جدول جو
جدول جو

معنی عریقطان - جستجوی لغت در جدول جو

عریقطان
(عُ رَ قِ)
به معنی عریقطه است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عریقطه شود
لغت نامه دهخدا
عریقطان
یونانی تازی گشته سرگین گردان
تصویری از عریقطان
تصویر عریقطان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، لخت، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
فرهنگ فارسی عمید
(عُ رَ قِ طَ)
جانورکی است عریض و جنبنده مانا به گوه گردان. (منتهی الارب). جانورکی پهن و جنبنده مانا به جعل. (ناظم الاطباء). دابه ای است عریض شبیه به جعل. (مخزن الادویه). جانورکی است پهن و عریض چون جعل. (از اقرب الموارد). عریقطاء. و رجوع به عریقطاء شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
تثنیۀ فریق درحالت رفع. فریقین، دو طرف. رجوع به فریقین شود
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پردۀ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب (از آنندراج).
- عریان النّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
، بمجاز، بری. دور. محروم:
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جائی است. (منتهی الارب). منظور دو عرق بصره است که عرق ناهق و عرق ثادق می باشد. (از معجم البلدان). رجوع به عرق ناهق شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
پدر عرب یمن. (از منتهی الارب). در لغت به معنی کوچک شونده است و آن از نسل سام و رئیس بنی یقطان بود که قبایل عربند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به یقطن بن عامر شود. برخی از مورخان عرب، قحطان را معرب یقطان مذکور در تورات می دانند. (تاریخ اسلام ص 22)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دو رگ است در بدن. واحد آن مریط. (از اقرب الموارد). رجوع به مریط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
عرقصاء، که گیاهی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسم حندقوقی است یابربطور است. (مخزن الادویه). رجوع به عرقصاء شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
تثنیۀ عراق (در حالت رفع). بصره و کوفه. (معجم البلدان) (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گیاهی است مانند عرفج. (از منتهی الارب). گیاهی است خاردار. (از ناظم الاطباء). عیفقان. (اقرب الموارد). رجوع به عیفقان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
نام جایگاهی است در نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
طمعکار. حریص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
بنوال عریان، نام بطنی از حمیر است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
گیاهی است. مستوفی گوید:گلش مانند معصفر است، پخته بر افعی گزیده نهند، درد ساکن کند و زهر برآورد. نزهه القلوب خطی در تحت عنوان ’الادویه’ گوید قرطم بری است. رجوع به طریفان شود
لغت نامه دهخدا
(خَ قَ)
گیاهی مانند کشوث و از جنس پیک که بر درخت زیتون و بادام و امرود پیچد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بنتومه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی. کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنۀ شیعه، فارسی است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، بنشن، عسل، لبنیات، بادام، انگور، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حَ قُ)
تذرو نر. (منتهی الارب) (آنندراج). درّاج نر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
سنگی متحرک است. خفقان دل و ارتعاش و استرخا را مفید است. (نزهه القلوب). به لغت رومی نوعی از سنگ و آن هر جا باشد خودبه خود حرکت کند و چون دست کسی بر آن رسد ساکن گردد. گویند علت یرقان و استرخای اعضا را برطرف کند و هرکه با خود دارد هیچ چیز را فراموش نکند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ قُ)
عرقصاء. (منتهی الارب). اسم حندقوقی است یا یربطوره است. (مخزن الادویه). عرقصات. عرقصان. عریقصاء. رجوع به عرقصاء شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ فَ)
گیاهی است که آن را ذرق نامند. رجوع به ذرق و عریفاضانه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ قِ)
حندقوقی است. (مخزن الادویه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به عرقصاء شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ قِ نَ)
حندقوقی. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). اسم حندقوقی است، یا یربطوره است. (مخزن الادویه). و رجوع به عرقصاء شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یِقَطْ طا)
ابن عبدالله بن محمد بن عبدالملک بن یحیی بن ابراهیم حمیری کتامی فاسی. مکنی به ابوالحسن. فقیه و محدث و نحوی ساکن مراکش بود و در سال 618 یا 628 هجری قمری درگذشت. او راست: 1- بیان الوهم و الایهام الواقعین فی کتاب الاحکام، در حدیث. 2- رفیق الطریق وطریق الرفیق، در فقه و نحو. (از معجم المؤلفین). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
ابن ابراهیم بن سلمه بن بحر قطان قزوینی. مکنی به ابوالحسن. وی از ادبا و فضلای اواخر قرن سوم و نیمۀ اول قرن چهارم هجری بود. در سال 254 هجری قمری متولد شد و در سال 345 هجری قمری درگذشت و عده بسیاری از دانشمندان آن زمان نزد او دانش آموختند. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 79)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ فِ)
وادیی است. (منتهی الارب). عریفطان معن، وادیی است بین مکه و مدینه، و آن را آب و سبزه نیست و در برابر آن کوههایی است بنام ابلی، و نیز تپه ای در برابر آن است بنام السوده ازآن بنی خفاف. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 635 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، گردو و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عریقطه
تصویر عریقطه
یونانی تازی گشته سرگین گردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، عاری، لخت، بدون لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریان
تصویر عریان
((عُ))
لخت، برهنه
فرهنگ فارسی معین
برهنه، پتی، عور، لخت
متضاد: پوشیده، مستور
فرهنگ واژه مترادف متضاد