جدول جو
جدول جو

معنی عربنه - جستجوی لغت در جدول جو

عربنه(حَ یَ)
ربون دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیعانه دادن. عطا کردن عربون. (از اقرب الموارد). رجوع به عربون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عربانه
تصویر عربانه
گاری، کالسکه، دلیجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عربده
تصویر عربده
بدمستی، نعره، فریاد، بدخلقی، بدخویی، جنگجویی
فرهنگ فارسی عمید
(عُ رَ بِ دَ)
عربد. رجوع به عربد شود
لغت نامه دهخدا
(عَرْ)
بطن عرنه، وادیی است که در کنار عرفات. و گویندآن مسجد عرفه و تمام مسیل است. (از معجم البلدان). جایی است در عرفات، و آن موقف نیست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
عرن. عران. بیماری مذکور در ’عرن’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عرن شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
دهی است در اول وادی نخله از طرف مکه. (از معجم البلدان). ناحیه ای است نزدیک مدینه، قریش بدانجا اقامت کرد و عرب بدان نسبت داده میشود. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بَ)
نهری که آبش سخت تیز رود، نفس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ بَ)
خالص از عرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن بسیار خندنده. (منتهی الارب). عروب از نساء. (از اقرب الموارد) ، زن حریص بر بازی و لهو. (منتهی الارب) (آنندراج) ، معده تباه شده، چاه بسیار آب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به عبری عدل قوم، ، (پنهان کننده) اسم مغاره ای که در حوالی بیت لحم بوده داود در آنجامتواری گردیده و بر حسب تقلید در وادی قریطون در شرق بیت لحم میباشد و طول مغاره 550 قدم و دارای دهلیزهای بسیار است الا آنکه بزعم کاندر در وادی ایله در نزدیکی شهر عدلام بمسافت 13 میل بطرف غربی بیت لحم واقع است و در حوالی این شهر مغاره های بسیار است که فی الحقیقه از برای معاونان داود بسیار مناسب است اما مغاره های بیت جبرین که بزعم بعضی مغارۀ عدلام میباشد بسیار مرطوبی و سرد و پر از خفاشها است به حدی که برزگران آن نواحی نیز در آنجا زیست نتوانند کرد بر خلاف مغاره های عدلام که همواره مسکونند و در غایت استحکام و پایداری میباشند و از آن جمله معدودی است که از دویست الی سیصد مرد را گنجایش دهد و اسم مغاره ها عبدالماء است و محتمل است که لفظ مرقوم همان تصحیف عدلام باشد. (قاموس کتاب مقدس) ، شهر بزرگی از کنعانیان است که در قسمت یهودا واقع بود که در رحبعام آن را محصون نمود و در نبوت میکاهی نبی مذکور است و یهود بعد از مراجعت در آنجا سکونت ورزیدند. و کانوو کاندر گمان دارند که در وادی سنط بمسافت دو میل ونصف به جنوبی شوکوه واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
طاقت شتر و ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بی یَ)
مؤنث عربی. رجوع به عربی شود، لغت عرب. زبان عرب، آنچه عرب بدان سخن گوید و تکلم کند. (از اقرب الموارد) ، گاه در کتابهای فارسی پیش از نقل بیت یا قطعه از شعر عرب عربیه نویسند، مقصود از آن شعری عربی یا قطعه ای عربی است. (یادداشت مؤلف).
- علوم عربیه، علوم عربی. دانشها که عرب را بود. ادب عرب. ادبیات عرب.
- نقود عربیه، مسکوک قوم عرب یا ممالک عرب. سکه که نقش کلمات عرب دارد. یا در سرزمین عرب نقش شود یا در سرزمینی که حکومت عرب دارد زده شود. و نیز رجوع به النقود العربیه ص 92 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
پیراستن پوست با گیاه. عرتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نگار کردن جامه را به نگار عرجون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازلسان العرب). صورتهای عرجون در جامه تصویر کردن. (از اقرب الموارد) ، زدن کسی را به عرجون. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آلودن و طلا نمودن به خون یا به زعفران یا خضاب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ نَ)
دف و دائره باشد و بعضی دائرۀ حلقه دار را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ دَ)
بدخوئی. (منتهی الارب). بدخلقی. (از قطر المحیط) ، جنگجویی. (منتهی الارب) (آنندراج). نبرد و پیکارو مجادله و هنگامه و غوغا و شورش. (ناظم الاطباء).
- عربده آوردن، داد و بیداد راه انداختن. بانگ و فریاد کشیدن. بانگ و فریاد داشتن بر کسی از سر مستی با خشم و بدخویی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از دهستان لک بخش قروۀ شهرستان سنندج، ناحیه ای است جلگه، 160 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَ بی یَ)
بمعنی خدای بیت ایل، اسم مکانی بود که یعقوب بدانجامذبحی برای خدای حی بنا نمود. (قاموس کتاب مقدس) ، سردسیرها
لغت نامه دهخدا
(خَ بُ نَ)
نام قلعه و حصاری بوده است بخراسان بنابر نقل شاهنامه، و شاید خربنه با جرمیه یکی بوده و تصحیفی واقع شده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُنَ / نِ)
جامه کن. رخت کن. سربینه. سرپینه (در حمام). (یادداشت مؤلف). رجوع به سربینه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ نَ)
ستور کفیده پا و موی رفته پا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، اسب عرن زده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
رعاد، که قسمی ماهی دارای الکتریسیته است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). سمکهالرعد. رجوع به رعاد و رعد در ردیفهای خود و نیز المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(عِزز)
جایگاهی است در بلاد فزاره، و گویند دههایی است در مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ نَ)
ابن ثور بن کلب بن وبره، از تغلب، از قضاعه. جدّی است جاهلی. و نسبت بدو عرنی شود. (از الاعلام زرکلی از النویری)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار که در آن الفت کنند. گویند: لیث عرینه و لیث غابه. (از اقرب الموارد). عرین. رجوع به عرین شود. ج، عرائن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تازی ناب، زن شوی دوست، پر آب، تباهیده تبست کم تبست (معده فاسد شده) منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی. منسوب به عرب از قوم عرب تازی، زبان قوم مزبور زبان تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرینه
تصویر عرینه
سوراخ مار، کنام شتر، لانه کفتار، لانه گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربانه
تصویر عربانه
کلی از ابزار های خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربده
تصویر عربده
بدخوئی، جنگجوئی غوغا و شورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربیه
تصویر عربیه
مونث عربی تازیکی مونث عربی. مونث عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربده
تصویر عربده
((عَ بَ دِ))
تند خویی، بدخلقی، داد و فریاد، نعره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عربه
تصویر عربه
((عَ بِ یا بَ))
گردونه، کالسکه
فرهنگ فارسی معین
جیغ وداد، داد، فریاد، فغان، گلیل، نعره، بدمستی، بدخویی، تندخویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمین، بین کوه و دشت
فرهنگ گویش مازندرانی