جدول جو
جدول جو

معنی عبل - جستجوی لغت در جدول جو

عبل
هر برگ پیچیده و باریک مانند برگ درخت گز
تصویری از عبل
تصویر عبل
فرهنگ فارسی عمید
عبل(عَ بِ)
درشت و سطبر و سپید از سنگ و جز آن. (منتهی الارب). سطبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عبل(عَ)
کلان و سطبر از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). سطبر از هر چیزی. یقال: رجل عبل الذراعین، أی ضخمها و فرس عبل الشوی، ای غلیظ القوائم. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (المنجد) ، تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). ج ، عبال
لغت نامه دهخدا
عبل(حُ)
فروریختن برگ درخت، پیکان پهن نهادن تیر را، رد کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازداشتن چیزی را، بریدن چیز را، بردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، انداختن بر وی سنگینی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ریختن برگ درخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برگ برآوردن درخت (از اضداد است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عبل(عَ بَ)
هر برگ تافته بی پهن (نگسترده) باریک مانند برگ گز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت ارطی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برگ درخت ارطی که سخت و صالح گردد که به وی دباغت کرده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). برگ باریک دراز باشد یا کوتاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). الورق الدقیق. (اقرب الموارد) ، برگ از درخت ریخته، برگ نو درآمده. (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، أعبال
لغت نامه دهخدا
عبل
درشت، سطبر و پهن
تصویری از عبل
تصویر عبل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدل
تصویر عدل
(پسرانه)
دادگری، داد
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ بَ)
کوه سپیدسنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
رعبل بن عصام و عمر بن رعبل، یا آن به ’زاء’ است هر دو شاعرند. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
زن گول. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : امراءه رعبل، زن گول و احمق و نادان. (از اقرب الموارد) ، زن کهنه لباس. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زن که در جامۀ کهنه باشد. (از اقرب الموارد) ، ثکلته الرعبل، گم کند او را مادر وی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر ضخم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
محدثی است که ابوقدامه حارث بن عبید از وی روایت می کند. (منتهی الارب). علم حدیث یکی از مهم ترین شاخه های علوم اسلامی است که بدون تلاش محدثان، دوام نمی آورد. آنان با گردآوری احادیث، تطبیق نسخه ها و بررسی روایت ها، چراغ راهی برای مسلمانان شدند. محدث نه تنها حافظ حدیث، بلکه تفسیرگر و نقاد آن بود و می دانست کدام روایت قابل اعتماد است و کدام باید کنار گذاشته شود. همین دقت علمی، حدیث را به منبعی محکم در دین تبدیل کرد.
ابن ولید شامی و فاطمه بنت زعبل روایت حدیث دارند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
موضعی نزدیک مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
هر آنکه هرچه خورد نگوارد او را و شکم کلان می شود و گردن باریک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعبله شود، ماربزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افعی. (اقرب الموارد) ، آفتاب پرست، مادر یا زن گول، درخت پنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ثکلته الزّعبل، ای امه الحمقاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ بِ)
بیضۀ غوک، ناقۀ توانا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شارف و شتر مسن و سالخورده. (از اقرب الموارد). شتر بلند، دزد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ هْ)
راه رفتن با غرور و جاه طلبی. (از دزی ج 1 ص 591) ، زعبر و غالباً زعبل. تاب خوردن، تلوتلو خوردن در راه رفتن. (از دزی ایضاً). رجوع به زعبر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بُ وَ)
قلعه ای است بین دو همسایۀ غرناطه و مریه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ لیْی)
نسبت است به عبل و آن بطنی از رعین است. (از اللباب ج 3 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
سطبر و تمام اندام. (منتهی الارب). امراءه عبله، زن تمام اندام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
بنت عبید. از تمیم مادری جاهلی است. زن عبدشمس بن عبدمناف قرشی بود و فرزندان عبدشمس از این زن اند. و آنها را عبلات گویند. و آنان سه بطن اند: امیه، عبدامیه، نوفل. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبل
تصویر زبل
سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربل
تصویر ربل
درخت راج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رعبل
تصویر رعبل
گول: زن، کهنه پوش: زن، شتربزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذبل
تصویر ذبل
خشکیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببل
تصویر ببل
بابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعل
تصویر بعل
زوج، صاحب
فرهنگ لغت هوشیار
اشتران تک ندارد مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. نامی است جمله اشتران را اشتران بیش از دو (جمع بی مفرد یا اسم جنس به اعتبار وضع نه استعمال)، ابر حامل باران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعبل
تصویر دعبل
شتر بلند، ناقه توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعبل
تصویر زعبل
کلانشکم گردن باریک، آفتاب پرست، مار بزرگ، بوته پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعبل
تصویر اعبل
سنگ سپید، کوه سپید، خرسنگ سنگ خارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبلا
تصویر عبلا
سنگ سپید، پشته درشت، درخت سپید
فرهنگ لغت هوشیار
مرضی باشد از امراض چشم و آن مویی است که در درون پک چشم بر میاید و پرده ای را نیز گویند که در چشم بهم رسد رد کردن چیزی به کسی در راه خدا، دشنام دادن، ناسزا گفتن، باران که از ابر بر آمده و تا زمین نرسیده باشد، دشنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزل
تصویر عزل
برکناری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عدل
تصویر عدل
داد، دادگری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عبث
تصویر عبث
بیهوده، گزاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عبا
تصویر عبا
بالاپوش
فرهنگ واژه فارسی سره