سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴) عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مِثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴) عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
چوب دستی آهن دار. (منتهی الارب). عکاز. (اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود، جبه مانندی از آهن که مجذوم پای خود را بر آن گذارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
چوب دستی آهن دار. (منتهی الارب). عکاز. (اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود، جبه مانندی از آهن که مجذوم پای خود را بر آن گذارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
ناتوان گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، عجوز و گنده پیر گردیدن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
ناتوان گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، عجوز و گنده پیر گردیدن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عشوّز. و رجوع به عشوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عَشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عَشَوّز. و رجوع به عَشَوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
درلغت ترکی به معانی شدید، مدهش، فوق العاده، حاذق و ماهر است و سلطان سلیم خان اول پادشاه عثمانی بدین لقب معروف به وده که به سال 1512 میلادی / 918 هجری قمری به سلطنت رسیده است. رجوع به سلیم خان و فهرست طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 3 ص 8 شود
درلغت ترکی به معانی شدید، مدهش، فوق العاده، حاذق و ماهر است و سلطان سلیم خان اول پادشاه عثمانی بدین لقب معروف به وده که به سال 1512 میلادی / 918 هجری قمری به سلطنت رسیده است. رجوع به سلیم خان و فهرست طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 3 ص 8 شود
دهی است از دهستان اوزرود بخش نورشهرستان آمل، کوهستانی و سردسیری است، 550 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه نسن و ناحیۀ رود و محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش حدود آمل و بابل میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان اوزرود بخش نورشهرستان آمل، کوهستانی و سردسیری است، 550 تن سکنه دارد، آب آن از رود خانه نسن و ناحیۀ رود و محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش حدود آمل و بابل میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
شهری با جمعیتی بالغ بر 7744 تن (در سرشماری 1345هجری شمسی) مرکز بخش اوز شهرستان لار استان هفتم فارس در 34 کیلومتری غرب لار. بخش اوز در آذرماه 1329 هجری شمسی از دهات دهستان خلج (بخش حومه شهرستان لار) و بعضی دهات بخشهای جویم تشکیل گردید و مرکزش قصبۀ اوز تعیین شد. بخش اوز از شمال به بخش جویم و از شرق به بخش حومه شهرستان محدود است. (دایرهالمعارف فارسی)
شهری با جمعیتی بالغ بر 7744 تن (در سرشماری 1345هجری شمسی) مرکز بخش اوز شهرستان لار استان هفتم فارس در 34 کیلومتری غرب لار. بخش اوز در آذرماه 1329 هجری شمسی از دهات دهستان خلج (بخش حومه شهرستان لار) و بعضی دهات بخشهای جویم تشکیل گردید و مرکزش قصبۀ اوز تعیین شد. بخش اوز از شمال به بخش جویم و از شرق به بخش حومه شهرستان محدود است. (دایرهالمعارف فارسی)
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عزز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عُزُز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ معوز. (منتهی الارب). جمع واژۀ معوز و معوزه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جامۀ کهنۀ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است. (آنندراج). و رجوع به معوز شود
جَمعِ واژۀ مِعوَز. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ معوز و معوزه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جامۀ کهنۀ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان است. (آنندراج). و رجوع به معوز شود
سست و ناتوان. ج، عواجز و عجزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). درمانده. ج، عاجزون. (مهذب الاسماء) : روستائی زمین چو کردشیار گشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی. و قویترین سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). مردم دو گروه اند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). عاجز باشدکه دست قوت یابد برخیزد و دست عاجزان برتابد. سعدی (گلستان). ، کوتاه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
سست و ناتوان. ج، عواجز و عجزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). درمانده. ج، عاجزون. (مهذب الاسماء) : روستائی زمین چو کردشیار گشت عاجز که بود بس ناهار. دقیقی. و قویترین سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). مردم دو گروه اند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). عاجز باشدکه دست قوت یابد برخیزد و دست عاجزان برتابد. سعدی (گلستان). ، کوتاه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز