جدول جو
جدول جو

معنی عدویه - جستجوی لغت در جدول جو

عدویه
(عَ ویْ یَ)
دختر اسماعیل عدوی قیسی است. یکی از زنان بزرگ جهان اسلام است که در عرفان و تصوف سیری داشت بسیار متزهد و عابد بود. عطار در وصفش گوید آن مخدرۀ خدر خاص، آن مستورۀ ستراخلاص، آن سوختۀ عشق و اشتیاق، آن شیفتۀ قرب و احتراق، آن گم شدۀ وصال و آن... بنابر نقل تذکره الاولیاء وی مدتی بقید رقیت درآمد. رجوع به رابعۀ عدویه و به تذکره الاولیاء شود
لغت نامه دهخدا
عدویه
(عَ دَ ویْ یَ)
مؤنث عدوی. (از اقرب الموارد) ، گیاه که پس از گذشت بهار درختان کوچک سبز کند و شتران خورند. عدوی. (قطرالمحیط). نبات الصیف بعد ذهاب الربیع بخضر صغارالشجر فترعاء الابل، یقال: أصابت الابل عدویه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). عدوی. (قطرالمحیط) ، گوسفند کوچک چهل روزه. (از اقرب الموارد). عدوی. (قطرالمحیط) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عدویه
(عَ)
دهی است دارای بستانهای نزدیک مصر به شاطی شرقی نیل. (معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عدویه
(عَ دَ ویْ یَ)
قومی از تمیم و از حنظله اند. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علویه
تصویر علویه
(دخترانه)
از نسل علی (ع)، سیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدلیه
تصویر عدلیه
دادگستری، وزارتخانه یا اداره ای که به امور حقوقی و جزایی مردم رسیدگی می کند، عدلیه، عمل دادگستر، ترویج عدل و داد میان مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادویه
تصویر ادویه
گیاهانی که برای خوش طعم، خوش مزه یا خوش بو کردن غذا به کار می روند، در پزشکی دوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علویه
تصویر علویه
مؤنث واژۀ علوی، سیّده، شیعه مونث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علویه
تصویر علویه
مؤنث واژۀ علوی، مربوط به عالم بالا، بالایی، آسمانی
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لی یَ)
نام پول است و آن بر دو قسم است: قدیم و جدید، و هر دو نام پول مصری است که از طلا و ارزش آن بر حسب زمان و مکان مختلف بوده است مثلاً عدلیۀ جدیده در سال 1256 هجری قمری شانزده قروش بوده است. عدلیه را مردم عراق عادلی گفته اند (عادلی صائغ و عادلی مکرر). (از نقودالعربیه ص 179)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عودقه. عودق. (منتهی الارب). آهنی است با شاخه های سرکج که بدان دلو و جز آن را از چاه برآرند. ج، عدق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
تأنیث عدوف. نیک چشنده، یقال ما ذقت عدوفاً و لا عدوفه، أی شیئاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لی یَ)
معتزله. فرقۀ معتزله. ’معتزله خود را عدلیه نامند، زیرا گویند چون خداوند حکیم است و از حکیم جز خیر و صلاح نیاید و به حکم عقل رعایت مصالح عباد بر او واجب است، قبیح است بر او که بنده را مجبور کند بر عملی قبیح یا حسن، پس او را بدان عمل عقوبت نماید یا ثواب دهد، و این اصل را عدل نامند. بر خلاف اشعریه که گویند از روی عقل بر خداوند چیزی واجب نیست، نه صلاح و نه اصلح، و خدا فعال مایشاء است، اگر همه بندگان خود را به بهشت برد یا خود همه را به دوزخ فرستد، حیف و جوری نکرده است’. (قزوینی تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 52) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ لی یَ)
وزارت عدلیه، وزارت دادگستری. یکی از چند وزارت خانه کشور ایران. عدلیه نخستین بار در سال 1275 ه. ق، به امر ناصرالدین شاه تأسیس گردید. طرز کار عدلیه چنین بود که شکایات و دعاوی حقوقی را به حکام شرع ارجاع میکردند و حاکم شرع یعنی روحانی و مجتهد درباره شکایات حکم میداد این احکام ضمانت اجرائی نداشت. دعاوی غیرحقوقی در ادارات دولتی حل و فصل می شد، در شهرستانها نیز امور شرعی را علما و امور جزائی و انتظامی را حکومت ها حل و فصل میکردند. در سال 1324 هجری قمری بر طبق قانون اساسی کشور قوه قضائیه مرجع جداگانه ای پیدا کرد. در سالهای 1324 و 1325 هجری قمری در وزارت عدلیه محاکمی بنام محکمۀجزا، محکمۀ تجارت و محاکم دیگر تشکیل شد ولی بعداًبه محاکم صلحیه، ابتدائی، استیناف و تمیز تغییر یافت. محکمۀ جزا در سال 1325 هجری قمری تشکیل شد و در سال 1328 مشیرالدوله قانون تشکیلات عدلیه را به مجلس آورد و پس از مذاکرات و مخالفتهای شدید به تصویب رسید. در سال 1305 هجری قمری در سلطنت رضاشاه پس از لغو کاپیتولاسیون سازمان موجود عدلیه منحل گردید و اجازۀ تشکیل مجدد وزارت عدلیه داده شد و مرحوم داور عدلیه رابر اساس نوینی بنیاد نهاد. فرهنگستان نام عدلیه را به دادگستری تبدیل کرد. سازمان قضائی وزارت دادگستری در حال حاضر بموجب قوانین مصوب تیر ماه 1307 و 1315و لایحۀ قانونی اسفند 1333 و قوانین اصلاحی 1335 تشکیلات عدلیه مشتمل است بر دادگاه های عمومی و دادگاه های اختصاصی و دیوان عالی کشور. دادگاههای عمومی از لحاظ ترتیب و ترتب در صلاحیت و اهمیت عبارتند از: دادگاههای استان، دادگاههای شهرستان، دادگاههای بخش. (در سرتاسر کشور 66 شعبه دادگاه استان و 169 شعبه دادگاه شهرستان و 192 شعبه دادگاه بخش دائر بوده است).
دادگاههای اختصاصی عبارتند از دادگاه عالی انتظامی قضات دادگاه عالی تجدید نظر انتظامی قضات و دادگاه دیوان کیفر.
دادگاه شرع، هیأت های تجدید نظر املاک واگذاری. در مرکز هر شهرستان و یا استان که دادگاه شهرستان و دادگاه استان دایر است یک دادسرای شهرستان و یک دادسرای استان انجام وظیفه می کندو بعلاوه در معیت دادگاه دیوان کیفر و دادگاه عالی انتظامی قضات نیز دادسرای دیوان کیفر و دادسرای انتظامی قضات وجود دارد. مافوق کلیۀ محاکم، دیوان عالی کشور است که عالی ترین مرجع قضائی محسوب میشود و تصمیماتش قطعی و نهائی است و پاره ای از تصمیمات آن که در موارد خاص اتخاذ میگردد در حکم قانون تلقی میشود و برای تمام محاکم و مراجع قضائی لازم الاتباع میباشد. دیوان مزبور دارای 12 شعبه و یک دادسرا است و دادستان کل کشور ریاست دادسرای آن را بعهده دارد. برای ادارۀ امور دادگاهها و دادسراها و دیگر مراجع قضائی تا اول سال 1347 مجموعاً 1697 قاضی شاغل وجود داشته است. علاوه بر مراجع قضائی مذکور با شرکت دادن مردم در حل و فصل امور قضائی 1337 خانه انصاف و 49 شورای داوری تا تیرماه 1347 در کشور تشکیل شد
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ وی یَ)
تأنیث عضوی، منسوب به عضاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضاه و عضاهه و عضوی و عضاهی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سی یَ)
شبیه به عدس است که در مواضعی از بدن برمی آید و از جنس طاعون باشد و میکشد صاحب خود را. در اکثر، گاه اطلاق بر تحجر عین مینمایند. (از جمع الجوامع از بحر الجواهر بنقل فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(عَ ذَ وی یَ)
ابل عذویه، بمعنی ابل عواذ است. (منتهی الارب). رجوع به عواذ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 198 هزارگزی باختر لار و جنوب رود قره آغاج. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر، مالاریائی که دارای 177 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(عَ وی یَ)
جای تاریک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ وی یَ)
گروهی از خوارج هستند که به عطیه بن اسود یمامی حنفی نسبت دارند و پیرو عقیدۀ او هستند. (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به عطیه (ابن اسود...) شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْ وی یَ / یِ)
تأنیث علوی. رجوع به علوی و علویه و علویین شود.
- علم آثار علویه، علم به امطار و ریاح و رعود و بروق و شهب و نیازک و امثال آن، و آن یکی از اقسام علوم طبیعیۀ قدما باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ لی یَ)
کشتی منسوب به عدولی یا به عدول یا به سوی گروهی که وارد هجر بودند. ج، عدولی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ وی یَ)
مؤنث بدوی ّ و بدوی ّ. (از المنجد). ج، بدویات: و تتخذهما النساء البدویات ’امات’ لقلائدهن. (نقودالعربیه ص 95)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث عاوی. رجوع به عاوی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از ’دوی’، باپوست شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی). پوستکی سبک فاسر شیر آوردن. (زوزنی). سر بستن جغرات و شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). سر بستن جغرات و شیر و دادن سرشیر. (آنندراج) ، نیک دویدن سگ در زمین و گرد چیزی برگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دویدن سگ در زمین، چنانکه تدویم پریدن مرغ است در هوا و تدویم در زمین نیست چنانکه تدویه در آسمان نیست. (اقرب الموارد). رجوع به تدویم شود، بالای آب چیزی نمودار شدن که باد آن را ببرد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شنیده شدن بانگ هدیرفحل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
از ’دوو’، در بیابان درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بسوی بیابان رفتن و اقامت نمودن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بیابانی گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
شتر را بسوی بچه خواندن بلفظ داه ، بالکسر یا به تسکین یا بلفظ ده ده . (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَدْ یَ / یِ)
جمع واژۀ دواء. داروها. عقاقیر: هر کس بکاشان... رسیده... بر دارالمرضی و فاروقهای ثمین و انواع ادویه و معاجین و تفرقۀ آن بر فقراء و مساکین اطلاع یافته داند... (ترجمه تاریخ یمینی ص 22).
لغت نامه دهخدا
(عُلْ وی یَ / یِ)
مونث علوی. رجوع به علوی شود.
- جواهر علویه، ستارگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زاده علی علیه السلام، باور دار علی علیه السلام شتفتی بالایین ابریک پهرمیک منسوب به علو. مونث علوی. یا جواهر علویه. ستارگان. یا کواکب علویه. سبعه سیاره هفت کوکب
فرهنگ لغت هوشیار
قطعه بلوری شکل که یک یا دو طرف آن محدب یا مقعر است و در دوربینها و دستگاههای عکاسی بکار میرود و در فارسی بان عدسی گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدلیه
تصویر عدلیه
وزارت دادگستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدمیه
تصویر عدمیه
مونث عدمی پوچگرایی مونث عدمی مونث عدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوله
تصویر عدوله
داد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادویه
تصویر ادویه
داروها، ج دوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدلیه
تصویر عدلیه
((عَ یِّ))
اداره دادگستری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادویه
تصویر ادویه
((اَ یِّ))
جمع دواء، داروها، عموم دیگ افزارها از هر نوع مانند، فلفل، دارچین، زیره
فرهنگ فارسی معین