جدول جو
جدول جو

معنی عرطویل - جستجوی لغت در جدول جو

عرطویل
(عَ طَ)
نیکوجوانی خوش قد. (منتهی الارب). نیکوئی جوانی و نیکوئی قد. (ناظم الاطباء). نیکو در جوانی و در قد. (ازاقرب الموارد). نیکوجوانی و نیکوقد. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرطویله
تصویر سرطویله
طویله، اسطبل، کنایه از بهترین اسب اسطبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراویل
تصویر سراویل
سروال ها، شلوارها، زیرجامه ها، جمع واژۀ سروال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تطویل
تصویر تطویل
دراز کردن، در کاری زیاد وقت صرف کردن، طول دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برطیل
تصویر برطیل
رشوه، سنگ دراز، سنگ مستطیل، آهن دراز
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
سختی ها و کارهای دشوار و سخت و دشواریها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
سریانی است، به فارسی گزانگبین است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
واحد عراهیل. (ناظم الاطباء). مفرد عراهیل است بمعنی جماعت و گروه مهمل و بی کار. (از اقرب الموارد). رجوع به عراهیل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
نیک بمالیدن نان به روغن. (تاج المصادر بیهقی). پیه گداخته نانخورش ساختن یا چرب کردن نان را به روغن و یا سخت و بسیار تر کردن آن را به روغن و یا سخت و بسیار تر کردن آن را به روغن یا به مسکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخت مالیدن نان را به روغن. (از المنجد) ، برآوردن اسب نره را تا کمیز اندازد یا ایستاده کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروگذاشتن اسب اندام را از بهر بول. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، فروگذاشتن اسب آب دهن در توبره. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، انزال کردن مرد پیش از رسیدن به زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دراز و فروهشته کردن رسن ستور را در چراگاه و چنین است ’طول فرسه’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دراز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج). دراز نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
قصه کوته بهست از تطویل.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
و سرگذشت او بسیار است و در این کتاب بیش از این تطویل نتوان کردن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83). و تطویل از حد می گذرد. (کلیله و دمنه) ، زمان دادن. (تاج المصادر بیهقی). مهلت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) بعضی عروضیان عجم بر ترفیل حرفی زیادت کرده اند در شعر پارسی و آن را تطویل نام نهاده و مستفعلان کرده... (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 41) ، (اصطلاح معانی بیان) زائد بودن لفظ است بر اصل مقصود. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چرب کردن موی را به روغن. (تاج المصادر بیهقی). نرم گردانیدن مو به روغن و شکستن و فروهشتن و گذاشتن آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم کردن موی به روغن و گذاشتن و شانه زدن و فروهشتن آن. (از المنجد). نرم گردانیدن موی به روغن و شکستن و شانه زدن آن. (از اقرب الموارد) : ما به الا تعدید الثوب وترطیل الشّعر. (اقرب الموارد) ، وزن کردن به رطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ وی ی)
شتری که پیوسته أرطاه خورد، رعاف آوردن. خون بینی را سبب شدن. خون از بینی بیاوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، مملو کردن: ارعاف قربه،پر کردن مشک. (منتهی الأرب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سنگی دراز. (مهذب الاسماء). سنگ دراز. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ لَ / لِ)
اسب برگزیده. (آنندراج). اسب که بر سر طناب موسوم به طویله بسته اند. (یادداشت مؤلف) :
شهی که بسته دوصد اسب بردرش غافل
که سرطویلۀ آنهاست اسب چوبینش.
واعظ قزوینی.
، ممتاز. گزیده:
ز دانش گشته مشهور قبیله
به پاگاه هنر بد سرطویله.
ملا فوقی (از آنندراج).
، ستورگاه. اصطبل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ)
دفزک. (منتهی الارب) ، نیک دراز. (منتهی الارب). عرطل. و رجوع به عرطل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
قوم عرازیل، گروه متفق و هم مشرب در دزدی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گروه بر سر خودگذاشته و بیکار. (منتهی الارب) (آنندراج). الجماعه المهمله. (اقرب الموارد). جمع واژۀ عرهول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام قصبه ای است در ولایت طارم. (از ناظم الاطباء). در سفرنامۀ ناصرخسرو نام این محل آمده است
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
نام جزیره ایست در هندوستان که آنجا بانگ درخت آید سخت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). نام جزیره ای است در هندوستان که از یکی از درختان آن جزیره بانگی عظیم و صدایی مهیب می آید و بعضی گویند کوهی است در آن جزیره که شبها از آن کوه صدای طبل و دهل و سنج می آید. (برهان) (آنندراج). ورجوع به نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 232 شود:
که خوانند برطایل او رابنام
جزیری همه جای شادی و کام.
