جدول جو
جدول جو

معنی عراهم - جستجوی لغت در جدول جو

عراهم
(عُ هَِ)
نرم و نازک از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر سطبر. (منتهی الارب). القوی الشدید. و هی عراهمه. (و قیل کلاهما للمذکر دون المؤنث) (از اقرب الموارد). اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراهم
تصویر مراهم
مرهم ها، داروهایی که روی زخم بگذارند، جمع واژۀ مرهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراهم
تصویر فراهم
آماده، مهیا، در کنار هم، گردآمده در یک محل
فراهم آمدن: حاصل شدن، به دست آمدن، تالیف شدن، گرد آمدن، جمع شدن
فراهم آوردن: گرد آوردن، جمع کردن، آماده کردن
فراهم شدن: حاصل شدن، به دست آمدن، گرد آمدن، نظم و ترتیب یافتن
فراهم کردن: به دست آوردن، آماده کردن، جمع کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هَِ)
جمع واژۀ درهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درمها. سکه های نقره. دراهیم: و شروه بثمن بخس دراهم معدوده و کانوا فیه من الزاهدین. (قرآن 20/12). و او را به بهایی اندک، به چند درهم شمرده شده فروختند، و در اوبی تمایل بودند. عبداﷲ زبیر در مکه به امر حکومت قیام کرد، فرمان داد تا دراهم مستدیر سکه زدند و او اول کسی بود که دراهم را بشکل مدور ضرب نمود و قبل از آن دراهم بی نقش و محکوک الخط و ممسوخ السکه بود و از جهت ترکیب کوتاه و ناصاف، عبداﷲ زبیر مدور گردانید آنرا و بر یک روی درهم ’محمد رسول اﷲ’ و بر روی دیگر آن ’امر اﷲ بالوفاء و العدل’ سکه زدند. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی). (برادر عبداﷲ زبیر) مصعب نیز دراهمی در عراق بضرب رسانید و هر ده درهم از آن را هفت مثقال قرار داد. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی).
دوست به دنیی و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود.
سعدی.
مکس، دراهم که در جاهلیت در بازاراز بایع می گرفتند. (منتهی الارب).
- دراهم اسجاد، دراهمی که بر آنها صورت اصنام بود که آن راسجده می کردند. (منتهی الارب). و رجوع به اسجاد در همین لغت نامه شود.
- دراهم القدره، دراهمی بود که منصور حلاج در حدود سالهای 298- 301 هجری قمری در اهواز و دیه های اطراف آن بهمراه طعام و شراب بین مردم تقسیم می کرد. (از خاندان نوبختی مرحوم عباس اقبال ص 116).
- دراهم رباعیات، مأمون، دراهمی سکه کرد به مرو قبل از قتل برادرش امین و آن دراهم مسمی به رباعیات بود و تا زمانی چند آن دراهم رواج و روا بود. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی).
- دراهم سودی، نوعی درهم: معاویه امر به ضرب نمود دراهم سودی را که کمتر از شش دانق بود و بعبارت اخری پانزده قیراط یک حبه یا دو حبه کم بود. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی).
- دراهم سودیه، دراهم سودی. نوعی درهم: زیادبن ابیه بعضی ازدراهم سودیه را بضرب رسانید و وزن هر ده درهم را هفت مثقال قرارداد و وزن دراهم را بر روی آنها نقش نمود و آن نقود مذکوره جاری مجرای درهم شد. (رسالۀ اوزان و مقادیر مقریزی)، امروزه، بر مطلق نقود و پول اطلاق می شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به درهم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مرهم. (از متن اللغه). رجوع به مرهم شود: الم جراحت ماتمش را به مراهم بیکرانه تسکین بخشد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
شتر درشت بزرگ جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ صِ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ عَ لَ)
شدید و سخت گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شوخ شدن. (منتهی الارب) ، احمق شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب تمام اندام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
شتر دفزک شگرف. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
شتر مادۀ توانای چست و تیزرو، فراخی عیش، دویدگی سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ)
مرکّب از: فرا + هم، گردآمده و به دست آمده. موجود:
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
که هیچ آرزویی به عالم نبود
که یک یک بر آن خوان فراهم نبود.
نظامی.
، مجتمع. با هم. (آنندراج، : اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره بستستی. (کلیله و دمنه)،
برچده زلفک فراهم او
کرده صبر از دلم پراکنده.
سوزنی.
و بیشتر متمم صرفی مصادری چون: آمدن، آوردن، شدن، کردن باشد. رجوع به ترکیبات شود.
- فراهم آمدن، گرد آمدن. انجمن شدن. اجتماع کردن. واهم آمدن. فاهم آمدن. جمع شدن. خلاف پراکندن. (یادداشت به خط مؤلف)، اجتماع. (منتهی الارب) : وحوش... روزی فراهم آمدند و به نزدیک شیر رفتند. (کلیله و دمنه)،
مر بنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از هوای مدح تو آید فراهم چون پرن.
سوزنی.
- ، ممکن شدن. (یادداشت به خط مؤلف)، به دست آمدن. حاصل آمدن: واجب است بر کافّۀ خدم و حشم که آنچه ایشان را فراهم آید ازنصیحت بازنمایند. (کلیله و دمنه)،
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده ست.
خاقانی.
و رجوع به فراهم شود.
- فراهم آوردن، جمع کردن. گرد کردن: مقدمان هر صنف را فراهم آورد. (کلیله و دمنه)، جوجو به گدایی فراهم آورده ام. (گلستان)،
به گدایی فراهم آوردن
پس به شوخی و معصیت خوردن.
سعدی (صاحبیه)،
گوسفندان را فراهم آورد و به یک جا جمع کند و بعد از آن دو بهره گرداند. (ترجمه تاریخ قم)،
- فراهم آورده، جمعآوری شده.
- ، تألیف شده: این کتاب کلیله و دمنه فراهم آوردۀ علماو براهمه هند است. (کلیله و دمنه)، و رجوع به فراهم آوردن شود.
- ، برهم نهاده. روی هم چیده: خشتی چند فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده. (گلستان)، و رجوع به فراهم شود.
- فراهم افتادن، پیش آمدن. دست دادن. به وقوع پیوستن:
این وصلت اگر فراهم افتد
هم قرعۀ کار بر غم افتد.
نظامی.
و رجوع به فراهم شود.
- فراهم پیچیدن، فراهم کردن. جمع کردن. درهم پیچیدن: رحل و ثقل خویش فراهم پیچید و به بخارا رفت. (ترجمه تاریخ یمینی)، و رجوع به فراهم شود.
- فراهم چیدن، بالا کشیدن. به سوی خود کشیدن. (یادداشت به خط مؤلف)،
- دامن فراهم چیدن، خود را از کاری دور داشتن: دامن صحبت فراهم چینم و خاموشی گزینم. (گلستان)، و رجوع به دامن... شود.
- فراهم شدن، اجتماع. گرد آمدن. انجمن شدن. (یادداشت به خط مؤلف) :
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوری گه فراهم شدند.
نظامی.
بلندی نمودن در افکندگی
فراهم شدن در پراکندگی.
نظامی.
به هر مدتی فیلسوفان روم
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم.
نظامی.
و رجوع به فراهم شود.
- ، نظام یافتن. بسامان شدن. مرتب گشتن. مقابل درهم شدن:
درهم شده ست کارم و در گیتی
کار که دیده ای که فراهم شد.
خاقانی.
- فراهم کردن، گرد آوردن. جمع کردن: به پای دارد سنت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی)، ده هزار سوار ترک و عرب و دیلم فراهم کرده. (ترجمه تاریخ یمینی)،
گر آرایش نظم از او کم کنم
به کم مایه بیتش فراهم کنم.
نظامی.
- فراهم گردیدن، جمع شدن. گرد آمدن. (یادداشت به خط مؤلف)،
- فراهم گرفتن، جمع کردن.
- دامن فراهم گرفتن، خود را کنار کشیدن: قوم محمودی... بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی)، و رجوع به فراهم و دامن... شود.
- فراهم گشتن، گرد آمدن. جمع شدن. (یادداشت به خط مؤلف)، و رجوع به فراهم شدن شود.
- فراهم نشستن، با هم نشستن. مجلس ساختن. انجمن کردن:
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان.
سعدی (بوستان)،
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانۀ آن انجمنم.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ)
جمع واژۀ ابراهیم. (منتهی الارب). رجوع به براه شود
لغت نامه دهخدا
(عُهَِ مَ)
مؤنث عراهم. رجوع به عراهم شود
لغت نامه دهخدا
جمع مرهم، بریزه ها بریزگان جمع مرهم: و الم جراحت ماتمش را بمراهم مراحم بیکرانه تسکین بخشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراهم
تصویر فراهم
گرد آمده و بدست آمده، موجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراهیم
تصویر عراهیم
نرم و نازک، شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براهم
تصویر براهم
هندی تازی شده از برهمن کستی بندان جمع برهمن برهمنان براهمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراهم
تصویر دراهم
حمع درهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراه
تصویر عراه
موی میانسر، موی پشت گردن در آدمی، پر گردن در خروس، گربز مرد
فرهنگ لغت هوشیار
سخت شدن دشوار گشتن، شوخ شدن، ناز کودک ناز کرد کوک، خرامید ن، فیرید ن سر گشتگی، تباه گشتن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراهم
تصویر فراهم
((فَ هَ))
گردآمده، جمع شده، اندوخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراهم
تصویر دراهم
((دَ هِ))
جمع درهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراهم
تصویر فراهم
میسر
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده، حاضر، مهیا، میسر، کسب، تحصیل، اندوخته، جمع آوری، گردآوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد