جدول جو
جدول جو

معنی عرطل - جستجوی لغت در جدول جو

عرطل
(عَ طَ)
دفزک. ضخم. (اقرب الموارد) ، نیک دراز. (منتهی الارب). آنکه در طول فاحش و افزون باشد. (از اقرب الموارد). عرطلیل. و رجوع به عرطلیل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاطل
تصویر عاطل
ویژگی آنچه یا آنکه به کار گرفته می شود، بیکار، بی بهره، بدون مسئول یا متصدی
عاطل و باطل: بیکار، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطل
تصویر عطل
بی پیرایه و بی زیور بودن زن، بی مال و بی ادب گردیدن مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رطل
تصویر رطل
واحد وزن مایعات برابر ۱۲ اوقیه یا ۸۴ مثقال. این وزن در جاهای مختلف تفاوت داشته، وزنی که در ایران یک رطل گفته میشده معادل صدمثقال بوده (هر مثقال ۲۴ نخود)، پیمانه، پیالۀ شراب
رطل گران: پیمانۀ بزرگ شراب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ طِ)
مرد نرم و سست. (منتهی الارب). لیّن. (از اقرب الموارد) ، مرد درازبالا. (منتهی الارب). طویل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ مُ)
بشتافتن. دویدن: رطل رطلاً و رطولاً. (منتهی الارب). دویدن. (از اقرب الموارد) ، آزمودن تا بشناسد وزن آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عدل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، معرب لتر. مأخوذ از لاتینی لیترا. (یادداشت مؤلف). نیم من. (بحر الجواهر) (السامی فی الاسامی) (از مهذب الاسماء) (دهار) .نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است و اوقیه چهل درهم است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). نصف من. (مفاتیح العلوم). دوازده اوقیه. ج، ارطال. (از اقرب الموارد). نیم من و 12 اوقیه و اوقیه چهل درهم است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). به ترکی باتمان و در فارسی من گویند و در هر نقطه رطل وزن معینی دارد. رطل بر حسب تداول اشیاء 128 درهم است. (از شعوری ج 2 ص 10). صد و بیست و هشت درهم در واسط و بصره. (مفاتیح العلوم). در منیۀ ابن خصیب صد و چهل و چهار درهم است. رطل در شهر اخمیم در نان و گوشت هزار درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در شهر قوص برای نان و گوشت و سبزی سیصد و پانزده درهم است و در دیگر اشیاء دویست درهم است. در اسیوط در گوشت و نان هزار و ششصد درهم است و در دیگر حوایج دویست درهم. در منفلوط در نان و گوشت دویست درهم، و در دیگر چیزها صد و چهل درهم. رطل حجازی صد و بیست درهم است. رطل مصری صد و چهل و چهار درهم است. رطل بغدادی صد و سی درهم است. رطل دمشقی ششصد درهم است. رطل حموی ششصد و شصت درهم است. رطل حلبی هفتصد و بیست درهم است. رطل حمصی هفتصد و نود و چهار درهم است. رطل لیتی (و در نسخۀ لیثی) دویست درهم است. رطل جروی سیصد و دوازده درهم است. رطل حرانی هفتصد و بیست درهم است. رطل عجلونی و رومی هزار و دویست درهم است. رطل غزاوی هفتصد و بیست درهم است. رطل قدسی و خلیلی و نابلسی هشتصد درهم است و رطل کرکی نهصد درهم است. (از معالم القربه صص 80- 81). وزنی معادل دوازده اوقیه که هر اوقیه 40 درهم باشد، یعنی رطل 480 درهم است و این رطل شامی است. در اهواز مساوی یکی از 112 هندروت است. (یادداشت مؤلف). واحدی است برای وزن و آن برابر دوازده اوقیه. مساوی 84 مثقال است. (فرهنگ فارسی معین).
- رطل بغدادی، واحد وزن معادل دوازده اوقیه و هشت استار و مساوی نود مثقال و برابر یکصد و بیست و هشت درم و چهار سبع یک درم. (فرهنگ فارسی معین) : همه را درده رطل بغدادی آب بپزند تا دو بهر برود بپالایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- رطل عراقی، 1- واحد وزن که در بغداد و حوالی آن مستعمل بوده معادل دوازده اوقیه است. 2- واحد وزن معادل یک و نیم رطل عراقی چنانکه یک رطل مدنی یکصد و هفتاد و پنج درم باشد. (از فرهنگ فارسی معین از رسالۀ مقداریه. فرهنگ ایران زمین 10: 1- 4 ص 420).
- رطل مکی، با دو رطل عراقی برابر است. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی).
در شعر زیر از فردوسی به فتح ’طاء’ آمده و ظاهراً به ضرورت شعری است:
یکایک بسنجیم و گردیم تل
ابا گوهران هر یکی سه رطل.
فردوسی.
، (اصطلاح شرعی) بعضی از محدثان رطل را این قسم تحدید کرده اند که رطل هزار و صد و هفتاد درهم است و به اعتبار دیگر، هشتصد و نوزده مثقال. (از رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)، در اصطلاح کاغذفروشان شش یک من تبریز است. (یادداشت مؤلف)، پیمانه. ج، ارطال. (بحر الجواهر). در بحر الجواهر به معنی پیمانه و فارسیان نیز به همین معنی استعمال کنند و لهذا رطل گران، پیمانۀ کلان را گویند که پر از شراب باشد و با لفظ زدن و خوردن و کشیدن و بر سر کشیدن مستعمل و این مجاز است. (از آنندراج). پیمانۀ نیم منی. (دهار)، گاهی لفظ رطل به معنی پیالۀ شراب آید که در آن نیم سیر شراب گنجد و به معنی مطلق پیالۀ شراب نیز آید. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (مهذب الاسماء). جام شراب پر. (از شعوری ج 2 ص 19). اندازۀ وزنی است و به همین مناسبت به معنی پیالۀ شراب هم آمده. (از فرهنگ لغات شاهنامه). پیمانۀ می فروشی و آن نیم من باشد. (یادداشت مؤلف) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و مجلس و رطل و افراسیاب.
فردوسی.
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده جهاز.
خسروی.
دل شاد دار و پند کسایی نگاهدار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسایی.
دوش تا اول سپیدۀ بام
می همی خوردمی به رطل و به بام.
فرخی.
خزبده اکنون به رزمه می ستان اکنون به رطل
مشک ریز اکنون به خرمن عود سوز اکنون به تنگ.
منوچهری.
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد چهار گوشۀ گوشه.
منوچهری.
می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چارۀ ما بامداد رطل دمادم بود.
منوچهری.
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
تا چه شد کارش به آخر با رباب.
ناصرخسرو.
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب.
ناصرخسرو.
مجلس می را سبکتر از کدویی
مسجد ما را گرانتر از رطلی.
ناصرخسرو.
خمار شما ندارد آن رطلی
کاو عقل مرا تمام بستاند.
خاقانی.
دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد
لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد.
خاقانی.
مرا از من و ما به یک رطل بستان
که من هم ز من هم ز ما می گریزم.
خاقانی.
گر قدحهای صبوحی شد ز دست
هم به رطلی عذر آن درخواستند.
خاقانی.
،
{{صفت}} مرد نرم و سست و فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، نوجوان باریک بدن. (منتهی الارب) (آنندراج)، کودک مراهق یا کودک استخوان سخت ناشده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، مرد کلان سال سست و ضعیف یا مایل به نرمی و فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). پیرمرد ضعیف. (از اقرب الموارد)، مرد احمق، اسب سبکرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)،
{{اسم مصدر}} پیری. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بی پیرایه ماندن زن. (از منتهی الارب). بی پیرایه شدن. (المصادر زوزنی). خالی شدن زن از زیور. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : عطلت المراءه، بر آن زن زیور نبوده است. (از اقرب الموارد). عطول. و رجوع به عطول شود، خالی شدن از مال و ادب. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : عطل من المال والادب، از مال و ادب خالی و تهی شد، و نیز عطل القوس من الوتر و الخیل من الارسان و الدلو من الاوذام، کمان از وتر و اسب از افسار و دلو از بند و تسمه خالی گشت. (از اقرب الموارد). بنابراین عطل، در خالی بودن از هر چیز به کار رود هر چند اصل آن در موردزیور و حلی است، فربه گردیدن. (از منتهی الارب). بزرگ و عظیم شدن بدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ طِ)
نیکو جسم و تن، از شتران. (از اقرب الموارد) ، زن بی پیرایه. (غیاث اللغات) ، حرف بی نقطه مثل دال و سین و لام و میم. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(عُ/ عُ طُ)
زن بی پیرایۀ بی زیور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اسب و شتر بی گردن بند و بی رسن و بی داغ و نشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد بی ساز و سلاح. (منتهی الارب) ، خالی از مال، بی ادب، قوس عطل، کمان بی زه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، أعطال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُطْ طَ)
جمع واژۀ عاطل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عاطل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ لَ)
خوردن ناقه درخت را چندانکه ریخته شود دندان او. (از منتهی الارب). عرطت الناقه الشجر، آن ماده شتر درخت را خورد تا آنکه دندان او از بین رفت. و چنین ناقه ای را عروط نامند. (از اقرب الموارد) ، معیوب کردن آبروی کسی از غیبت. (از منتهی الارب). غیبت کردن از عرض و آبروی کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ)
جمع واژۀ عروط. رجوع به عروط شود
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ)
دفزک. (منتهی الارب) ، نیک دراز. (منتهی الارب). عرطل. و رجوع به عرطل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
ابن خطیم. مردی است. (منتهی الارب). شاعری است مشهور از عرقله. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
سخت درشت و درازقامت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حسک است که به هندوی کوکهرو نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). رجوع به حسک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ)
دراز و مضطرب الخلقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ طَ / عِ قِ طِ)
پیل ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ هََ ل ل)
شتر استوار. (منتهی الارب). شدید و سخت و قوی از شتران. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
بیکاره. بیهوده. تهی. فارغ: آن دیگر که از پیرایۀ خردی عاطل نبود. (کلیله و دمنه). چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند... دشمن قصد این دیار کند. (سندبادنامه ص 80) ، زن بی گردن بند. بی زیور. بی پیرایه. (مهذب الاسماء) (آنندراج). ج، عواطل و عطّل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ طُ / بُ طُل ل)
کلاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افکندن وبرکندن. (ناظم الاطباء). و رجوع به برآغالیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیطل
تصویر عیطل
خوش گردن دراز گردن: زن، خوشه پر شکوفه خرمای نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرطل
تصویر سرطل
دراز بد اندام
فرهنگ لغت هوشیار
عدل، نیم من سنگ مکه و آن دوازده اوقیه است، مقیاس وزن مایعات، برابر دوازده اوقیه یا 48 مثقال، و بمعنای مرد سست و بیحال
فرهنگ لغت هوشیار
وات بی دیل (حرف بی نقطه)، بی پیرایگی در زن، گردن، تهی، بی مایگی بی فرهنگی، برز (قامت)، کرپ (کالبد)، خوشه خرما خوش بالا خوش اندام بی مایه بی ادب نا فرهیخته: مرد، بی زه کمان، بی پیرایه زن، بی افسار: ستور، بی ساز و برگ: مرد، بی داغ و نشان: اسپ و اشتر بی پیرایه گردیدن (زن)، بی مال ماندن، بی ادب گردیدن، بی کار ماندن، بی پیرایه، بی کار. یا حروف عطل. حروف بی نقطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطل
تصویر عاطل
بیکاره، بیهوده، تهی، فارغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرطب
تصویر عرطب
گل گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطل
تصویر عطل
((عَ طْ یا طَ))
بی پیرایه گردیدن (زن)، بی مال گردیدن، بی ادب گردیدن، بیکار ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاطل
تصویر عاطل
((طِ))
بیکار، مهمل، بی معنی، بیهوده، بی پیرایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عطل
تصویر عطل
((عَ طِ))
بی پیرایه، بیکار، حروف، حروف بی نقطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رطل
تصویر رطل
((رَ طْ))
واحدی است برای وزن، در فارسی معنای پیاله شراب می دهد
فرهنگ فارسی معین
باطل، بیکار، بی معنی، بیهوده، لغو، معطل، ول
فرهنگ واژه مترادف متضاد