جدول جو
جدول جو

معنی عرو - جستجوی لغت در جدول جو

عرو
(خَبْوْ)
فروگرفتن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). فروگرفتن کاری را. (ناظم الاطباء). المام و فروگرفتن. (از اقرب الموارد) ، آمدن حالی که احسان و نیکوئی می خواست. (از منتهی الارب). قصد کردن کسی را جهت طلب احسان و نیکوئی. (از ناظم الاطباء). آمدن نزد کسی به طلب نیکی و معروف وی. (از اقرب الموارد) ، فرود آمدن چیزی به کسی. (از منتهی الارب). رسیدن کاری کسی را. (ناظم الاطباء). دچار شدن کسی به امری، و عارض شدن آن امر بر او. (از اقرب الموارد) ، فروگرفتن مهمان میزبان را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قصد کردن کسی را. سردی زده گردیدن از تب. (از منتهی الارب). ’عرواء’ دست دادن به شخص. (از اقرب الموارد). رجوع به عرواء شود، اندوهگین شدن سپس فروختن چیزی. (از منتهی الارب). فروختن شخص چیزی را سپس دلتنگ شدن برای آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عروج
تصویر عروج
(پسرانه)
بالا رفتن، پیشرفت کردن، ترقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عروض
تصویر عروض
عرض ها، کالاها، جمع واژۀ عرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروض
تصویر عروض
در علوم ادبی میزان شعر
جمع اعاریض
در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت
ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه
در علوم ادبی مضمون کلام
در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروج
تصویر عروج
بالا رفتن، به بلندی برآمدن، به بالا برشدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروس
تصویر عروس
زنی که تازه ازدواج کرده، نوعروس، تازه عروس، عروسه، بیوک، پیوگ، ویوگ، گلین، بیو، بیوگ
زن نسبت به خانوادۀ شوهرش، زن پسر یا زن برادر، کنایه از هر چیز بسیار زیبا، آراسته، خوب
عروس پس پرده: کاکنه، گیاهی علفی و خودرو، با برگ های بیضی، گل های سفید و میوه ای سرخ رنگ که برگ، پوست و دانۀ آن مصرف دارویی دارد
عروس چرخ: کنایه از خورشید
عروس خاوری: کنایه از خورشید، عروس چرخ
عروس روز: کنایه از خورشید، عروس چرخ
عروس فلک: کنایه از خورشید، عروس چرخ
عروس دریایی: در علم زیست شناسی جانوری سخت پوست با بدنی شفاف و چتری که در اطراف بدنش شاخک های بسیار دارد
فرهنگ فارسی عمید
(عَ مَ حَلْ لَ)
قلعه ای است به یمن. (از منتهی الارب). از قلعه ها و حصون بحار است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ناقه ای که عرقش بوی خوش دارد. (منتهی الارب). ماده شتر خوش بو، آنگاه که عرق و خوی کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دارال عروش، قریه یا آبی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود: همی بینید که عروش و بارگاه دواوین او مهدوم و مهدود... (ترجمه تاریخ یمینی ص 454) ، خانه های مکه. (ناظم الاطباء). بیوت مکه. (اقرب الموارد). رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
وادیج بستن رز را. (منتهی الارب) (آنندراج). قرار دادن شاخه های درخت رز بر چوب. (از اقرب الموارد). داربست ساختن رز را. چفته بندی کردن برای درخت رز، اقامت نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد گرفتن چاه را بقدر یک قامت زیرین، از سنگ و تمامۀ بالایین از چوب. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). عرش. رجوع به عرش شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
تیم عروس، نام تیمی بوده است ظاهراً به بخارا. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (منتهی الارب). زن نوکدخدا و مرد نوکدخدا، مگر در عرف اطلاق این بیشتر بر زن کنند، و به ضمتین خواندن خطاست. (آنندراج) (غیاث اللغات). مرد و زن نوخواسته یکدیگر را. (ناظم الاطباء). مرد و زن مادام که در اعراس و عروسی باشند. (از اقرب الموارد). مرد و زن که تازه خواستگاری شده است مادامی که در سور گردند. (شرح قاموس). ج، عرس، عرائس، گویند هم عرس و هن عرائس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی جمع آن در مرد عرس، و درزن عرایس است. (از شرح قاموس). هدی. هدیه. مهدیه.
در مثل گویند: کاد العروس یصیر أمیرا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لاعطر بعد عروس لامخباء لعطر بعد عروس، این مثل در حق شخصی گویند که اجناس خوب و نیکو از وی پوشیده نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن را برای کسی گویند که ذخیره کرده نمی شود از او چیزی گرانبها. (شرح قاموس). آن را در حق کسی گویند که چیز نفیس از وی پنهان نشود، و یا در مذمت پنهان کردن چیزی در وقت حاجت، به کار برند. (از اقرب الموارد). اصل مثل این است که اسماء عذریه بنت عبداﷲ را شوهری بود عروس نام که پس از خواستگاری از او مرد. پس مردی از او خواستگاری کرد که بی چیز و بخیل و زشت بود و دهانی بدبوی داشت و چون خواست پیش اسماء برود اسماء او را گفت اگر اجازه دهی پسر عم مردۀ خود را بستایم. مرد گفت بکن. اسماء گفت: بر تو می گریم ای عروس عروسها، ای کسی که میان اهل خود در آرامی چون روباه بودی و در وقت سختی ها و گرفتاری هاچون شیر بودی و اوصافی در تو بود که مردم بر آن آگاه نیستند. مرد گفت آن اوصاف چیست ؟ اسماء گفت: در همت و عزیمت سستی نمی کرد و در بامدادهای سختی و گرفتاری، شمشیر به کار می برد، سپس افزود: ای عروس روی سپید و تابان و نیکو و بزرگوار، که در تو چیزهایی بود که یاد کرده نشود. مرد گفت آن چیزها چه بود؟ اسماء گفت:وی از ناسزا و زشتی دور بود و دهانی خوش بوی داشت و او را بوی بد در دهان نبود، توانگر بود و تنگدست نمی بود، آنگاه مرد پی برد به اینکه منظور اسماء کنایه زدن بر اوست. و چون بنزد اسماء رفت به وی گفت خود را به بوی خوش بیالاید، ولی عطردان او را افکنده دید، اسماء در جواب گفت ’لاعطر بعد عروس’ یعنی عطر و بوی خوشی پس از عروسی نیست. و اصل این مثل را چنین نیز گفته اند که مردی با زنی ازدواج کرد و چون زن را بنزد او بردند دید که عطر بخود نزده است به او گفت پس عطر و بوی خوش تو کجاست ؟ زن جواب داد آن را پنهان کرده ام. پس مرد گفت ’لامخباء لعطر بعد عروس’ یعنی پس از عروسی، پنهان کردن برای عطر نباشد. و رجوع به شرح قاموس شود: اجتلاء، جلوه دادن عروس را بر شوهر. ازفاف، فرستادن عروس به خانه شوهر. اهتداء، به شوهر فرستادن عروس را. (از منتهی الارب). تقیین، عروس بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی). زف ّ، عروس به خانه شوهر فرستادن. (دهار). فودج، مرکب عروس. مجلوه، عروس جلوه داده. هداء، عروس را به خانه آوردن. (منتهی الارب)، زن داماد. (برهان). زنی که تازه زناشویی کرده، در مقابل داماد. (فرهنگ فارسی معین). زن نوکدخدا و زن داماد. (ناظم الاطباء). زن به خانه شوی رفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دختر نو شوی کرده. بانو. بیو. بیوگ. بیوگان. پیوگ. پیوگان. خوازنده. دغد. سنار. سنه. سنهار. نیوک. ویو:
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله.
رودکی.
عروس جوان گفت با پیر شاه
که موی سپید است مار سیاه.
بدایعی بلخی.
جهانی شده فرتوت چون پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب.
عروسم نباید که رعنا شوم
بنزد خردمند رسوا شوم.
فردوسی.
جهان چون عروسی رسیده جوان
پراز چشمه و باغ و آب روان.
فردوسی.
دل پادشا سرد گشت از عروس
فرستاد بازش بر فیلقوس.
فردوسی.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین.
منوچهری.
بسیار شمع و مشعل افروختند تا عروس را ببردند به کوشک شاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). جهان عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش. (تاریخ بیهقی ص 452). قلعت همچنین عروس بکر بود. (تاریخ بیهقی ص 543).
رده در رده زان گل لعلگون
که خوانی عروسش به پرده درون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 95).
کس عروسی در جهان هرگز ندید
گیسویش پر نور و رویش پر ظلام.
ناصرخسرو.
این دهر یکی عروس پر مکراست
ای قوم حذر کنید از این حره.
ناصرخسرو.
عالم بمثل بدخوی و ناساز عروسی ست
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش.
ناصرخسرو.
هر کجا محنتی عروس برند
دلم آنجا شود بدامادی.
مسعودی.
نرم نرمک چو عروسی که غرند آمده بود
باز از آن سوی برندش که از آن آمد باز.
ابوالعباس.
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندرین مدت که بودی غایب از نزد عروس.
علی شطرنجی.
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان.
خاقانی.
و آن کعبه چون عروس که هر سال تازه روی
بوده مشاطه ای بسزا پور آزرش.
خاقانی.
ثنای او بدل ما فرونیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و حجله نازیبا.
خاقانی.
تا من (علی بن الحسن) به مشاطگی این عروس قیام نمایم. (ترجمه تاریخ یمینی).
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست.
حافظ.
- بیت العروس، حجله. حجله گاه. خانه عروس. عروس خانه:
فرو شست عالم چو بیت العروس.
نظامی.
- تازه عروس،زن که تازه عروسی کرده باشد. زن که اخیراً زناشوئی کرده است. نوعروس. زن نوشوی کرده.
- خواهر عروس، نام قضیۀ عکس قضیۀ فیثاغورس است. رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل عروس در هندسه، همان قضیۀ فیثاغورس است که:در هر مثلث قائم الزاویه مجموع مربعات اضلاع زاویۀ قائمه مساوی است با مربع وتر. و این از اکتشافات فیثاغورس است. و آن را در هندسه به نام کرسی عروس خوانند. و قضیۀ عکس آن مشهور به ’خواهر عروس’ است. (از بحثی در قضیۀ فیثاغورس، ترجمه احمد آرام).
