جدول جو
جدول جو

معنی عراهمه - جستجوی لغت در جدول جو

عراهمه
(عُهَِ مَ)
مؤنث عراهم. رجوع به عراهم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزاسمه
تصویر عزاسمه
نامش گرامی باد، نامش گرامی است. دربارۀ خداوند گفته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براهمه
تصویر براهمه
برهمن، عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
گرو گذاشتن، شرط بستن، شرط بندی در مسابقۀ اسب دوانی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ هََ)
جمعیت. خلاف پراکندگی. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فراهم شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه، واقع در شش هزارگزی شمال میانه و شش هزارگزی شوسۀ تبریز به میانه. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 114 تن سکنه. از رود خانه محلی مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب و بزرک است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُ شِ مَ)
یکی قراشیم. (از منتهی الارب). واحد قراشیم. (ناظم الاطباء). رجوع به قراشیم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هَِ لَ)
ملوک حمیر که در اسلام هم بر ملک خود گذاشته شدند. (از لسان العرب) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، الاقیال المقرون علی ملکهم فلم یزالوا عنه. (اقرب الموارد) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ مَ / مِ)
درهم. درخم. دراخما کلمه یونانی بلهجۀ لاتینی دراخما. واحد وزن و پول در میان یونانیان قدیم. وزن آن در نواحی مختلف متفاوت بود. ولی بجهت اعتبار تجارتی آتن ازقرن پنجم قبل از میلاد به بعد دراخمۀ آتن اهمیتی بمراتب بیش از بقیه یافت. دراخمۀ وزن قریب 4/36 گرم وزن داشت. دراخمه پول سکۀ سیمین بود به وزن کمی بیش از چهار گرم. درهم مأخوذ از دراخمه است. واحد پول در یونان کنونی نیز دراخمه نام دارد. (از دائره المعارف فارسی). درهم معرب دراخمه است. (النقود العربیه ص 88)
لغت نامه دهخدا
(ژِ مِ)
نام کرسی بخش وژ از ولایت سن دیه دارای 8811 تن سکنه و کار خانه پنیرسازی. و راه آهن از آن گذرد. و دریاچۀ زیبای ژرارمه بدانجاست
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ مَ)
تراجم. جمع واژۀ ترجمان و ترجمان. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ مَ / مِ)
جمع واژۀ ترکمان. (ناظم الاطباء). طایفه ای از ترکان که در حدود مرزهای شمال شرقی ایران سکونت دارند. رجوع به ترکمان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ مِ)
یکی از دهستان های 9گانه بخش کنگان، در شهرستان بوشهر است که از جنوب به دهستان حومه گاوبندی و از شمال به دهستان علامرودشت و از خاوربه دهستان بیرم و از باختر به دهستان آل حرم و ثلاث محدود است. این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع و هوای آن گرم است. آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن عبارتست از غلات، خرما، تنباکو و پیاز. شغل اهالی زراعت است و از 48 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 7200 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: لامرد، که مرکز دهستان است، زنگنه، تل خندق، تراکمۀ بالا و تراکمۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
استوار از هر چیزی. (منتهی الارب) ، شتر مادۀ تیزرو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عیاهمه. رجوع به عیاهمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ مَ)
جمع واژۀ ابراهیم. (منتهی الارب). رجوع به براهم و براه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ مَ)
جمع واژۀ برهمن بحذف حرف خامس. (غیاث اللغات) (آنندراج). واحد آن برهمی است و آنان یکی از طبقات مردم هندوستان اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). هم لایجوزون علی الله بعثهالرسل، بعثت پیمبران را بر خداوند جایز و روا نمیشمارند. (ازمنتهی الارب). گروهی هستند از منکران رسالت و پیامبری. صاحب ’انسان کامل’ گفته است آنان قومی هستند که بطور مطلق عبادت حق تعالی را بجای می آورند ولی نه براهنمایی پیامبران بلکه می گویند آنچه در این جهان و عالم هستی وجود دارد مخلوق و آفریدۀ پروردگار جهان است از اینرو به یگانگی خلاق عالم اقرار میورزند لکن پیامبران را منکر میباشند و عبادت آنان مانند عبادت پیمبران باشد پیش از مبعوث شدن آنان به پیمبری و آنان خویشتن را از فرزندان حضرت ابراهیم شمرند و میگویند ما را کتابی است که ابراهیم آنرا نوشته از جانب خودش نه آنکه کتاب آسمانی و از جانب حق باشد آن کتاب مملواز حقایق و بر پنج قسمت است. چهار قسمت آنرا ملت مجاز است بخواند ولی قسمت پنجم را بواسطۀ آنکه فهم و درک مطالب آن تعمق و غوررسی بسیار لازم دارد همه کس حق خواندن آنرا نخواهد داشت مگر نفری چند که در دانشمندی مسلم کل باشند اکثر این طایفه در شهرهای هند اقامت دارند گروهی از هندوان خود را به لباس براهمه ملبس سازند و دعوی پیروی این طایفه کنند در صورتیکه در باطن امر از براهمه نیستند و این جماعت در بین براهمه به بت پرستی معروف میباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : یکی از براهمه هند را پرسیدند که می گویند بجانب هندوستان کوههاست. (کلیله و دمنه). این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردۀ علما و براهمه هنداست در انواع مواعظ... (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
(زُ هَِ مَ)
داه آزاد. (منتهی الارب) (آنندراج). پرستاری که برده ویا زرخرید نباشد، زن نوجوان فربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ستبر. درشت. (از اقرب الموارد) ، عتیقه. یقال: امته زراهمه، غلیظه و عتیقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ مَ / مِ)
نیکوروی و مودت. (آنندراج از مؤید الفضلاء). ظاهراً مصحف فراهیه یا فراهه است به معنی ’نیکورو شدن ستور یعنی تیزرونده شدن او’. رجوع به فراهه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ مَ)
استوار از هر چیزی، شتر مادۀپیشرو. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ناقۀ سریع. (از اقرب الموارد). عیهامه. رجوع به عیهامه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
نرم و نازک از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر سطبر. (منتهی الارب). القوی الشدید. و هی عراهمه. (و قیل کلاهما للمذکر دون المؤنث) (از اقرب الموارد). اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ عَ لَ)
شدید و سخت گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شوخ شدن. (منتهی الارب) ، احمق شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
جمع عجاهن، بنگرید به عجاهن مونث عجاهن پیغام برنده میانجی پیوند زن، آرایشگر زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جراهیه
تصویر جراهیه
ظاهر و آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراهیم
تصویر عراهیم
نرم و نازک، شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباهله
تصویر عباهله
فرمانروایان حیره که پس از اسلام نیز برجای ماندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساهمه
تصویر مساهمه
مساهمه و مساهمت در فارسی: بونداری هنبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
شرط بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراهیه
تصویر کراهیه
کراهیت در فارسی: بیزاری بد شمردن ناپسند دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراهنه
تصویر فراهنه
فراهت در فارسی زیرکی، استادگی، نیک رفتاری، شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرانیه
تصویر عرانیه
آبخیز، میانه دریا، کوهه کند آنچه کوهه (موج) به کنارافکند، پرآبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراهیل
تصویر عراهیل
گروه بیکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براهمه
تصویر براهمه
کستی بندان جمع برهمن برهمنان براهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتاهیه
تصویر عتاهیه
کم خردی، گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
((مُ هِ نِ))
گرو گذاری، شرط بندی
فرهنگ فارسی معین
برهمن ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد