- عادی
- بهنجار
معنی عادی - جستجوی لغت در جدول جو
- عادی
- عدو، دشمن، متجاوز، متعدی، جنگاور
- عادی
- ویژگی آنچه مطابق با عادت معمول است، معمول، متداول، آنچه برتری و امتیازی ندارد، معمولی
- عادی
- دیرینه، امری که عادت بر آن جاری شده
- عادی
- متجاوز، ستمگر، دشمن، جمع عدات
- عادی
- منسوب به عادت، آن چه که به آن عادت کرده باشند، در فارسی به معنای معمولی، پیش پا افتاده
- عادی
- Habitual, Normal, Ordinary
- عادی
- привычный , нормальный , обычный
- عادی
- gewohnheitsmäßig, normal, gewöhnlich
- عادی
- звичний , нормальний , звичайний
- عادی
- zwyczajny, normalny
- عادی
- habitual, normal, ordinário
- عادی
- habitual, normal, ordinario
- عادی
- habituel, normal, ordinaire
- عادی
- abituale, normale, ordinario
- عادی
- gewoon, normaal
- عادی
- आदतों वाला , सामान्य
- عادی
- kebiasaan, normal, biasa
- عادی
- عاديٌّ , طبيعيٌّ
- عادی
- 습관적인 , 정상적인 , 보통의
- عادی
- הרגלי , נורמלי , רגיל
- عادی
- 习惯性的 , 正常的 , 普通的
- عادی
- 習慣的な , 正常な , 普通の
- عادی
- alışılmış, normal, sıradan
- عادی
- wa kawaida, ya kawaida
- عادی
- เป็นนิสัย , ปกติ , ปกติ
- عادی
- অভ্যস্ত , স্বাভাবিক , সাধারণ
- عادی
- عادی , معمولی , معمولی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
ویژگی آنچه سرایت می کند
مونث عادی تازنده دونده در پیکار، دوری، خشم، باز دارنده مونث عادی جمع عادیات. هبستگی مروسیک زبانزد فرزانی
((یَّ یا یُِ))
فرهنگ فارسی معین
مؤنث «عادی»، متجاوزه، متعدیه، جماعتی که مستعد قتال باشند، بعد، دوری، شغلی که مرد را از هر کار باز دارد، ظلم، شر
جمع عدو، دشمنان جمع اعدا جمع ال، جمع عدو دشمنان
همدوری، تباهش، دشمنیدن با هم دشمنی ورزیدن دشمن شدن بایکدیگر
جگن از گیاهان