جدول جو
جدول جو

معنی عباهر - جستجوی لغت در جدول جو

عباهر
(عَ هَِ)
عظیم. (اقرب الموارد) ، خوش اندام دراز از هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آکنده گوشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عباهر
بلند و نرم، دراز و خوش تن
تصویری از عباهر
تصویر عباهر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبهر
تصویر عبهر
نرگس، کنایه از چشم زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهر
تصویر باهر
روشن، درخشان، ظاهر، آشکار، فائق
فرهنگ فارسی عمید
(عَ هَِ)
جمع واژۀ عاهره. (از اقرب الموارد). رجوع به عاهره شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
زناکار. الولد للفراش و للعاهر الحجر (حدیث) ، أی لصاحب ام الولد و هو زوجها أو مولاها. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عبور. بره گوسفند. (منتهی الارب). رجوع به عبور شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ثِ)
نقبی است که سرازیر میشود از جبل جهینه که هر کس از اضم به ینبع برود باید از آن عبور کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثِ)
گیاهی است خوشبو. (از اقرب الموارد). ج، عبثران. یاقوت آرد: گیاهی است مانند قیصوم. (از معجم البلدن)
لغت نامه دهخدا
(عَ قِ)
آبی است مر بنی فزاره را. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
رگی است در پوست سر تا یافوخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، لایق. قابل. متصف به صفات خوب هنری: دلاورترین اسبان کمیت است... و باهنرتر سمند. (از نوروزنامه). و رجوع به هنر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قِ)
رجوع به عبقر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هَِ / هََ)
شتران بر سرگذاشته. (لسان العرب) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، ابل عباهله، ای مهمله مسیبه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
جمع واژۀ عبور. رجوع به عبور شود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
رجوع به عبارت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
جمع واژۀ ابهر و آن پرها باشد مرغ را میان کلی و خوافی
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با)
شتر نر توانا که از هر زمین گذرد و همیشه سفر کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تعبیر و تفسیرکننده خواب. (المنجد) (ناظم الاطباء) ، مبالغۀ عابر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
عبدالله بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب. او برادر پدری و مادری حضرت باقر (ع) است واز کثرت جمال لقب باهر داشته و متصدی صدقات حضرت رسالت و حضرت امیرالمؤمنین (ع) و بسیار فقیه و فاضل بوده است و احادیث بسیاری بواسطۀ پدران خود از حضرت رسالت روایت کرده، در عهد حضرت صادق (ع) در پنجاه وهفت سالگی وفات یافته است. (از ریحانه الادب ج 1 ص 360) ، چوب دست بزرگ شبانان که به دست گیرند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). چوبدستی که شتربانان به دست گیرند. (فرهنگ رشیدی). دستوار باشد یعنی چوبی که شبانان بردست دارند. (فرهنگ اسدی). چوبدستی بزرگ. (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری). عصای مسافر. (ناظم الاطباء). دگنگ. چماق. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من واین باهو.
رودکی.
من چون چنان بدیدم جستم ز جای خواب
باهو به دست کرده بر اشتر شدم فراز.
فرخی.
دهخدا در خشم شد با غور گفتا هم کنون
راست گردانم بیک باهو من این پشت دوتا.
سنائی.
هرکه از پشت دلش بار ولای تو فکند
زخم باهو خورد از حادثۀ چرخ بلند.
سوزنی.
بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام
زآنکه آن کلۀ شوم ازدر باهوست مرا.
سوزنی.
تا زخم خانه یکی دست به حمدانم برد
دید چیزی به گران سنگی چون باهوی کرد.
سوزنی.
تو آن شاهی که در ایام عدلت
شبان از دست بفکندست باهو.
شمس فخری.
باهو چوشبان وادی ایمن
نشگفت که اژدها کنی باهو.
رضاقلی هدایت.
- سرخ شبان باهودار، تعبیر از حضرت موسی علیه السلام شده است در جاماسب نامه، یعنی سرخ شبان صاحب عصا. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی).
، شاخ درخت است که به معنی بازوی اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عصا باهوی درخت باشد مجازاً. (فرهنگ رشیدی) ، (اصطلاح نجاری) هریک از دو چوب عمودی دو جانب مصرع در و پنجره. (یادداشت مؤلف). بائو در تداول نجاران آن دو چوب درازترست از چهار چوب در که بطور قائم قرار گیرد نه دو چوب کوتاهتر افقی که بر بالا و آستانۀ در واقع شود. در تداول امروزۀ نجاران ’بائو’ است. قسمت علیای چهارچوبۀ در. (از قاموس کتاب مقدس) ، چوبی است که همچو کلاه بر سر چوبهای مستطیل طرفین گذارند. (از قاموس کتاب مقدس) ، یک یا دو چوبی که به عرض بار گذارند که بار را به آسانی توان برداشت و یا قپان زد. (یادداشت مؤلف) ، نمدهای باریک دو طرف اطاق (در تداول گناباد خراسان). نمد کناره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبهر
تصویر عبهر
پرگوشت و بزرگ از مردم، نرگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاهر
تصویر عاهر
جهمرز (زناکار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبار
تصویر عبار
شتر پر توان نر
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، برتر داناتر، ملازرگ رگ کوچکی درسر روشن درخشان، آشکار هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه عبری گزاره، ویچارش ویچاردن (تعبیرکردن)، خوابگزاری (تعبیر خواب)، سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهر
تصویر باهر
((هِ))
روشن، تابان، آشکار، هویدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبهر
تصویر عبهر
((عَ هَ))
نرگس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاهر
تصویر عاهر
((هِ))
زناکار، فاسق
فرهنگ فارسی معین
آشکار، بارز، پیدا، معلوم، نمایان، درخشان، تابان، روشن
متضاد: ناپیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نرجس، نرگس، ظریف، لطیف، سپیدتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد