از پهنا و از پهنی. (ناظم الاطباء). به عرض. به پهنا. مقابل طولا: و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ص 73) ، افقی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
از پهنا و از پهنی. (ناظم الاطباء). به عرض. به پهنا. مقابل طولا: و از دیگر جانب تا مصر طولا و عرضا به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ص 73) ، افقی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
جندب کلان و بزرگ مانند ملخ. و آن جز در گیاه ’رمث’ و ’عنظوان’ یافت نشود. ویا کرمکی است که در رمل و شنهای ’عالج’ یا ’دهناء’ موجود میباشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
جندب کلان و بزرگ مانند ملخ. و آن جز در گیاه ’رمث’ و ’عنظوان’ یافت نشود. ویا کرمکی است که در رمل و شنهای ’عالج’ یا ’دهناء’ موجود میباشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
معلی بن عرفان. تبع تابعی است. (منتهی الارب). از نظر تاریخی، تابعی کسی است که واسطه میان صحابی و نسل های بعد از اسلام است. این افراد نقش واسطه ای در نقل و انتقال معارف اسلامی دارند. تابعی بودن، یکی از درجات افتخار در علم رجال است و به فرد اعتبار خاصی می بخشد. احادیثی که از طریق تابعین نقل شده اند، بخش بزرگی از سنت اسلامی را تشکیل می دهند. نام زنی سرودگوی که در این فن ید طولی داشت. (منتهی الارب). یکی از مغنیه ها و آوازه خوانهای عصر عباسی، و معاصر عریب المأمونیه بوده است. (از اعلام النساء از الاغانی) نام صاحب آن راعی و چوپان که در حق صاحب خود چنین گفته است: کفانی عرفان لکری و کفیته کلوء النجوم و النعاس معانقه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
معلی بن عرفان. تبع تابعی است. (منتهی الارب). از نظر تاریخی، تابعی کسی است که واسطه میان صحابی و نسل های بعد از اسلام است. این افراد نقش واسطه ای در نقل و انتقال معارف اسلامی دارند. تابعی بودن، یکی از درجات افتخار در علم رجال است و به فرد اعتبار خاصی می بخشد. احادیثی که از طریق تابعین نقل شده اند، بخش بزرگی از سنت اسلامی را تشکیل می دهند. نام زنی سرودگوی که در این فن ید طولی داشت. (منتهی الارب). یکی از مغنیه ها و آوازه خوانهای عصر عباسی، و معاصر عریب المأمونیه بوده است. (از اعلام النساء از الاغانی) نام صاحب آن راعی و چوپان که در حق صاحب خود چنین گفته است: کفانی عرفان لکری و کفیته کلوء النجوم و النعاس معانقه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شناختن و دانستن بعد از نادانی. (از منتهی الارب) ، درک کردن به یکی از حواس خمسه، اقرار کردن به گناه، پاداش دادن کسی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عرفان. معرفه. عرفه. رجوع به عرفان شود
شناختن و دانستن بعد از نادانی. (از منتهی الارب) ، درک کردن به یکی از حواس خمسه، اقرار کردن به گناه، پاداش دادن کسی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عِرفان. معرفه. عرفه. رجوع به عِرفان شود
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن جلگه است وهوای معتدل و 1230 تن سکنه دارد. آب از رود خانه ماسوله و استخر و چشمه تأمین میشود. محصولاتش برنج، توتون مختصر ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است. دو مسجد قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن جلگه است وهوای معتدل و 1230 تن سکنه دارد. آب از رود خانه ماسوله و استخر و چشمه تأمین میشود. محصولاتش برنج، توتون مختصر ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است. دو مسجد قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) : ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را. ناصرخسرو. زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان. ناصرخسرو. نیست پوشیده که شاه حیوانی تو که نه عریانی و ایشان همگان عریان. ناصرخسرو. وقت پیکار نقش خانه فتح نفس آن حله پوش عریان باد. مسعودسعد. چون صفر و الف تهی و تنها چون تیر و قلم نحیف و عریان. خاقانی. عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر. خاقانی. تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی. خاقانی. از برونم پردۀ اطلس چه سود چون برون پرده عریان میزیم. عطار. قفاخورد و گریان و عریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست. سعدی. سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی). کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند. نظیری. از نور مهر و ماه چه میکاهد گر کسوتی ببخشد عریان را. قاآنی. از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق. صائب (از آنندراج). - عریان النّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). ، بمجاز، بری. دور. محروم: بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم. مسعودسعد. ، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) : ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را. ناصرخسرو. زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان. ناصرخسرو. نیست پوشیده که شاه حیوانی تو که نه عریانی و ایشان همگان عریان. ناصرخسرو. وقت پیکار نقش خانه فتح نفس آن حله پوش عریان باد. مسعودسعد. چون صفر و الف تهی و تنها چون تیر و قلم نحیف و عریان. خاقانی. عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر. خاقانی. تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی. خاقانی. از برونم پردۀ اطلس چه سود چون برون پرده عریان میزیَم. عطار. قفاخورد و گریان و عریان نشست جهاندیده ای گفتش ای خودپرست. سعدی. سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی). کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند. نظیری. از نور مهر و ماه چه میکاهد گر کسوتی ببخشد عریان را. قاآنی. از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق. صائب (از آنندراج). - عریان النَّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد). ، بمجاز، بری. دور. محروم: بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم. مسعودسعد. ، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
در بینی، قسمتی است که از قصبۀ بینی از هر دو طرف به پائین کشیده می شود. (از منتهی الارب). الغرضان فی الانف، ما انحدر من قصبه من جانبیه جمیعاً. (اقرب الموارد). تجاویف دو طرف قصبهالانف. (ناظم الاطباء) جمع واژۀ غرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غرضان. (اقرب الموارد) (المنجد). تقول: ’اصابنا مطر اسال زهاد الغرضان’. (اقرب الموارد). رجوع به غرض شود
در بینی، قسمتی است که از قصبۀ بینی از هر دو طرف به پائین کشیده می شود. (از منتهی الارب). الغرضان فی الانف، ما انحدر من قصبه من جانبیه جمیعاً. (اقرب الموارد). تجاویف دو طرف قصبهالانف. (ناظم الاطباء) جَمعِ واژۀ غَرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غِرضان. (اقرب الموارد) (المنجد). تقول: ’اصابنا مطر اسال زهاد الغرضان’. (اقرب الموارد). رجوع به غرض شود