- عروسان باغ، کنایه از گلها و میوه ها و نهالهای نوبرآمده و درخت میوه دار باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از گلها و میوه هاست. (انجمن آرا). عروسان چمن. عروسان مرغزار.
- عروسان بیابان، کنایه از شتر بارکش باشد عموماً، و شتران راه مکه خصوصاً. (آنندراج) (برهان). کنایه از شتران راه مکه. (انجمن آرا).
- عروسان چمن، بمعنی عروسان باغ است، که کنایه از نهالها و گلها و میوه های نورسیده باشد. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) .عروسان باغ. عروسان مرغزار.
- عروسان خلد، کنایه ازحوران بهشتی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) : یکی از آن کنیزکان... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه).
- عروسان درخت، کنایه از شاخه های نورسته باشد. (از ناظم الاطباء).
- عروسان عور، کنایه از ستارگان:
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد.
خاقانی.
- عروسان مرغزار، کنایه از گلها و شکوفه ها و نهالها باشد. عروسان باغ. عروسان چمن:
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.
منوچهری.
- عروس ارغنون زن، کنایه از ستارۀ زهره (ربه النوع طرب) است و آسمان سوم جای اوست. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا).
- عروس تاک، شراب. (آنندراج).
- عروس جهان،کنایه از جهان باشد به طریق اضافه، یعنی عروسی که آن جهان است. (برهان) (آنندراج). این جهان. (ناظم الاطباء) :
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد.
نظامی.
- ، کنایه از کوکب زهره. (از برهان) (آنندراج).
- ، کنایه از ماه. (آنندراج).
- عروس چرخ، کنایه از آفتاب جهان گرد است. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم فلک. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس چمن، کنایه از گل است. (فرهنگ فارسی معین). عروسان چمن. رجوع به عروسان چمن شود.
- عروس چهارم، کنایه از آفتاب است. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- عروس چهارم فلک، کنایه از خورشید جهان آرا باشد. (برهان) (آنندراج). بمناسبت این که خورشید را در فلک چهارم فرض میکردند. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس روز. عروس نه فلک.
- عروس خاوری، به معنی عروس چرخ است که آفتاب جهان تاب باشد. (برهان) (آنندراج) :
در ده از آن چکیده خون زآبلۀ تن رزان
کآبلۀ رخ فلک برد عروس خاوری.
خاقانی.
- عروس خشک پستان، زنی که عقیمه بود یعنی هرگز نزاییده باشد. (برهان) (آنندراج). زن نازا. (ناظم الاطباء).
- ، کنایه از دنیای بی بقا باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از دنیاست. (انجمن آرا). دنیای بی بقا و جهان فانی. (فرهنگ فارسی معین). عروس شوی مرده. عروس مرده شوی.
- عروس روز، به معنی عروس خاوری است که خورشید عالم افروز باشد. (برهان) (آنندراج). عروس چهارم. عروس چرخ. عروس خاوری. عروس فلک. عروس نه فلک.
- عروس زر، کنایه ازآتش است:
از حجرۀسنگ آمد در جلوه عروس زر
در حجلۀ آهن شد گلنار همی پوشد.
خاقانی.
- عروس سبا، اشاره به بلقیس ملکۀ سبا است:
بهر آوردن عروس سبا
رای جز آصفی نمی شاید.
خاقانی.
- عروس شام، لقب شهر عسقلان است. عروس الشام. رجوع به عروس الشام شود.
- عروس شوی مرده، کنایه از دنیای فانی باشد. (برهان) (آنندراج). عروس مرده شوی. عروس خشک پستان.
- عروس صحرا،شتر بارکش. (آنندراج). رجوع به ترکیب عروسان بیابان شود.
- عروس عدن، کنایه از ماه باشد. و به عربی قمر خوانند. (برهان) (آنندراج).
- ، کنایه از ستاره های آسمانی است. (برهان) آنندراج).
- ، پرستار و خدمتکاری را گویند که شبها با او دخول توان کرد. (برهان) (آنندراج).
- عروس عرب، کنایه از مکۀ معظمه است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کعبۀ معظمه. (غیاث اللغات) :
به خال و زلف ولب و حجلۀ عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه ست و آستان و حجاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 50).
- عروس فلک، کنایه از آفتاب جهان آراست. (برهان) (آنندراج). عروس نه فلک. عروس چرخ. عروس چهارم. عروس روز:
بل عروس فلک ببرّد دست
کان نی مصر یوسف دگر است.
خاقانی.
ششم عروس فلک را امید دامادی
ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست.
خاقانی.
- عروس قلندرها، زن که از آشنا و غریب روی نپوشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- کرسی عروس، نام قضیۀ فیثاغورس است در هندسه. رجوع به شکل عروس شود.
- گنج عروس، در موسیقی، نام یکی از تصنیفات باربد است. (برهان). و رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود.
- لباس عروس، لباس که در هنگام زفاف پوشند. لباس که در جشن عروسی در برکنند. و رجوع به لباس عروسی شود:
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب.
خاقانی.
- نوعروس، زن که تازه زناشوئی کرده باشد. تازه عروس:
دگر عادت آن بود کآتش پرست
همه ساله بانوعروسان نشست.
سعدی.
شکایت کند نوعروس جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی.
- امثال:
حالا چند کلمه از مادر عروس بشنو، نظیر حالا دیگر این دول را بگیر. (امثال و حکم دهخدا).
عروس از مهد ابخاز بستند، اشاره به آن است که روسیان دختران و زنان قوم ابخاز را گرفتند و کدبانوی خانه خود ساختند. (آنندراج، از شرح اسکندرنامه).
عروس بی جهاز روزۀ بی نماز دعای بی نیاز قورمۀ بی پیاز. (امثال و حکم دهخدا).
عروس تعریفی آخرش شلخته درمی آید. (امثال و حکم دهخدا). عروس تعریفی عاقبت شلخته درآمد (یا از آب درآمد) ، شخص مورد تحسین یاشی ٔ مورد تمجید فاسد و معیوب درآمد. عوام گویند: عروس تعریفی گوزار درآمد. (فرهنگ عوام).
عروس تنبانش دو تا است، یا عروس چهار تنبان دارد مفت کپل گنده ش. نظیر: أیهاالممتن علی نفسک فلیکن المن علیک. (امثال و حکم دهخدا). عروس نه تنبان دارد مفت کون گنده اش، اگر ثروت و نعمتی دارد فایده اش عاید خودش می شود، ما چرا زیر بار منت یا کبرفروشی او باشیم. (فرهنگ عوام).
عروس جوان داماد پیر
سبد را بیار جوجه بگیر.
(امثال و حکم دهخدا).
عروس حمام بر است، نسیجی بی دوام لکن خوش ظاهر است. (امثال و حکم دهخدا). پارچه ای خوش نما و بی دوام است. (فرهنگ عوام). رجوع به ’عروس حمام بر’ در ردیف خود شود.
عروس خانم ما هیچ عیبی نداره سرش کچله کونش کپه داره. (فرهنگ عوام).
عروس خیلی خوب بود گرهم درآمد، همانند احمدک خوشگل بود آبله هم درآورد. (فرهنگ عوام).
عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان پیراست. (امثال و حکم دهخدا، از مقامات حمیدی).
عروس سر خودش را نمی توانست ببندد میرفت سر همسایه را ببندد. (امثال و حکم دهخدا).
عروس شدم خلاص شدم، اختیارم با خود شد و از قیدی که داشتم رستم. (فرهنگ عوام).
عروس که به ما رسید شب کوتاه شد، مدت بهره مندی از این نعمت بسیار کوتاه بود. (فرهنگ عوام).
عروس ماعیبی ندارد کور است کچل است سرگیجه دارد. نظیر: نجنب که گنجی. عنز بها داء. (امثال و حکم دهخدا).
عروس مردنی را گردن خارسو نگذارید، این چیز خود معیوب است، عیبش را متوجه دیگری نسازید. (فرهنگ عوام).
عروس می آید وسمه بکشد نه وصله بکند. (امثال و حکم دهخدا).
عروس نمی توانست برقصد می گفت اتاق کج است. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی که خارسو ندارد، اهل محل خارسوی اویند، زنی با بچه ای که صاحب و سالار ندارد همه کس در کار او مداخله و فضولی می کند. (امثال و حکم دهخدا).
عروسی را که مادر زن تعریف کند لایق گیس خودش است. (فرهنگ عوام).
عروسی را که مادرش تعریف کند، یا تمجید کند برای آقادائیش خوب است. (امثال و حکم دهخدا).
، کنایه از هر چیز زیبا و آراسته. (فرهنگ فارسی معین) :
چون عروس، بسان عروس. مثل عروس.سخت زیبا. نیک آراسته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی خوب کشتی بسان عروس
بر آراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس.
فردوسی.
، در تداول عامه، بسیار محجوب. (فرهنگ فارسی معین)، منکوحۀ پسر. (از ناظم الاطباء). زن پسر شخص. (فرهنگ فارسی معین). زن نسبت به پدر شوهر و مادر شوهر، چنانکه: فاطمه (ع) عروس ابی طالب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). زن نسبت به خویشان شوهر، و آن را به عربی کنّه گویند،
{{اسم خاص}} نام گنج اول است از گنجهای خسروپرویز. (برهان). گنج عروس. رجوع به گنج عروس در ردیف خود شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
، یکی از گنجهای کیکاوس است، که به طوس داده بود.کیخسرو آن را به گودرز سپرد که به زال و رستم و گیوبدهد. (برهان) :
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آکند کاوس در شهر طوس.
فردوسی.
