جدول جو
جدول جو

معنی عریانه - جستجوی لغت در جدول جو

عریانه(عُرْ نَ)
مؤنث عریان، چه هر کلمه ای که بر وزن فعلان باشد مؤنث آن با تاء آید. (از منتهی الارب). زن که جامه هابرآورده باشد، و زنان لخت را عاریات و عوار گویند. عاریه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عریان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریانه
تصویر فریانه
(دخترانه)
نام پادشاهی افسانه ای هم زمان با اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عرفانه
تصویر عرفانه
(دخترانه)
عرفان (عربی) + ه (فارسی) مرکب از عرفان (معرفت) + ه (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایرانه
تصویر ایرانه
(دخترانه)
منسوب به ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریانا
تصویر آریانا
(دخترانه)
منسوب به نژاد و قوم آرین یا آریایی، نامی که جغرافی دانان یونانی به قسمتی از ایران یعنی سرزمین آریایی ها داده بودند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عربانه
تصویر عربانه
گاری، کالسکه، دلیجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، لخت، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
فرهنگ فارسی عمید
(عُرْ)
بنوال عریان، نام بطنی از حمیر است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 635 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، گردو و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پردۀ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب (از آنندراج).
- عریان النّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
، بمجاز، بری. دور. محروم:
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار که در آن الفت کنند. گویند: لیث عرینه و لیث غابه. (از اقرب الموارد). عرین. رجوع به عرین شود. ج، عرائن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ نَ)
ابن ثور بن کلب بن وبره، از تغلب، از قضاعه. جدّی است جاهلی. و نسبت بدو عرنی شود. (از الاعلام زرکلی از النویری)
لغت نامه دهخدا
(عِزز)
جایگاهی است در بلاد فزاره، و گویند دههایی است در مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
خبر آوردن برای قوم، جاسوس و عین شدن بر قوم. (از اقرب الموارد). دیدبانی کردن. (دهار) : بعثنا عیانهً، جاسوس فرستادیم تا خبر آرد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چشم زخم شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ)
موضعی است در دیار بنی حارث بن کعب بن خزاعه، و نام آن در شعر مسیب بن علس آمده است. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ری یا نَ)
شهری به اندلس در شرقی قرطبه از اعمال بلنسیه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ نَ)
دف و دائره باشد و بعضی دائرۀ حلقه دار را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
برهنگی و بی پوشاکی. (ناظم الاطباء). لختی و برهنگی. (فرهنگ فارسی معین). تجرد:
عریان همه خلق و از بسی سختی
کس را نبود خبر ز عریانی.
ناصرخسرو.
احرام که گیری چو قدح گیر که دارد
عریانی بیرون و درون لعل قبائی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ازقرای بزرگ افریقاست در سفاقس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَنَ)
شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که در سرعت و جنب وجوش چون گورخر باشد، و گویند ماده شتر تیزرو در حال جنب وجوش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عریانی
تصویر عریانی
برهنگی لوتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژیانه
تصویر آژیانه
فرش زمین از سنگ گچ یا آجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربانه
تصویر عربانه
کلی از ابزار های خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
لانه حیوانات از مرغ سگ موش زنبور مارو غیره آشیان، خانه ماء وی مسکن، طبقه مرتبه آشکوب، سقف آسمانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرانه
تصویر بیرانه
ویرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهیانه
تصویر آهیانه
استخوان بالای مغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیانه
تصویر عیانه
چشم زخم خوردن چشم خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرینه
تصویر عرینه
سوراخ مار، کنام شتر، لانه کفتار، لانه گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، عاری، لخت، بدون لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریان
تصویر عریان
((عُ))
لخت، برهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آژیانه
تصویر آژیانه
آجر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اریبانه
تصویر اریبانه
مورب
فرهنگ واژه فارسی سره
برهنه، پتی، عور، لخت
متضاد: پوشیده، مستور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برهنگی، عوری، لختی
متضاد: پوشیدگی، مستوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد