جدول جو
جدول جو

معنی عذیره - جستجوی لغت در جدول جو

عذیره
(عَ رَ)
مؤنث عذیر. طعامی که بعد از هر امر جدید بطریق شادمانی سازند و قریبان را بر آن خوانند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مهمانی ختنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به عذیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عذره
تصویر عذره
بکارت، دوشیزگی، دستۀ موی، موی جلوی سر، کاکل، ناصیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصیره
تصویر عصیره
عصیر، شیره و چکیدۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
قبول، پسند، پیشواز، استقبال
پذیره شدن: جلو رفتن، پیشواز کردن، پذیرفتن، قبول کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشیره
تصویر عشیره
قبیله، طایفه، خویشان و کسان نزدیک شخص
فرهنگ فارسی عمید
(یِ رَ)
مؤنث عایر. رجوع به عائره شود
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ رَ)
یوم العسیره، یوم العشیره است به شین معجم که آن را یوم العسیره به سین مهمل نیز ضبط کرده اند ولی با شین اصح است. (از مجمع الامثال میدانی). رجوع به عشیره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
پی زده از ساق و شکار و جز آن. (منتهی الارب). آنچه پی زده باشند از شکار و غیره، ساق قطعشده. (از اقرب الموارد) ، آواز گریه، و آوازبلند، و آواز سرودگوی و قاری. (از منتهی الارب). صوت مغنی و گریه کننده و قاری. (از اقرب الموارد). گویند ’رفع فلان عقیرته’، یعنی صدایش را بلند کرد، گوئی یکی از دو پایش را پی زده اند و او فریاد میکشد. (از منتهی الارب) ، شریفی که به قتل رسد. گویند مارأیت کالیوم عقیره فی وسطالقوم، که منظور مرد شریفی که بقتل رسد، می باشد، خرمابن سربریدۀ خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عقائر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
قریه ای است در فاصله نیم روز از اقر و برخی آن را قریه ای بر ساحل دریا دانند که با هجر یک شب فاصله دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ رَ)
دختر عباد، از بنی جدیس، ملقب به شموس. از زنان شاعر عرب در جاهلیت بود او را اشعاری است در تشویق قبیلۀ خود به شورش بر ضد ملک طسم، و این شورش سبب به قتل رسیدن ملک طسم شد. (از الاعلام زرکلی به نقل از ابن الاثیر و الاغانی). رجوع به اعلام النساء ج 3 شود
دختر ولید بصری. از زنان عابد ونابینای بصره بود. وی همان است که در جواب کسی که گفته بود ’مااشد العمی علی من کان بصیرا’ چنین گفت ’ان عمی القلب عن الله اشد من عمی العین عن الدنیا...’ (از اعلام النساء به نقل از المستظرف و نکت الهمیان)
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
حدث کردن وقت جماع. پلیدی یا انزال نمودن پیش از دخول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ تَ رَ)
صحابی است بدری. (منتهی الارب). صحابه کسانی هستند که با حضرت محمد (ص) زیسته اند، تعالیم او را به خوبی درک کرده اند و در مسیر نشر دین اسلام کوشیده اند. شناخت ویژگی های اخلاقی و تاریخی این افراد برای پژوهشگران اسلامی اهمیت بسزایی دارد. واژه ’صحابی’ نشان دهنده نزدیکی معنوی و تاریخی با پیامبر است. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
گوسپند قربانی جاهلیت که در ماه رجب بنام بتان میکشتند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عتائر و آن گوسفند را رجبیه هم مینامیدند
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
ابن جمیل بن عمرو بن مالک تغلبی. شاعری است جاهلی که بیشتر اشعار او از دست رفته است. وی در حدود سال 60قبل از هجرت درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 743)
ابن خفاف. جدی است جاهلی از بهته، از سلیم، از عدنانیان. و فجاءه بن ایاس از فرزندان او باشند. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 743)
لغت نامه دهخدا
آبی است بین ینبع وجار. (جار شهری است بر دریا نزدیک مدینه) و گفته شده است دهی است بین جار و ینبع. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ مِ)
دهی است به یمامه. (منتهی الارب). قلعه ای است کوچک بین ینبع و ذی المروه، که خرمای آن برتر از دیگر انواع خرمای حجاز است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
آرد که بر آن شیر ریخته بر سنگریزه ای تفسان گرم سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). دقیق یحلب علیه لبن ثم یحمی بالرضف. (اقرب الموارد). غیذر. (اقرب الموارد ذیل غیذر) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوارهالنحل. (اقرب الموارد). کندوی زنبور عسل
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رَ)
بنت حسان کلبیه. از شاعره های معاصر عبدالملک بن مروان بود و او را اشعاری است. رجوع به الاغانی و اعلام النساء ج 3 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رَ)
جلد عمیره، کنایت از جلق است یعنی به دست برآوردن منی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، اسم علم است از برای کف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
استقبال. (برهان). پیشواز. (برهان). پیشباز:
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی.
فردوسی.
چو خسرو بر اینگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس.
فردوسی.
جز نیکوئی پذیره نیاید تراگذر (کذا)
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی.
فرخی.
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال.
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 172).
و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را به سیستان آوردند. (تاریخ سیستان) .و افریدون پذیرۀ وی [گرشاسپ] بازآمد و او را بر تخت نشاند. (تاریخ سیستان). فرمود نقیبی را دو که پذیرۀ وی [امیر یوسف] روند. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] دو حاجب را فرمود پذیرۀ سپاهسالار روید. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست... حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و هر دو تن شکر کردن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
، مستقبل. استقبال کننده. پیشبازشونده:
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی.
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بکاوس کی
از آن پهلوان زادۀ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
چو بینند بار نمک ناگهان
پذیره دوندت کهان و مهان.
فردوسی.
به هیچگونه باور نداشته بودندکه علی به هرات آید و معتمدان میفرستادند پذیرۀ وی دمادم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی).
پذیره فرستادشان سر بسر
بسی گونه گون هدیه با هر پسر.
اسدی.
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل.
اسدی.
همه لشکر و پیل و بالای خویش
بشادی پذیره فرستاد پیش.
اسدی.
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالا و پیل.
اسدی.
خبر شد بیوسف که آمد پدر
پذیره فرستاد فرخ پسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
منزل عفو او بدشت گناه
لشکر لطف او پذیرۀ آه.
سنائی.
، قبول امر کسی. (نسخۀ میرزا). استقبال فرمانی. فرمانبرداری. قبول کردن، امر کسی قبول کننده، راهگذر. (برهان)، بمقابله، بجنگ: قتیبه چهارصد مرد بگزید از خویشان و یاران و مهتران لشکر و به سمرقند درآمد و غورک پذیرۀ او آمد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
پذیره شده دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
چون خبر او [حسین بن علی علیهماالسلام] بشنید دیگر روز بیرون شدند پذیرۀ محمد بن حمدان. (تاریخ سیستان). عمر سعد را پذیره با سپاه بازفرستاد به کربلا. (تاریخ سیستان). یکچند ببغداد متواری بود [یزید بن فرید] تا روزی بجسر خواست که بگذرد جماعتی از خوارج سیستان پذیرۀ او بازخوردند و او را بشناختند و با او حرب کردند. (تاریخ سیستان). چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد. (تاریخ بیهقی). در وقت ساخته با سواری انبوه پذیرۀ بنۀ او رودی و همه بند پاک غارت کندی. (تاریخ بیهقی). و سپاه سالار غازی از پذیرۀ بنۀ وی بازگشت. (تاریخ بیهقی).
ز کینه بخون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره بجنگ.
اسدی.
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی.
اسدی.
پس ایشان [ایرانیان] بهمن جادو را پذیره [خالد بن ولید را] فرستادند وخالد ایشان را هزیمت کرد. (مجمل التواریخ والقصص). به هر جانب که میشتافت شیر محنت چنگال تیز کرده پذیره میدید. (ترجمه تاریخ یمینی).
- پذیره آمدن، به استقبال شدن. به استقبال آمدن: چون به نیمۀ بادیه رسید فرزدق شاعر و همام بن غالب پذیرۀ او آمدند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون ارباط بیرون آمد ابرهه پذیرۀ وی آمد و گفت بچه کار آمدی گفت بدانکه ملک فرموده است که سپاه و مملکت از تو بستانم و ترا بدر ملک فرستم. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
سیاوش نکرد ایچ بر من نگاه
پذیره نیامد مرا خود براه.
فردوسی.
چورستم درفش سرافراز شاه [کیخسرو]
نگه کرد کآمد پذیره براه
فرودآمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس.
فردوسی.
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی.
فردوسی.
که از بهر من برنخیزی ز گاه
بپیشم پذیره نیائی براه.
فردوسی.
چو رستم بفرّ جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد از اسب و بردش نماز
غمی گشت از رنج راه دراز.
فردوسی.
عباس گوید که من بزرگ بودم از پس پدر همی رفتم تا کهنۀ قریش پذیرۀ او آمدند. (تاریخ سیستان). چون یعقوب [لیث] به کرمان رسید محمد بن واصل پذیرۀ او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمانبرداری. (تاریخ سیستان). چون به میان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را [احمد بن حسن را] پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] گفت عمّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد. (تاریخ بیهقی).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع ازرحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت کای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگوی گفت چو سیم.
سوزنی.
بر او بجان گرامی اگر سؤال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سؤال.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 160).
- ، بمقابله آمدن. بجنگ آمدن:
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیایدمرا نره شیر.
دقیقی.
قلون دلاور شد آگه ز کار
پذیره بیامد سوی کارزار.
فردوسی.
، تصادف کردن. مصادف شدن.تلاقی کردن. برخوردن به: [امیر ابوجعفر] رسولی فرستاد سوی ماکان به میانۀ زره رسول پذیرۀ بوالحسین خارجی آمد بوالحسین گفت کجا روی گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را به رسولی. (تاریخ سیستان).
- پذیره رفتن، به استقبال رفتن. به پیشباز رفتن. به پیشواز شدن:
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی.
فردوسی.
چو آمد شادمان در کشور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چون... خبر رسید که رسول به دو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند. (تاریخ بیهقی). هر دو برنشستند و پذیرۀ سلطان برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند. (تاریخ بیهقی). بوسهل همدانی دبیر، بفرمان سلطان نامزد شد تا پذیرۀ حاجب بزرگ و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدینحال که رفت. (تاریخ بیهقی).
- ، بمقابله رفتن، بجنگ رفتن: از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند. (تاریخ بیهقی).
- پذیره شدن کسی را، به استقبال او رفتن. پیشباز وی شدن. برای ورود او مهیا گشتن: چون خالد به مدینه اندرآمد پیغمبر صلی اﷲعلیه و سلم پذیرۀ ایشان شد با مسلمانان. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چون نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکر پناه
پذیره شدش شهریار جهان
نگهدار گردان و تاج مهان.
فردوسی.
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.
فردوسی.
پذیره شدن را بر خویش خواند
بمردیش بر چرخ گردان نشاند.
فردوسی.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن.
فردوسی.
پذیره شدش دختر شهریار
بپرسید و دینار کردش نثار.
فردوسی.
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
فردوسی.
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن.
فردوسی.
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را همه با نثار.
فردوسی.
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجانام او بود جنگی طورگ.
فردوسی.
یکی کشور از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
فردوسی.
ز بهر زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو.
فردوسی.
پذیره شدن را جبیره شدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند.
فردوسی.
چو نزدیک آمد پذیره شدند
از آن اسب و شمشیر خیره شدند.
فردوسی.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه.
فردوسی.
چو آمد بنزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1594).
خبر یافت ماهوی سوری که شاه [یزدگرد]
به سوی دهستان برآمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.
فردوسی.
چو زو [کیخسرو] آگهی یافت کاوس کی
که آمد زره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان.
فردوسی.
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.
فردوسی.
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت فیروز شاه.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان...
پذیره شدندش به آئین خویش
سپه سر بسر بازبردند پیش
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن.
فردوسی.
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر و گندآوران.
فردوسی.
چو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن.
فردوسی.
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
از آن خلعت شهریار جهان
ز خاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد براه
پذیره شدش پهلوان سوار
وز ایران هر آنکس که بد نامدار.
فردوسی.
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون روی مادر [قیدافه] بدید
پیاده شد و آفرین گسترید.
فردوسی.
پذیره شدش با فراوان سپاه
ابا برده و بدره و تاج و گاه.
فردوسی.
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل.
فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.
فردوسی.
چو آگاهی آمد به ایران زمین
از آن نیک پی مرد با آفرین [سوفرای]
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.
فردوسی.
ز ره چون بشاه [کیخسرو] آمد این آگهی
که برگشت رستم ابا فرّهی...
پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر برنهادند گردان کلاه.
فردوسی.
گوان چون ازو آگهی یافتند
پذیره شدن زود بشتافتند.
فردوسی.
چو رستم بیامد بنزدیک شاه
پذیره شدندش بیک روز راه.
فردوسی.
خردمند چون روی گشتاسب دید
پذیره شد و جایگاهش گزید.
فردوسی.
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار.
فردوسی.
همه پهلوانان پذیره شدند
ابا ژنده پیل و تبیره شدند.
فردوسی.
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای.
فردوسی.
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند درپادشاهی نشان.
فردوسی.
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان.
فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
سری کو کشد پهلوانی کلاه.
فردوسی.
چو نزدیک گستهم شد نیکخواه
بگفتش که جهن آمد از سوی شاه
چو گستهم از آن کار آگاه شد
پذیره بر جهن در راه شد.
فردوسی.
چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه.
فردوسی.
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از اسب و بردش نماز.
فردوسی.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن.
فردوسی.
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که ازمردمی بود بهر.
فردوسی.
چو کشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید.
فردوسی.
چو دیدند مر پهلوان را براه
پذیره شدندش از آن جایگاه.
فردوسی.
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه.
فردوسی.
چو آورد از آنروی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان براه.
فردوسی.
پذیره شدش با نبرده سران
دلاور سواران و نیزه وران.
فردوسی.
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد.
فردوسی.
همه بر درش با تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند.
فردوسی.
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه
پذیره شدن را بیاراست راه.
فردوسی.
سه منزل پذیره شدش با سپاه
پسرزاده همچون دو صد پادشاه.
فردوسی.
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با اسپ و استرببار
چو آمد بسهراب از ایشان خبر
پذیره شدن را به بستش کمر.
فردوسی.
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
بدرگاهش درآمد شاه موبد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیرۀ او شدند. (تاریخ سیستان). چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ و سواری هزار پذیره شدند. (تاریخ بیهقی).
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم هوشدار.
اسدی.
چو برگشت گرشاسب ز آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه.
اسدی.
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه.
اسدی.
مه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی بفرّ و شکوه.
اسدی.
چو آمد بنزدیک دوروزه راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه.
اسدی.
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 332).
پذیره پیش جفاهای او شوم شب و روز
برای آنکه نسب دارد از جفای رضاش.
سنائی.
حارث با همه بزرگان و محتشمان خویش پذیره ٔوی شدند. (تاریخ بخارا). جمعی از رجوم فساد و نجوم عناد از فسحت حال و وسعت مجال و بطر رفاهیت و شیطنت عصبیت خود را بدیوار بلا مالیدند و پذیرۀ عنا و شقا شدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
- ، بمقابله شدن، به برابری شدن، بجنگ شدن (کسی یا سپاهی را) :... مردمان شام و عراق چون خبر یافتند که ابوعون آمد پذیرۀ او شدند بر دو فرسنگی شهر زور و با وی حرب کردند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش گرد بی مر بجنگ.
فردوسی.
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه.
فردوسی.
ز گردان بیداردل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار.
فردوسی.
وز آنروی گستهم بشنید نیز
که بهرام [چوبینه] یل را برآمد قفیز
همان کردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ...
پذیره شدن را سپه برنشاند
وز آن بیشه [نارون] چون باد لشکر براند.
فردوسی.
کثیر محمد بن القاسم را با سپاهی پذیرۀ بواسحاق فرستاد حرب کردند آخر هزیمت بر بواسحاق افتاد. (تاریخ سیستان). سوی عراق آمد و داراالاکبر او را پذیره شد بکارزار و بحرب اندر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون امیر ناصرالدین از معاودت او خبر یافت بدلی قوی و امیدی فسیح رایات اسلام باستقبال او روان کرد و پذیره شد واثق بلطف باری تعالی. (ترجمه تاریخ یمینی).
- پذیره شدن سخنی را، قبول کردن آن، پذیرفتن آن:
وزآن پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه.
فردوسی.
- پذیره فرستادن کسی را، او را بجنگ فرستادن: و افراسیاب تاختنها آوردو منوچهر چند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون ز آن سوتر کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
- ، به استقبال فرستادن او را، به پیشواز فرستادن او را:
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه.
فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
سکندر بیامد گرازان براه.
فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
محمود را خبر شد مسرعی را پیغام داد و پذیرۀ اسرائیل فرستاد که درین ساعت به مدد لشکر حاجت نیست مقصود دیداری و استظهاری است لشکر همانجای بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بیای. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(عُ شی یِ بُ زُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. 150 تن سکنه دارد. آب آنجا از کارون و موتور آب و محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
استقابل، پیشواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیره
تصویر عفیره
مونث عفیر: و گویک گه گردان سرگین گردانک
فرهنگ لغت هوشیار
کاکل، خروهه که آن را ببرند، دوشیزگی، نشان، گلو درد پوزشخواهی بکارت دوشیزگی، دسته موی موی پیش سر کاکل بکارت دوشیزگی، دسته موی موی پیش سر کاکل پلیدی غایظ، جایی که در آن فضول انسانی و کثافتها دفع گردد، خرابه ویرانه جمع عذرات. پلیدی غایظ، جایی که در آن فضول انسانی و کثافتها دفع گردد، خرابه ویرانه جمع عذرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذیر
تصویر عذیر
بهانه جوی، یاریگر، سور خروهه بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذیمه
تصویر عذیمه
نکوهش، گزید گی، خایید گی، کویک با خرمای بی هسته
فرهنگ لغت هوشیار
پی زده، آواز گریه، آواز سرود خوان، آواز نپی خوان (قرآن خوان)، کویک سر بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشیره
تصویر عشیره
برادران و قبیله و تبار و نزدیکان، دودمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غذیره
تصویر غذیره
خوراک چوپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
((پَ رِ))
پیشواز، استقبال، فرمانبرداری، قبول امر، غارت، نهب، استقبال کننده، پیشباز شونده، قبول کننده امر کسی را
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشیره
تصویر عشیره
((عَ رِ))
قبیله، خویشان و نزدیکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عذره
تصویر عذره
((عَ ذِ رِ یا رَ))
پلیدی، غایط، جایی که در آن کثافات دفع گردد، خرابه، ویرانه، جمع عذرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پذیره
تصویر پذیره
استقبال
فرهنگ واژه فارسی سره
آل، ایل، طیره، خاندان، خانواده، طایفه، قبیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد