جدول جو
جدول جو

معنی عزاز - جستجوی لغت در جدول جو

عزاز
(عَ)
زمین درشت. (منتهی الارب). سرزمین صلب و سخت، که سیل در آن بسرعت جاری شود. (از اقرب الموارد). عزز. و رجوع به عزز شود
لغت نامه دهخدا
عزاز
(عَ)
جایگاهی است در یمن. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عزاز
جمع عزیز، گرامیان ارجمندان کمیابان
تصویری از عزاز
تصویر عزاز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزیز
تصویر عزیز
(پسرانه)
گرامی، محبوب، گرانمایه، محترم، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
برنج فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزاب
تصویر عزاب
عزب ها، ازدواج نکرده ها، مجردها، جمع واژۀ عزب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
شریف، گرامی، گران مایه، ارجمند، بزرگوار،
لقب هر یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب منصب دربار فرعون،
خویشاوند بسیار نزدیک، آنچه به سختی به دست می آید، کمیاب، نیرومند، قوی، در تصوف پیر،
از نام های خداوند
عزیز داشتن: گرامی داشتن، ارجمند داشتن
عزیز کردن: گرامی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عکاز
تصویر عکاز
نوعی عصا با سر آهنی نوک تیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعزاز
تصویر اعزاز
عزت دادن، عزیز شمردن، گرامی داشتن، ارجمند کردن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
ابوالعباس احمد ابن عمر عزازی، منسوب به عزاز حلب. وی محدث بود و از ابوالحسن علی بن احمد بن مرزبان روایت کرده است. (از معجم البلدان). محدث کسی است که علاوه بر نقل احادیث، در تشخیص راویان ضعیف، ناقلان جعلی، و تناقض های روایی تخصص دارد. علم رجال به عنوان شاخه ای از دانش حدیث، به وسیلهٔ همین محدثان شکل گرفت و برای هر حدیث، مسیر انتقال آن از راوی به راوی مشخص شد. این سطح از دقت علمی، تنها در تمدن اسلامی به چشم می خورد و نمونه ای از نهادینه شدن عقلانیت در دین است.
لغت نامه دهخدا
(عِ زَ)
جمع واژۀ عزیز. (منتهی الارب). رجوع به عزیز شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل معزازالمرض، مرد شدید المرض. (منتهی الارب) (آنندراج). مردی که بیماری او سخت و شدید باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ تَ)
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جمع واژۀ عسل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ازاز
تصویر ازاز
درخت کرم دانه
فرهنگ لغت هوشیار
بیماری که از سردی پیدا گردد و یا لرزه و ترنجیدگی از سرما، دردی است که از سختی سرما در بندگاه گردن و سینه به سبب تشنج و انجماد اعصاب پیدا می شود، مرضی عفونی است که سبب سم میکربی حاصل می شود
فرهنگ لغت هوشیار
ازریشه فارسی کژفروش ابریشم فروش ماربزرگ ابریشم فروش علاقه بند: آنکه امروز قدش سرو سرافراز من است شاه خوبان جهان اکبر قزاز من است، آنکه کرم ابریشم را تربیت کند
فرهنگ لغت هوشیار
چوبدست شبان، تخله کشیش، چوبدستی، چوب زیر بغل عصای چوپان عصای اسقف عصایی که در تفرج به دست گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
ماتم، مصیبت، سوگواری، شکیبایی درتازی، سوک درفارسی سختی، سال سخت، باران تند شکیبایی کردن، شکیبایی در مصیبت، سوگواری تعزیت، سوگ ماتم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عزب، بی زنان بی شویان مرد یا زن تنها، مرد بی زن مجرد جمع عزاب
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه تازی نیست و شاید همان ازمل باشد که برابراست با آواز این واژه در غیاث اللغات آمده بی آن که کجایی بودن آن آشکارشود آنندراج نیز دراین زمینه خاموش است نام پرده ای ازخنیا شاخه ای از زنگوله سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزام
تصویر عزام
آهنگ کننده، شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
شریف و بزرگوار و با عزت، منیع، گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
برنجکوب، برنجفروش سرب برنج کوب، برنج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
گرامیداشت، نیرومند کردن، سخت بودن گران آمدن ارجمند کردن گرامی داشتن عزیز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعزاز
تصویر اعزاز
((اِ))
عزیز داشتن، گرامی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزاز
تصویر رزاز
((رَ زّ))
برنج کوب، برنج فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
((عَ))
گرامی، محبوب، ارجمند، بزرگوار، کمیاب، نادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عکاز
تصویر عکاز
((عُ کّ))
عصا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کزاز
تصویر کزاز
((کُ))
عفونی شدن شدید در اثر ورود میکربی مخصوص از راه زخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزیز
تصویر عزیز
گرامی، نازنین، گرانمایه، مهربان
فرهنگ واژه فارسی سره
احترام، اکرام، بزرگداشت، پاس، حرمت، گرامی داشت
متضاد: استخفاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد