جدول جو
جدول جو

معنی عباقاء - جستجوی لغت در جدول جو

عباقاء
(عَ)
مردی که بچسبد با تو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عباقاء
خود چسبان کسی که خود را به دیگران می چسباند چسبک
تصویری از عباقاء
تصویر عباقاء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عِ)
جمع واژۀ عباده. رجوع به عبادت و عباده شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
درمانده در کار و در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخصی که به خواسته و مراد خود راه نیافته و یا از آن عاجز باشد و محکم کردن آن را نتوانسته باشد. (از اقرب الموارد). عی ّ. عیّان. رجوع به عی و عیّان شود، فحل عیایاء، گشن درمانده در گشنی، یا گشن که گاهی گشنی نکرده، رجل عیایاء کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). عیاء. رجوع به عیاء شود. ج، أعیاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
سوراخ کلاکموش. (از المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عباره. رجوع به عبارت و عباره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
باقی مانده از بیماری و محبت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
باقی مانده از بقیۀ طعام و پسین چیزها. (منتهی الارب). بقایا عقب الاشیاء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
تثنیۀ عناق. (منتهی الارب). رجوع به عناق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خبزدوک باردار، یا خبزدوک بابچه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خنافس و سوسک حامل و باردار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ علاقه
لغت نامه دهخدا
(خَ)
احمق. گول. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (متن اللغه) ، فحل بسیار گشنی. (متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ رُلْ مِ)
موضعی است. (از منتهی الارب). جایگاهی است در شعر حمید بن ثور. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گلۀ بزرگ از شتران. (منتهی الارب) (آنندراج). العظیمه من الابل، پاره ای از شب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). القطعه العظیمه من اللیل. (اقرب الموارد) ، تاریکی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عجاساء، عجاسی مانند مفرد. (اقرب الموارد) ، موانع از امور. (اقرب الموارد). امور موانع. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قَ)
شادمان و خرم. (منتهی الارب) (آنندراج). نشیط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
عقاب تیزچنگال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ سی یَ)
از دهات مالیز هرات... است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ دُلْلا)
ده کوچکی است از دهستان غبوه بخش رامهرمز شهرستان اهواز واقع در 50 هزارگزی شمال باختری رامهرمز و کنار راه اتومبیل رو ویس به هفتگل. 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام یکی از هفت کوه موسوم به اکوام که مشرفند بر بطن الجریب. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
غنیمت. (منتهی الارب) (معجم الوسیط) (تاج العروس). مالی که از خصم بدست آید، آنچه دشمن جا گذارد و دشمن دیگر بر آن دست یابد، خباسه. رجوع به کلمه ’خباسه’ شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
باقلا. فول. باقلی. جرجر. (تاج العروس) (منتهی الارب). دانه ایست معروف و به لغت شام آن را فول هم گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). باقله. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). واحد آن باقلاه و باقلاءه است. (از اقرب الموارد) ، مصغر آن بویقله است و جمع آن بواقل. (از تاج العروس).
- باقلاء اسکندریه، وزنی است معادل نه قیراط.
- باقلاء قبطی، حمسه. حامسه. عالوطا. گیاهی است. باقلای قبطی و باقلای نبطی نوع ریزۀباقلای معروف است و بقدر ترمس و سیاه رنگ، منبت آن آبهای ایستاده و بیخ آن سطبر مانند بیخ نی و برگ آن بزرگتر از برگ باقلای بستانی و گل آن سرخ بقدر گل سرخ، طبیعت آن سرد و خشک و با رطوبت فضلیه، بسیار قابض وموافق معده و بهترین ادویه است جهت قرحۀ امعاء و اسهال مزمن. (از مخزن الادویه ص 131).
- باقلاء مصری، ترمس. (منتهی الارب). قیطاقون. (بحر الجواهر). نوعی باقلای کوچکی است که در مصر میشود. غیرترمس. (فهرست مخزن الادویه). ترمس است و گفته شود بارزد، به پارسی پرزد گویند. بهترینش آن بود که صافی و زرد و نرم و تیزبوی باشد. گرم است در سیوم و خشکست در دوم، چون دو درم از او در آب و گلاب حل کرده بیاشامند حیض براند و بچه بیندازد و دفع جمیع زهرها کند و نقرس و عرق النسا را نفوذ دهد و بواسیر را سودمند آید و سنگ گرده و مثانه بریزاند و مضر است به سر و مصلحش اشق است و بدلش بوزن آن سکبینج و نیم وزن آن جاوشیر.
- باقلاء مصریه، وزنی معادل چهل و هشت شعیره و آن دوازده قیراط باشد. و رجوع به باقلاه شود.
- باقلاء هندی، قسم اخیر فشغ است. (فهرست مخزن الادویه).
- باقلاء یونانیه، وزنی است معادل بیست و چهار شعیره
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جمل طباقاء، شتر فرومانده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر که گشن نکند. (مهذب الاسماء) ، رجل طباقاء، آنکه سخن بر وی بسته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). گران زبان. (مهذب الاسماء) ، آنکه بپوشاند زن را بسینه جهت فربهی و گرانباری خود، مرد درمانده. مرد عاجز. مرد ناتوان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
احمق. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
عقاب درازمنقار. (مهذب الاسماء). عقاب تیزچنگال. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ / رُو)
سخت داهی و بلا و بدخوی گردیدن. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). داهی گردیدن و گویند: بدخوی گردیدن. (از اقرب الموارد). بلای سخت شدن و بدخوی گردیدن. (از ناظم الاطباء). بدخوی گردیدن. (از نشوءاللغه ص 17)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عباقری
تصویر عباقری
بپ (غالی نفیس) فریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباماء
تصویر عباماء
گول (ابله احمق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباقیه
تصویر عباقیه
ترفند گر، زیرک مرد، پتیار (بلا)، نشان زخم جای زخم، دزدنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبادان
تصویر عبادان
آبادان شهری است در خوزستان
فرهنگ لغت هوشیار
گزاره ها تعبیر کردن (کلام خواب و جز آن) شرح دادن، تکلم کردن، تعبیر شرح، تکلم، طرز بیان طریقه ادای سخن، انشا، مجموع چند جمله به هم پیوسته جمع عبارات. یا به عبارت دیگر 0 به عبارت اخری. یا فن عبارت. باری ارمینیاس. یکی از بخشهای علوم منطقیه. یا عبارت بودن از. شامل بودن متضمن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبادات
تصویر عبادات
جمع عباده، نیایش ها ستایش ها جمع عبادت پرستشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عانقاء
تصویر عانقاء
سوراخ موش
فرهنگ لغت هوشیار
بدل دوست داشتن کسی را دوست داشتن، دوستی، بستگی ارتباط، جمع علایق (علائق) علاقجات (غلط) یا علاقه قرابت. ارتباط خویشاوندی. یا علاقه محبت. دوستی قلبی. یا قطع علاقه. ترک دوستی دل کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبارات
تصویر عبارات
((عِ))
جمع عبارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبادات
تصویر عبادات
((عِ))
جمع عبادت، بندگی ها، اطاعت ها
فرهنگ فارسی معین