عنصری (از لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
فوفل است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اردبیل: اردویل، قصبۀ آذرباذگانست شهری عظیم است و گرد وی باره است و شهری سخت بسیارنعمت بود. اکنون کمتر است و مستقر ملوک آذرباذگان است و از وی جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدودالعالم). در شاهنامۀ طبع ژول مل این کلمه بجای اردبیل آمده است. رجوع به اردبیل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نام پادشاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ملکی است از ملوک. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مؤلف غیاث اللغات آرد: شلوار و پاجامه. در این لفظ اختلاف است. نزد بعضی عربی است و پیش جمعی عجمی و گروهی واحد گویند و طایفه ای جمع دانند. فقیرمؤلف گوید که سراویل جمع و معرب است که بمعنی واحدمستعمل گردیده، ظاهراً در اصل شلوار بوده که مرکب است از شل بمعنی ران و وار که کلمه بمعنی لایق باشد، پس لام را به رای مهمله و رای مهمله را به لام بدل کردند شروال حاصل شد، بعد معرب کردند بقاعده تعریب به سین مهمله بدل نمودند و اول را کسره دادند چرا که وزن فعلال بفتح در کلام عرب نیامده، سروال شد، چون جمع کلمه خماسی که رابع آن مد باشد بر وزن فعالیل می آیداز اینجهت جمع سروال را سراویل آورند، مگر این لفظ جمع در محاورات بمعنی واحد مستعمل شده است، چنانکه لفظ حور که جمع حوراء است و بمعنی واحد مستعمل شده ازاینجهت فارسیان به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (غیاث) (آنندراج). ازار، فارسی است معرب شده. (منتهی الارب). و در لسان العرب از لیث آرد که سراویل کلمه عجمی است که معرب و مؤنث شده و جمع آن سراویلات است... (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 196) :
چادر به سر آورد و فروبست سراویل
بیرون شد و این قصه بنظم سمر آمد.
سوزنی.
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش.
سعدی.
چشمم آن دم که سراویل به پایم نبود
به ره پاچۀ تنبان نگران خواهد بود.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
دراز کردن درازاندن، مولش دادن، دراز گفتن دراز گویی، دراز سرایی، دراز نویسی، دراز کردن طول دادن طولانی کردن، دراز گفتن، دراز گویی، جمع تطویلات. یا تطویل بلاطائل. دراز گویی بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترطیل
تصویر ترطیل
چرب کردن موی به روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترویل
تصویر ترویل
چرباندن چرب کردن با روغن، آبدادن پیش از رسیدن به زن، چکاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطیل
تصویر برطیل
آهن دراز
فرهنگ لغت هوشیار
واژه پارسی است و باید فاتویل نوشته شود فوفل پوپل درختی است از تیره نخل ها که در مناطق گرم آسیا (هندوستان و جزایر سند و جاوه) می روید. درختی است نسبتا بلند و برگهایش شانه یی هستند که در انتهای تنه بر افراشته این درخت مانند تاجی قرار دارند. این درخت مانند خرما دو پایه است. میوه اش شفت است که قسمت میان برش دارای الیاف سلولزی می باشد ولی هسته اش دارای پوست نازک است چوب این درخت را در نجاری های ظریف به کار می برند و از پوست آن الیاف قابل نساجی بدست می آورند و جوانه انتهایی تنه آن را به نام کلم فوفل - چون مانند پنیر نرم است - به مصرف تغذیه می رسانند پوپل کوثل تانبول تنبول تامول فوفل آغاجی کوپل فوفل سپاری اطموط اطماط نخل هندی پوگافالا اریکا. توضیح در بعضی کتب مرادفات تملول کلمه فوفل نیز ذکر شده که با این درخت نباید اشتباه شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراهیل
تصویر عراهیل
گروه بیکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراقیل
تصویر عراقیل
به گونه رمن دشواری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرطویله
تصویر سرطویله
فراسپ اسپ برگزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراویل
تصویر سراویل
جمع سراول، از ریشه پارسی شلوارها زیر جامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقیل
تصویر عرقیل
زرده زرده تخم مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطویل
تصویر تطویل
((تَ))
دراز کردن، طول دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سراویل
تصویر سراویل
((سَ))
جمع سروال، شلوار، زیر جامه
فرهنگ فارسی معین