، نام آسمان هشتم. (ناظم الاطباء)،
{{عربی، اسم}} گوگرد زرد، که اهل عمل آن را نفس خوانند. (از برهان). به لغت اکسیریان، کبریت است. (تحفۀ حکیم مؤمن). کبریت زرد. (مخزن الادویه)، قاتل النحل است، که نیلوفر باشد. (مخزن الادویه). اهل شیراز، آب مقطر از معصفر در اول مرتبه را عروس، و آب سرخ بعد از آن را داماد نامند. (مخزن الادویه)، چوبی که زه کمان خراط بدان پیچیده کشند. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام منجنیقی بود از آن حجاج بن یوسف، که پانصد مرد آن را می گرداندند. و محمد بن قاسم به سال 89 هجری قمری آن را برای جنگ با پادشاه هند فرستاد و یکی از اصنام هندیان را بوسیلۀ آن ویران ساخت. (از تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 143) : برابر ارگ منجنیقی عروس برنهاد و بینداخت و پاره ای از خضراء ارگ فروافکندند. محمود (غزنوی) گفت به فال نیک آمد. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام اسب قرۀ اسدی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
گرگین شدن شتران. (از منتهی الارب). عرت الابل، گر و اجرب شدند شتران. (از اقرب الموارد). عرّ. رجوع به عر شود
لغت نامه دهخدا
(خَتْءْ)
روئیدن و بلند گردیدن گیاه و دندان. (ازمنتهی الارب). برآمدن نبات و دندان. (تاج المصادر بیهقی). عردالناب، همه ناب خارج شد و سخت گردید، و چنین است عردالنبات. و گویند آن بمعنی خارج شدن از نرمی و سخت شدن است. (از اقرب الموارد) ، پدید آمدن نبات. (المصادر زوزنی). عردت الشجره، درخت پدید آمد. (از اقرب الموارد) ، دور انداختن. (از منتهی الارب). عرد الحجر، سنگ را به دور افکند. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بلند گردیدن و برآمدن. (از منتهی الارب). بر آمدن و به بالا برشدن، و با لفظ ’کردن’ مستعمل است. (از آنندراج). به بالا بر شدن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). به بالا برشدن و به آسمان برشدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بالا رفتن. (از اقرب الموارد). برآمدن. بر شدن. هوا گرفتن. مقابل نزول. مقابل هبوط. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عروج کردن، برآمدن. برشدن.
، عرج فی الدرجه أو السلم، از نردبان بالا رفت. (از اقرب الموارد). برآمدن بر نردبان و بلند گردیدن. (ناظم الاطباء)، عرج به (صیغۀ مجهول) ، او را بالا برد. (از اقرب الموارد). برد او را. (ناظم الاطباء)، رسیدن در پای کسی، پس لنگیدن. (منتهی الارب). چیزی به پای کسی خوردن، پس مانند اشخاص لنگ راه رفتن، در حالی که این لنگی از خلقت او نباشد. اما اگر لنگی از خلقت او باشد، آن را عرج گویند. (از اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} صعود و ترقی. (ناظم الاطباء) :
مکان علم است نفست را زبان اندیشۀ رهرو
نزولت پایۀ ادنی عروجت منزل ایقان.
ناصرخسرو.
بلکه در هاروت و ماروت این شراب
از عروج چرخشان شد سد باب.
مولوی.
که کمینۀ این کمین باشد بقا
تا ابد اندرعروج و ارتقاء.
مولوی.
،
{{اسم}} جمع واژۀ عرج (ع / ع ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرج شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ بَ)
پیش آمدن کسی را حاجت. (از منتهی الارب). عارض شدن. ظهور. (آنندراج) (غیاث اللغات). طاری شدن. سانح شدن. عرض. رجوع به عرض شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ناقه ای که به خوردن درخت دندان ریخته باشد. (منتهی الارب). ماده شتری که آنقدر درخت بخورد تا دندانهای او از بین برود. (اقرب الموارد). ج، عرط. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مدینه و مکه و یمن است. و گویند مکه و یمن باشد. و برخی آن را مکه و طایف و حومه آنها دانسته اند. و آن را خلاف عراق نیز گفته اند و حکایت کنند که چون ’جدیس’ به قصد برادران خود از بابل حرکت کرد و به طسم که در ’عروض’ فرودآمده بود پیوست، او نیز در قسمت پایین و اسفل عروض فرودآمد. و آن را بدان جهت عروض خوانده اند که در عرض بلاد یمن و عرب قرار گرفته است مابین تخوم فارس تا اقصای سرزمین یمن، و آن مستطیل شکل بوده در امتداد ساحل میباشد. و نیز گویند عروض عبارت از بلاد یمامه و بحرین و توابع آنها باشد. (از معجم البلدان). مکه و مدینه حرمهما الله تعالی، و حوالی هر دو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شتر مادۀ ریاضت نایافته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، کرانه و گوشه. (منتهی الارب). ناحیه. (از اقرب الموارد)، راه در کوه. (منتهی الارب). راه که در دامنۀ کوه و در تنگنا باشد. ج، عرض. (اقرب الموارد)، مضمون کلام. (منتهی الارب). فحوی و معنای کلام. (از اقرب الموارد) : عرفت فی عروض کلامه، از فحوی و معنی کلام او دانستم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، جایی که پیش آید کسی را وقت رفتن. (منتهی الارب). مکانی که هنگام حرکت به پیش تو درآید. (از اقرب الموارد)، بسیار از چیزی. (منتهی الارب). کثیر از شی ٔ. (از اقرب الموارد)، ابر. (منتهی الارب). غیم و سحاب. (اقرب الموارد)، طعام. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)، گوسپند و شتر که خار خورد از بی علفی، یا عام است. (منتهی الارب). آنچه از گوسفند و غنم که به خار روی بیاورد و آن را بچرد. (از اقرب الموارد)، حاجت. و از آن جمله است که گویند: هورکوض بلا عروض، یعنی او دونده و حرکت کننده ای است بدون حاجتی که برای او پیش آمده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن را بصورت هو ربوض بلاعروض نیز گفته اند، نظیر و مانند، گویند: هذه المسأله عروض هذه، یعنی این مسأله نظیر این یکی است. (از اقرب الموارد)، عروض خیمه، چوبی باشد که خیمه بدان قائم ماند. (المعجم)، (اصطلاح عروض) جزو آخر مصراع اول از شعر، اسم است، آن را سالم باشد یا متغیر، و مؤنث آید. (منتهی الارب). جزء اخیر از شعر اول، سالم باشد یا متغیر، و مؤنث است. (از اقرب الموارد). آخرین جزء از شطر اول بیت. (از تعریفات جرجانی). رکن آخر از مصراع اول بیت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جزء آخرین مصراع اول به اصطلاح عروضیان، عروض باشد. (المعجم). جزء اخیر از نصف اول از بیتی. (یادداشت مؤلف). جزو اخیر مصرعۀ اول هر بیت را عروض گویند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ج، اعاریض، و آن جمع بر غیر قیاس باشد و گویی که جمع اعریض است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، علمی است معروف که بدان اوزان بحور دریافته میشوند. (غیاث اللغات) (آنندراج). میزان شعر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قاموس). ترازوی شعر. (تفلیسی). علمی است که میزان شعر از آن موزون کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). معرفت اصولی چند که از آنجا احوال بحور و اوزان شعر معلوم کنند. (از نفایس الفنون). میزان کلام منظوم است همچنانکه نحو میزان کلام منثور است. (المعجم). و آن مؤنث است. ج، أعاریض. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فن شناختن وزنها وبحرهای اشعار. میزان سخن منظوم که از اشعار بحث کند. (فرهنگ فارسی معین). نام علمی از دوازده قسم علم نزد عرب که در این دو بیت نام آنها را گنجانیده اند:
صرف و نحو، عروض بعده لغه
ثم اشتقاق و قرض الشعر، انشاء
علم المعانی، بیان، الخط، قافیه
تاریخ، هذا لعلم العرب احصاء.
وجه تسمیه: سبب نامیدن آن را به ’عروض’ چنین گفته اند که موزون از ناموزون بوسیلۀ آن شناخته میشود، و یا چون آن ناحیه و قسمتی از علوم است، و یا بسبب آنکه صعب و سخت می باشد، و یا به این جهت است که شعر را بر آن عرضه میدارند، و یا اینکه چون در مکه بر خلیل بن احمد الهام شد بدین نام خوانده شده است. (از منتهی الارب). سیفی در وجه تسمیۀ آن وجوه بسیار نوشته است، من جملۀ آن، دو وجه است که خلیل بن احمد در مکۀ مبارکه به این علم ملهم شده، یکی از اسمای مکه عروض است، این علم را به اسم مکه خوانند تیمناً. یا آنکه عروض به معنی معروض است، این علم نیز معروض ٌعلیه شعر است که شعر را بر آن عرض می کنند تا موزون از ناموزون جدا شود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). آن را (عروض را) ازبهر آن عروض خواندند که معروض ٌعلیه شعر است، یعنی شعر را بر آن عرض کنند تا موزون آن از ناموزون پدید آید و مستقیم از نامستقیم ممتاز گردد، و آن فعولی است به معنی مفعول، چنانکه رکوب به معنی مرکوب و حلوب به معنی محلوب. (المعجم).
مخترع یا مدوّن علم عروض: مشهور چنان است که علم عروض را اول بار خلیل بن احمد عروضی (متوفی بسال 170 یا 175 ه.ق.) از روی علم موسیقی و ایقاع استخراج کرد وآن را در پنج دایره شامل پانزده بحر تدوین کرد. پس از وی ابوالحسن سعید بلخی ملقب به اخفش اوسط (متوفی بسال 215 ه.ق.) یک بحر بر آن افزود (بحر متدارک). و شعرای فارسی زبان سه وزن یا بحر دیگر استخراج کردندو بر بحور افزودند (قریب و جدید و مشاکل) تا شمارۀ بحرها یا وزنهای اصلی عروض به نوزده رسید. و همچنان این علم به دست ادبای ایران و عرب کامل گردید. اما تألیف این فن به فارسی از قرن چهارم هجری آغاز شده است. از مؤلفان قدیم این علم ابوالحسن علی بهرامی سرخسی و بزرجمهر قاینی (یا قسیمی) و منشوری سمرقندی را می توان نام برد که بحور و دوایر تازه ای اختراع کردند، و بتدریج عروض فارسی بصورتی درآمد که با عروض عربی متغایر گشت.
بنای اوزان و افاعیل عروض: بنای اوزان عروض بر فاء و عین و لام
{{فعل}} نهادند همچنانکه بناء لغت عرب، تا تصریف اوزان لغوی و شعری بر یک نسق باشد، و چنانکه لغویان گویند ’ضرب’ بر وزن فعل است و ’ضارب’ بر وزن فاعل و ’مضروب’ بر وزن مفعول، عروضیان گویند ’نگارینا’ بر وزن مفاعیلن است و ’نازنینا’ بر وزن فاعلاتن و ’دلدار من’ بر وزن مستفعلن. و نون تنوین در افاعیل عروض بنویسندتا مکتوب و ملفوظ اوزان در حرف یکسان باشد و در فک اجزاء بحور از یکدیگر اشتباه نیفتد. (از المعجم). خلیل بن احمد اوزان عروض را از اشعار عرب تتبع نموده مقرر در پانزده بحر ساخته است، و ادعای حصر درین اوزان نمودن دور از کار است. و این بحور را در لفظی چند منتظم و مضبوط ساخته اند و آن الفاظ را اصول و افاعیل و تفاعیل گویند و ارکان نیز نامند، و آن ده است و نزد بعضی هشت. این افاعیل نزد اکثر از دو جزو ترکیب یافته است: سبب و وتد. سبب، در لغت ریسمان است و در اصطلاح عروض، کلمه دوحرفی را گویند، مانند: بر، همه. و وتد، در لغت میخ را گویند و به اصطلاح عروض، کلمه سه حرفی است، مانند: چمن، لاله. و برخی از عروضیان، بنای افاعیل عروض را بر سه رکن نهاده اند: سبب و وتد وفاصله. فاصله که در لغت بمعنی ستون است در اصطلاح عروض به صغری و کبری تقسیم میشود. فاصله صغری کلمه چهارحرفی است که سه حرف اولش متحرک باشد، مانند: نکنی. و فاصله کبری کلمه پنج حرفی است که چهار حرف اول آن متحرک باشد: شکنمش.
افاعیل عروض: افاعیل عروض که ده است، بعضی خماسی است و بعضی سباعی. خماسی آنها دو باشد: فعولن و فاعلن، که هر یک مرکب از وتد مجموع و سبب خفیف است. و سباعی آنها هشت است: مفاعیلن، فاعلاتن، مستفعلن که هریک مرکب از یک وتد مجموع و دو سبب خفیف است. متفاعلن، مفاعلتن که هر یک مرکب از یک وتد مجموع و یک فاصله صغری است. مس تف علن، فاع لاتن، مفعولات که هر یک مرکب از دو سبب خفیف و یک وتد مفروق است.
بحور عروض: بحوری که از تکرار بعضی افاعیل، یا از ترکیب بعضی با بعضی حاصل میشود، نوزده است که بصورت غیرمرتب بدین قرار است:
رجز، خفیف و رمل، منسرح، دگر مجتث
بسیط و وافر و کامل، هزج، طویل و مدید
مشاکل و متقارب، سریع و مقتضب است
مضارع و متدارک، قریب نیز و جدید.
و بعضی عروضیان پارسی یازده بحر دیگر استخراج کرده اند که عبارتند از: عریض، عمیق، صریم، کبیر، مذیل، قلیب، حمید، صغیر، اصم، سلیم و حمیم. اماخلیل بن احمد بنای عروض را بر این پانزده بحر گذاشته بود: طویل، مدید، بسیط، کامل، وافر، رمل، هزج، رجز، منسرح، مضارع، سریع، خفیف، مجتث، مقتضب و متقارب. وبعد از او ابوالحسن اخفش بحر شانزدهم، یعنی متدارک را پیدا کرد. و بعد از او بحر قریب و جدید و مشاکل از طرف محدثان متأخر یافت شد. از بحور فوق، طویل و مدید و بسیط و وافر و کامل مخصوص شعر عرب است و شاعران فارسی زبان در این پنج بحر کمتر شعر گفته اند. و جدید و قریب و مشاکل مخصوص شعر فارسی است. و یازده بحر باقی بین فارسی و عربی مشترک است.
بیت شعر در بحر طویل به چهار ’فعولن مفاعلین’ تمام میشود، و مدید از چهار بار ’فاعلاتن فاعلن’، و بسیط از چهار ’مستفعلن فاعلن’، و وافر هشت بار مفاعلتن، و کامل هشت بار متفاعلن، و هزج از هشت مفاعیلن، و رجز از هشت مستفعلن، و رمل از هشت فاعلاتن، و سریع از دو بار ’مستفعلن مستفعلن مفعولات ’، و منسرح از چهار بار ’مستفعلن مفعولات ’، و خفیف از دو بار ’فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن’، و مضارع از چهار بار ’مفاعیلن فاعلاتن’، و مقتضب از چهار بار ’مفعولات مستفعلن’، و مجتث از چهار بار ’مستفعلن فاعلاتن’، و متقارب از هشت فعولن، و متدارک از هشت فاعلن، و قریب از دو بار ’مفاعیلن مفاعیلن فاعلاتن’، و جدید از دو بار ’فاعلاتن مستفعلن’، و مشاکل از دو بار ’فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن’. هفت بحر متقارب، رمل، هزج، رجز، کامل، وافر و متدارک را که از تکرار یکی از اجزاء حاصل میشود بحور متفق ارکان نامند، و دوازده بحر باقی که از ترکیب اجزاء مختلف با یکدیگر تشکیل میگردد، بحور مختلف ارکان نامیده میشود.
