جدول جو
جدول جو

معنی عاوز - جستجوی لغت در جدول جو

عاوز(وِ)
فقیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عوز
تصویر عوز
تنگ دستی، نیازمندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴)
عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجوز
تصویر عجوز
پیر شدن، کهن سال شدن زن، ناتوان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجوز
تصویر عجوز
پیرزن، زن کهن سال، گنده پیر، پیرزال، پیرمرد
فرهنگ فارسی عمید
(عَ شَوْ وَ)
درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (اقرب الموارد) ، گوشت بسیار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عشوز. و رجوع به عشوز شود
لغت نامه دهخدا
(عَکْ کو)
چوب دستی آهن دار. (منتهی الارب). عکاز. (اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود، جبه مانندی از آهن که مجذوم پای خود را بر آن گذارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پیره زن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان جرجانی). زن گنده پیر کلان سال. (منتهی الارب). المراءه المسنه لعجزها عن اکثر الامور و آن وصف خاص به آن است. (اقرب الموارد). ج، عجز، عجائز:
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی.
خاقانی.
مقعد چندین هزارساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است.
خاقانی.
، زن جوان باشد یا پیر، هزارهزار از هر چیز، مرددلیر، گاو ماده، گاو نر، تاجر، گرسنه، الاغ وحشی، کاسۀ کلان، بلا و سختی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، خصلت ذمیمه. (اقرب الموارد) ، گرگ ماده، شترماده، دست راست، نوعی از خوشبوی، باد گرم، شیر بیشه، تب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تحکم. (اقرب الموارد) ، خلافت، رعشه، عاجز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ارز و نرخ چیزی، پرهیزکاری از گناه. (منتهی الارب) ، توبه، عافیت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، چینی. (اقرب الموارد) ، سوزن، زمین، خرگوش، بینی، چاه، روباه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پارچه. (اقرب الموارد) ، دشت، دریا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تیردان. (منتهی الارب) ، جعبه، جفنه، دوزخ، جنگ، آله جنگ. (اقرب الموارد) ، نیزه. (منتهی الارب) ، می، خیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خرمن. (منتهی الارب) ، حب. دانه. (اقرب الموارد) ، آفتاب، پیراهن زن. (منتهی الارب) ، دنیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رایت، کرکس، اسب مادیان، کشتی، آسمان، روغن، سال، سنگ ترازو، صومعه، کفتار، راه، مادۀ گوره خر، کژدم، اسب، سیم، قبله، دیک، دم شمشیر، خیک، کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، لشکر. (منتهی الارب) ، سگ، مسافر، مشگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دیگ پایه، آتش. (منتهی الارب) ، خرمابن، ولایت، درختی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، طعامی است که از ترۀ دریائی سازند. (منتهی الارب) ، ریگستانی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، میخی است در قبضۀ شمشیر، گربه، صحیفه، عقرب، قیامت، کتیبه، کف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ملک. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، مرگ. (اقرب الموارد) ، الدرع للمراءه. (اقرب الموارد) ، سموم. (اقرب الموارد) ، غراب. (اقرب الموارد).
- بردالعجوز و برد عجوز، سرمای آخر زمستان را گویند که آن را ایام العجوز گویند. و آن هفت روز است در آخر زمستان که سرمای آن سخت شود که چهار روز آن از آخر شباط و سه روز از اوائل آذر است که عامه آن را مستقرضات گویند. (از اقرب الموارد) :
همچنان ازنهیب برد عجوز
طفل ناخورده شیر دایه هنوز.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناتوان گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، عجوز و گنده پیر گردیدن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَشْ وَ)
سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عشوّز. و رجوع به عشوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قولنج. (ناظم الاطباء). علّوص. علّوس. دردی در شکم که آن را لوی ̍ (پیچش) گویند. (از لسان العرب) ، دیوانگی. (منتهی الارب). جنون. (اقرب الموارد) ، مرگ. (از لسان العرب). مرگ زود و سریع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، تلاق درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
درلغت ترکی به معانی شدید، مدهش، فوق العاده، حاذق و ماهر است و سلطان سلیم خان اول پادشاه عثمانی بدین لقب معروف به وده که به سال 1512 میلادی / 918 هجری قمری به سلطنت رسیده است. رجوع به سلیم خان و فهرست طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 3 ص 8 شود
لغت نامه دهخدا
(خَج ج)
تنگ پستان شدن ناقه. (ازمنتهی الارب). ’عزوز’ گشتن ماده شتر. (از اقرب الموارد). عزاز. و رجوع به عزاز شود، قوی گردیدن. (از منتهی الارب). عزاز. رجوع به عزاز شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اوزرود بخش نورشهرستان آمل، کوهستانی و سردسیری است، 550 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه نسن و ناحیۀ رود و محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش حدود آمل و بابل میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ وَ)
شهری با جمعیتی بالغ بر 7744 تن (در سرشماری 1345هجری شمسی) مرکز بخش اوز شهرستان لار استان هفتم فارس در 34 کیلومتری غرب لار. بخش اوز در آذرماه 1329 هجری شمسی از دهات دهستان خلج (بخش حومه شهرستان لار) و بعضی دهات بخشهای جویم تشکیل گردید و مرکزش قصبۀ اوز تعیین شد. بخش اوز از شمال به بخش جویم و از شرق به بخش حومه شهرستان محدود است. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اَوْ / اَ وَ)
حسابی از سیر قمر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). مانند ازز (یا یکی از آن دو تصحیف است). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ وِ)
جمع واژۀ عشوزن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عشوزن شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عزز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ معوز. (منتهی الارب). جمع واژۀ معوز و معوزه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جامۀ کهنۀ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است. (آنندراج). و رجوع به معوز شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
سست و ناتوان. ج، عواجز و عجزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). درمانده. ج، عاجزون. (مهذب الاسماء) :
روستائی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
و قویترین سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). مردم دو گروه اند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه).
عاجز باشدکه دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد.
سعدی (گلستان).
، کوتاه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دچارشده به داهیه و سختی. (از اقرب الموارد). عنیز. رجوع به عنیز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
فقیری که هیچ چیزی از خود ندارد. (از اقرب الموارد). فقیر که هیچ ندارد. اعدم. احوج. (فیومی). رجل اعوز، مرد فقیری که دارای هیچ چیز نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زز)
کوه طویل و دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
موضعی است. (منتهی الارب). یاقوت آرد: نام موضعی است که در شعر شماخ آمده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
سگ یا گرگ با بانگ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عنز. رجوع به عنز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوز
تصویر اوز
غو خپله مرد درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوز
تصویر عوز
نایاب و کم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنوز
تصویر عنوز
جمع عنز، بنگیرید به عنز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوز
تصویر عجوز
پیره زن، زن گنده پیر و کلانسال
فرهنگ لغت هوشیار
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
((جِ))
ناتوان، ضعیف، فلج، جمع عجزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
درمانده
فرهنگ واژه فارسی سره
بیچاره، بی حال، خسته، درمانده، راجل، زبون، زمین گیر، ضعیف، فرومانده، کم زور، مانده، ناتوان، هاژ، بی کفایت، نالایق، اعمی، علیل، کور، نابینا
متضاد: قادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تواضع کننده، فروتن
دیکشنری اردو به فارسی