جدول جو
جدول جو

معنی عزلان - جستجوی لغت در جدول جو

عزلان
(عُ)
جمع واژۀ أعزل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اعزل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَ عَ لَ)
سخت جنبیدن نیزه. (از منتهی الارب). جنبیدن نیزه. (المصادر زوزنی). جنبانیدن نیزه. (تاج المصادر بیهقی) : عسل الرمح، اهتزاز و جنبیدن نیزه سخت شد و مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسل. عسول. و رجوع به عسل و عسول شود، پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم. (از منتهی الارب). دویدن گرگ. (المصادر زوزنی). پوئیدن. (تاج المصادربیهقی) : عسل الذئب أو الفرس، گرگ یا اسب در دویدن خود مضطرب گشت و سر خود را در حال حرکت تکان داد. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود، مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب) : عسل الماء، باد آب را حرکت داد و آن مضطرب گشت. (از اقرب الموارد). عسل. و رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
با هم آشکاراو هویدا نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). معالنه. (منتهی الارب) ، اظهار ساختن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اظهار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
نخل بندی که از موم نخلها سازد. (حاشیۀ دیوان خاقانی چ عبدالرسولی، از شرح خاقانی) :
بلی نخل خرمای مریم بخندد
بر آن نخل مومین که علان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا)
مرد نادان. (ناظم الاطباء) (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا نَ)
قلعه ای است نزدیک صنعاء یمن. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ زا)
از قلاع ریمه است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 440 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ یَ)
گوزالان. دهی است از دهستان چهاردانگه مرکز دهستان بخش هوراند شهرستان اهر، واقعدر 17 هزارگزی شمال باختری هوراند و 22 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. منطقه ای کوهستانی، هوای آن مایل به گرمی و دارای 458 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، توت، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ سَ)
علز است در همه معانی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
نام آبی است در حسمی ̍. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
به معنی مصدر عضل و عضل است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضل شود
لغت نامه دهخدا
خنثی است، و گویند اسقیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). عنصل است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن رمیثه بن ابی نمی، از امراء مکه است. مولد و وفاتش به مکه بود. پدر وی به سال 745 هجری قمری ولایت را بدو واگذارد و به سال 777 درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نام دو وادی است که یکی را اعزل الریان گویند بدان جهت که آب دارد و دیگری را اعزل الظمآن گویند به اعتبار آنکه بی آب است. ابوعبیده گوید: اعزلان دو وادی است در بلاد بنی حنظله بن مالک که ارض مروت را قطع کنند. (از معجم البلدان) :
هل رام جو سویقتین مکانه
ام حل بعد محلهالبردان
هل تونسان و دیر اروی دوننا
بالاعزلین بواکرالاظعان.
جریر (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
نام کوهی است از آن ابوبکر بن کلاب، در نجد. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عسل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ازعیل. شادمان. (از اقرب الموارد). رجوع به ازعیل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
سرین و کون. (منتهی الارب). است. (اقرب الموارد)، دهان و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، و دهان زیرین توشه دان. (منتهی الارب). مصب و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، زیرا آن در یکی از دو گوشۀ توشه دان و مشک قرار دارد نه در وسط آن. (از اقرب الموارد). ج، عزالی (ع / ع لا) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)،
{{صفت}} مؤنث أعزل. (اقرب الموارد). رجوع به اعزل شد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
عزم است در تمام معانی. رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ)
بنو عزوان، گروهی از جن. (ناظم الاطباء). حیی از جن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دو پر کلان در طرف دنب عقاب. (منتهی الارب). دو پری که در سمت دم عقاب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَثْءْ)
مانند مصدر عیل است بمعنی ندانستن شخص که گم شده به کجا رفته و در چه جابجوید آنرا. (از ناظم الاطباء). رجوع به عیل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابوقیس، و صحیح آن قیس عیلان باشد و او را همنام نیست. و عیلان در اصل نام اسب او بوده است. (منتهی الارب). و رجوع به عیلانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
اسپی است مر بنی جعفر بن کلاب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کفتار نر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
برجستن، لنگان رفتن. قزل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قزل الرجل قزلاناً، لنگان رفت (منتهی الارب) ، مشی مشیه الاعرج. (اقرب الموارد). قزل فلان، وثب (اقرب الموارد) ، برجست. (منتهی الارب). رجوع به قزل شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غزال. (منتهی الارب) (آنندراج). ظباء. (صبح الاعشی ج 2 ص 45). رجوع به غزال و ظبی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عجلان
تصویر عجلان
شتابان، ماه شعبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غزلان
تصویر غزلان
جمع غزال، آهو برگان آهوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علان
تصویر علان
آشکارا کردن نادان احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزلا
تصویر عزلا
مونث اعزل سرین، نشتگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علان
تصویر علان
((عَ لّ))
نادان، احمق
فرهنگ فارسی معین
مرتعی در روستای بالاچلی کتول
فرهنگ گویش مازندرانی