سالم و غیرسالم و زحاف: هرگاه در اجزاء بحور تغییری راه نیابد آن را جزوسالم نامند و بحر را نیز بحر یا وزن سالم گویند، چون بیت ذیل:
خداوندا تو دانایی بهر رازی
تو مر درماندگان را چاره می سازی
که از شش بار مفاعیلن تشکیل شده لذا هزج مسدس سالم است. و هرگاه در جزوی با کم و زیاد کردن حروف و حرکات تغییری رخ دهد آن را جزو غیرسالم گویند و خود تغییر را زحاف گویند و بحر را غیرسالم یا مزاحف خوانند، چون این بیت:
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
که هر مصراع آن از ’مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل ’ تشکیل شده است لذا بحر هزج مسدس مزاحف می باشد.
انفکاک بحور و دوایر عروض: در عروض هر چند بحر متناسب را جزو یک دستگاه کرده آن را دایره نامیده اند و برای هر دایره اسمی مخصوص وضع کرده اند. و ترتیب رسم این دوایر چنین است که دایره را بوسیلۀ رسم کردن اقطار، بر چند بخش قسمت کرده و بر محیط دایره در هر بخش یکی از ارکان سبب و وتد و فاصله را با حرف ’ف ع ل’ نوشته اند سپس مبداء انشعاب هر بحری را تعیین کرده اند، چنانکه از هر کدام از ارکان آغاز شود یکی از بحور مربوط به آن دایره استخراج میشود. دوایر مشهور بحور عروض شش دایره است که از هر کدام آنها چند بحر از نوزده بحر استخراج میگردد: 1- دایرۀ متفقه که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. 2- دایرۀ مختلفه که سه بحر طویل و مدید و بسیط از آن بیرون می آید. 3-دایرۀ مؤتلفه که مشتمل بر دو بحر وافر و کامل است. 4- دایرۀ مجتلبه که سه بحر رجز و هزج و رمل از آن جدا میشود. 5- دایرۀ مشتبهه مشتمل بر چهار بحر منسرح و مضارع و مجتث ّ و مقتضب. 6- دایرۀ منتزعه که پنج بحر خفیف و سریع و جدید و قریب و مشاکل از آن استخراج میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از المعجم) (از بدیع و عروض و قافیه). و رجوع به نفایس العلوم شود:
عروض و قافیه معنی نسنجد
که هر ظرفی در او معنی نگنجد.
شبستری.
- علم عروض، علم وزن شعر. رجوع به عروض شود:
علم عروض از قیاس بسته حصاریست
نفس سخن گوی من کلید حصار است.
ناصرخسرو.
، (اصطلاح فقه) بجز نقدینه را در فقه در باب معاملات عروض گویند. (فرهنگ علوم نقلی از الفقه علی ص 486) : یاقوت و مرجان و جامه و همه عروض از اقمشه و امتعه نیست الا زکوه تجارت. (از تاریخ قم ص 176)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرض شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن صاحب جمال شوی دوست، یا زن نافرمان، یا عاشق شوی، یا به ستم دوست دارنده شوی را و آشکارکننده آن، یا زن رخسار خنده. (منتهی الارب). زنی که شوهرش او را دوست دارد، و زنی خنده رو، و زنی که او شوهر خود را دوست دارد. (آنندراج). زن شوی دوست. (دهار). شوهردوست. (نصاب). زن دوست دارنده زوج خود را، و گویند زن عاصی، و گویند زن ضحاکه و بسیارخنده. گویند: خیرالنساء اللعوب العروب. (از اقرب الموارد). ج، عرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عروض
تصویر عروض
میزان شعر و نیز بمعنی کرانه و ناحیه هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروب
تصویر عروب
خنده رو زن، شویدوست، زندوست مرد، خوبروی زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروج
تصویر عروج
برآمدن و به بالا بر شدن، بالا رفتن، هوا گرفتن، مقابل نزول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرود
تصویر عرود
روییدن، بالیدن، دورانداختن سنگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروس
تصویر عروس
مرد و زنی که تازه عروسی کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروج
تصویر عروج
((عُ))
بالا رفتن، به بلندی بر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروج
تصویر عروج
لنگی، اعرجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروس
تصویر عروس
((عَ))
زن تازه شوهر کرده، جمع عرائس، در فارسی، زن پسر، بهترین، زیباترین
عروس هزار داماد: کنایه از دنیا و بی وفایی آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروض
تصویر عروض
((عَ))
دانش شناخت وزن شعر و تغییرات آن، جزو آخر از مصراع اول هر بیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروس
تصویر عروس
اروس، بیوگان
فرهنگ واژه فارسی سره
اوج، افزایش
دیکشنری اردو به فارسی