند لفایف مراد از آنها است. (مخزن الادویه). رجوع به عسلج و عسلاج و عسلوج شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
آنچه نرم و سبز باشد از شاخه های درخت و رز و آنچه ابتدا روئیده باشد، و گویند آن گیاهی است بر ساحل رودها که از شدت نرمی خمیده گردد. (از اقرب الموارد). گویند: مات العسلوج، یعنی شاخه خشک شد. (از اقرب الموارد). عسلج. عسلاج. ج، عسالج، عسالیج. (اقرب الموارد). و رجوع به عسلج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سالن
تصویر سالن
اطاق بزرگ مخصوص پذیرائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالنج
تصویر کالنج
زالزا لک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیالن
تصویر عیالن
کفتار نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساله
تصویر عساله
کندو، کبت (زنبورعسل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبلنج
تصویر عبلنج
کپی دم دراز از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفلنج
تصویر اسفلنج
پارسی تازی شده از گیاهان اسپلنج شنگ شنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپلنج
تصویر اسپلنج
شنگ
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست کوچک از تیره سبکبالان از گروه دندانی منقاران قدش کمی از گنجشک بزرگتر ولی از قمری کوچکتر است. رنگ پرهای بدنش برنزی مایل به زرد میباشد. پرنده ایست حشره خوار و اجتماعی و چون آفت ملخ است برای زراعت مفید میباشد. در حدود 6 گونه از آن شناخته شده و در ایران فراوانست. یا سار سیاه گونه ای سار که در نواحی گردن و سرو کناره بالها و در انتهای دم دارای پرهای تیره و بقیه پرهایش قرمز رنگ است و جثه اش هم از سار معمولی کمی بزررگتر است و در دفع ملخ بسیار مفید است. در نواحی آسیای صغیر و آسیای مرکزی و ایران میزید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالج
تصویر سالج
لاتینی تازی گشته بیدمشک از درختان بید مشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالن
تصویر سالن
تالار
فرهنگ واژه فارسی سره
قولنج
فرهنگ گویش مازندرانی
جوال دوز
فرهنگ گویش مازندرانی