جدول جو
جدول جو

معنی عروبت - جستجوی لغت در جدول جو

عروبت
(خُ رَ)
عرب زبان شدن. عروبه. رجوع به عروبه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقوبت
تصویر عقوبت
سزای گناه و بدی، شکنجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزوبت
تصویر عزوبت
عزب بودن، تنها بودن، بی همسر بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذوبت
تصویر عذوبت
گوارا بودن آب یا شراب، گوارا شدن، کنایه از زیبایی، جذابیت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
زن صاحب جمال شوی دوست، یا زن نافرمان، یا عاشق شوی، یا به ستم دوست دارنده شوی را و آشکارکننده آن، یا زن رخسار خنده. (منتهی الارب). زنی که شوهرش او را دوست دارد، و زنی خنده رو، و زنی که او شوهر خود را دوست دارد. (آنندراج). زن شوی دوست. (دهار). شوهردوست. (نصاب). زن دوست دارنده زوج خود را، و گویند زن عاصی، و گویند زن ضحاکه و بسیارخنده. گویند: خیرالنساء اللعوب العروب. (از اقرب الموارد). ج، عرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
عرب زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). عرب خالص شدن و دچار لحن نشدن، و فعل آن از باب ششم است، و گویند عروبه و عروبیه از مصادر بدون فعل می باشند. (از اقرب الموارد). عروبیّه. رجوع به عروبیه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
ابن ابی عروبه، از اعلام است و صحیح آن به لام است و ترک آن غلط، یا قلیل الاستعمال. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
رجوع به عذوبه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
عقوبه. شکنجه و عذاب و جزای کار بد و گناه. سیاست. تنبیه. (فرهنگ فارسی معین). بادآفراه. بادافراه. بادافره. پادآفراه. پادافره. پادافره. تباعه. تبعه. رجس. عقاب. کیفر.مثله. مثله. محال. نفس نقمه. نکال. و رجوع به عقوبه شود: پس گفت (حسنک) من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی ص 182). هر چه در خشم فرمان دهم آن را امضا نکنند تا... اگر آن خشم را... به ناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را. (تاریخ بیهقی ص 102). و دیگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد. (تاریخ بیهقی ص 102). آفت ملک شش چیز است، حرمان... و غلو در عقوبت و سیاست و غیره. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). قاضی به قصاص و عقوبت او حکم کرد. (کلیله و دمنه). مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جهان می افگندی. (سندبادنامه ص 323). عواقب آن عقوبت به بصر بصیرت مشاهده کردم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259). اگر هر آینه مستوجب عقوبتم، به قیامتم نابینا برانگیز. (گلستان). ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت. (گلستان)، در اصطلاح شرعی، رنجی را که ممکن است در نتیجۀ گناه در این جهان به آدمی رسد نام آن عقوبت باشد، و گاه عقوبت را به تعزیر و تأدیب زنهاریان تخصیص دهند. و لفظ عقوبات اطلاق شود براحکام شرعیه که وابسته به امور دنیا و از طریق سیاست باشد و آن یکی از ارکان مباحث فقهیه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل عقاب). و رجوع به عقوبه شود.
- عقوبت باره، دژ و قلعۀ سخت بر کنار از جهان که گویی برای عقوبت و شکنجۀ ساکنان آن بنا شده است:
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عقوبت باره ای دید از جهان دور.
نظامی.
- عقوبت بردن، رنج بردن. عذاب بردن:
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی.
- عقوبت کشیدن، رنج بردن. عذاب کشیدن:
بناها در ازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن.
ناصرخسرو.
- موکلان عقوبت، مأموران شکنجه و تعذیب: موکلان عقوبت در او آویختند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
عزوبه. بی زنی و مجردی. (ناظم الاطباء). بی همسری. مجرد بودن. رجوع به عزوبه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ)
ذروبه. ذرب . ذرابه. ذروبت معده، تباه شدن معده و هضم نکردن طعام، اصلاح گرفتن معده. (از اضداد است)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام دو قریه است در ناحیۀ قدس. و در آنجا دو چشمۀ عظیم و دو برکه و باغهای باصفایی موجود است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقوبت
تصویر عقوبت
شکنجه، عذاب، جزای کار بد و گناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظوبت
تصویر عظوبت
قیام نمودن بر مال خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوبت
تصویر عزوبت
بی همسر بودن، عزب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروب
تصویر عروب
خنده رو زن، شویدوست، زندوست مرد، خوبروی زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذوبت
تصویر عذوبت
کسی که از شدت تشنگی نخورد، گوارائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقوبت
تصویر عقوبت
((عُ بَ))
کیفر، شکنجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عذوبت
تصویر عذوبت
((عُ بَ))
گوارا بودن، گوارایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عزوبت
تصویر عزوبت
((عُ بَ))
مجردی، بی همسری
فرهنگ فارسی معین
بادافراه، تادیب، تنبیه، جزا، سزا، سیاست، شکنجه، عذاب، فرجام بد، قصاص، کیفر، گوشمال، مجازات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی همسری، تجرد، تنهایی، مجردی
متضاد: تاهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلاوت، شیرینی، گوارایی، خوش گواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد