جدول جو
جدول جو

معنی عجر - جستجوی لغت در جدول جو

عجر(حَمْ بَ رَ)
گردن تافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، درگذشتن از بیم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). به شتاب درگذشتن از بیم و مانند آن. (اقرب الموارد) ، دنب برداشتن اسب در دویدن و به شتاب رفتن، به شمشیر آهنگ کردن بر کسی، برجستن خر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازداشتن قاضی کسی را از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). حجر کردن قاضی کسی را. (اقرب الموارد) ، ستیهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ستیهیدن بر کسی در گرفتن مال وی، وبدین معنی جز مجهول استعمال نشود. (منتهی الارب) ، سر باز گردانیدن ستور به سوی دیگر بعد ازبرنشستن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عجر(عَ جِ / عَ جُ)
بند ساق و ذراع استوار و درشت. (منتهی الارب). وظیف عجر، سخت و محکم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عجر(عُ جَ)
جمع واژۀ عجره. (منتهی الارب). رجوع به عجره شود
لغت نامه دهخدا
عجر
آهوک آک (عیب)، اندوه، آشکار کرده گردن تافتن، در گذشتن از بیم، دم برداشتن: اسپ، ستیهیدن مغند گی (مغنده غده غده) دژپیهگی، بیرون آمد گی برجستگی، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
عجر((عُ جَ))
عیب، حزن، اندوه
تصویری از عجر
تصویر عجر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عُ رُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 60 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 9 هزارگزی باختری راه اهواز به آبادان. دشت و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود کارون و موتور آب تأمین میشود. محصولات آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت است. در تابستان راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفۀ آل ابوعطی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
جای سطبری و درشتی از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). موضع العجر. (اقرب الموارد) ، گره رگ و پی. (منتهی الارب). گره در عروق بدن. (اقرب الموارد) ، گره چوب و جز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). العقده فی الخشب و الخیط و نحوهما. (اقرب الموارد) ، عیب و منقصت، هر آنچه در وی پیشی نمایند و پنهان کنند، کارهای مشکل و دشوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
خطی که از باد بر ریگ پیدا گردد. ج، عجاریر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ می ی)
نسبت است به عجرم وآن جدّ ابی عیسی است. رجوع به عجرمی ابی عیسی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باشکن شدن شکم. (تاج المصادر بیهقی). نورد گرفتن شکم از فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعکن شکم. (از اقرب الموارد). و رجوع به تعکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد کلان شکم. (آنندراج). بزرگ شکم. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : رجل اعجر، مرد کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
حسین بن ابراهیم بن عامر بن ابی عجرم المقری الانطاکی العجرمی مکنی به ابوعیسی. از عبدالله بن محمد بن اسحاق و جز او روایت کند و ابوبکر بن المقری و دیگران از وی روایت دارند. (از اللباب ج 2 ص 123)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَرْ رَ)
دلاور. (منتهی الارب). الجری ٔ. (اقرب الموارد) ، برهنه. (منتهی الارب) (آنندراج). منجرد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ)
شترسخت اندام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، مرد درشت خلقت. (منتهی الارب). الرجل الشدید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ)
جانورکی است نیک سخت اندام که بر درخت میباشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
والد کعب صحابی است (منتهی الارب). اصطلاح صحابی پیامبر به کسانی اطلاق می شود که در دوران زندگی حضرت محمد (ص) به دین اسلام گرویده و شخصاً با ایشان ملاقات داشته اند. این افراد از جمله پایه گذاران اولیه جامعه اسلامی بودند و در رویدادهای مهمی همچون هجرت، غزوات و تدوین سنت نبوی نقش مهمی ایفا کردند. در بررسی سیره نبوی، شناخت صحابه نقشی کلیدی ایفا می کند.
پدر قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُرَ)
نام اسب نافع غنوی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
گنده پیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
هیئت بست دستار. یقال فلان حسن العجره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ مَ)
مؤنث عجرم. رجوع به عجرم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ قَ)
متشکی پلید. (منتهی الارب). المریب الخبیث. (اقرب الموارد) (تاج العروس). شک آورندۀ پلید خبیث
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ ی یَ)
سرعت و قلت مبالات. (منتهی الارب). یقال فی الجمل عجرفیه فی المشی اذا کان لایبالی لسرعته. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ فی ی)
سریع. شتابزده. یقال الجمل عجرفی المشی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ فَ)
درشتی در سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکستگی و ناراستی کار. (منتهی الارب) (آنندراج). خرق فی العمل. (از اقرب الموارد) ، شتابزدگی و بی باکی. (منتهی الارب) (آنندراج). درشدن در کاری بدون اندیشه. (اقرب الموارد) ، سرعت و قلت مبالات. (منتهی الارب) (آنندراج). قلت مبالات
لغت نامه دهخدا
(عُ)
عجرور. خطی که از باد بر ریگ پیدا گردد. ج، عجاریز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عجرفه
تصویر عجرفه
درشتی در سخن، ناراستی کار شکست در کار، شتابزد گی، بیباکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرمه
تصویر عجرمه
درخت کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرور
تصویر عجرور
شلال ریگ کوهک ریگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجروف
تصویر عجروف
مورچه سواری گونه ای از مور با پای دراز و تیز رو، گنده پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرا
تصویر عجرا
تخله گرهدار (تخله عصای سرکج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرد
تصویر عجرد
درشت و سخت، تند رو، بی برگ بی بار دلاور، برهنه لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجرم
تصویر عجرم
سخ نیرومند تهمتن: مرد، ستبر درشت، خپله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجره
تصویر عجره
گره رگه در چوب، کارپیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجری
تصویر عجری
دروغگوی، کذب، بلا و سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجر
تصویر اعجر
شکم گنده، کیسه پر، گره دار، برآمده
فرهنگ لغت هوشیار