جدول جو
جدول جو

معنی عادت - جستجوی لغت در جدول جو

عادت
خلق و خوی، اعتیاد مثلاً عادت به مصرف الکل،
کاری که انسان به آن خو می گیرد و در وقت معیّن انجام می دهد
در علم زیست شناسی جریان خون از رحم در زن غیر حامله و برخی پستانداران ماده که هر ۲۸ روز یک بار به مدت ۵ تا ۷ روز طول می کشد، خون ریزی ماهیانه، قاعدگی، رگل، خون ریزی ماهانه، عذر، پریود، دشتانی، حیض، عادت ماهانه، عادت ماهیانه
عادت ماهانه: در علم زیست شناسی خونریزی ماهانۀ زنان، قاعدگی، حیض
عادت دادن: کسی را به انجام مرتب کاری واداشتن
عادت داشتن: معتاد به انجام کاری بودن
عادت شدن: رسم شدن، معمول شدن، در علم زیست شناسی قاعده شدن زن، حائض شدن
عادت کردن: انجام دادن کاری به صورت مرتب، خو گرفتن
عادت گرفتن: عادت کردن، خو پذیرفتن، خو کردن
عادت ماهیانه: در علم زیست شناسی قاعدگی
تصویری از عادت
تصویر عادت
فرهنگ فارسی عمید
عادت
(دَ)
عاده. فارسیان به معنی رسم و آئین نیز استعمال کنند و با لفظ گردانیدن، نهادن، برداشتن، کردن، دادن و گرفتن مستعمل نمایند. (آنندراج) :
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چه بنگری به ظلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
اما ایزد عز ذکره بفضل خود مارا بر عادت خود بداشت. (تاریخ بیهقی). غلامان و ستوران افزون از عادت رسم خریدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و خوی و اخلاق ایشان پیش چشم نمیدارد. (تاریخ بیهقی).
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
نه او برعادت و اخلاق ایشان وقوف دارد. (کلیله و دمنه). و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گردان. (کلیله و دمنه).
عادت بود که هدیۀ نوروز آورند
آزداگان بخدمت بانوی شهریار.
خاقانی.
مگر آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف.
(گلستان).
هر زمینی سعادتی دارد
هر دهی رسم و عادتی دارد.
اوحدی.
، حیض. عادت زنان:
صاحب حالت شدن حله بتن سوختن
خارج عادت شدن عده غم داشتن.
خاقانی.
، (اصطلاح روانشناسی) استعداد اکتسابی صدور حرکات یا تحمل تأثیراتی معین. (علم النفس سیاسی ص 428)
لغت نامه دهخدا
عادت
کاری که انسان بان خو گیرد و در وفت معین آنرا انجام دهد
تصویری از عادت
تصویر عادت
فرهنگ لغت هوشیار
عادت
((دَ))
آن چه که انسان به آن خو بگیرد، رسم، سنّت، رویه معمول، جمع عادات، قاعدگی زن، حیض، اعتیاد
عادت مألوف: عادتی که بخشی از رفتار همیشگی شخص شده باشد
تصویری از عادت
تصویر عادت
فرهنگ فارسی معین
عادت
خو گیری، خو، منش
تصویری از عادت
تصویر عادت
فرهنگ واژه فارسی سره
عادت
خلق، خو، داب، الفت، انس، آیین، رسم، سنت، حیض، رگل، قاعده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عادت
عادةً
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به عربی
عادت
Wontedness
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به انگلیسی
عادت
habitude
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به فرانسوی
عادت
عادت
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به اردو
عادت
привычность
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به روسی
عادت
Gewohnheit
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به آلمانی
عادت
звичність
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به اوکراینی
عادت
przyzwyczajenie
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به لهستانی
عادت
habitualidade
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به پرتغالی
عادت
عادت
دیکشنری اردو به فارسی
عادت
অভ্যাস
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به بنگالی
عادت
abitudine
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
عادت
ความเคยชิน
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به تایلندی
عادت
mazoea
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به سواحیلی
عادت
alışkanlık
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
عادت
習慣性
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به ژاپنی
عادت
惯常
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به چینی
عادت
habitualidad
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
عادت
익숙함
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به کره ای
عادت
kebiasaan
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
عادت
आदत
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به هندی
عادت
gewendheid
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به هلندی
عادت
הֶרְגֵּל
تصویری از عادت
تصویر عادت
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سعادت
تصویر سعادت
خوشبختی، نیک بختی، خوشبخت شدن، نیک بخت شدن
فرهنگ فارسی عمید
خوشبختی نیکبختی اقبال مقابل شقاوت بدبختی جمع سعادات، میمنت خجستگی پیروزی. یا سعادت اخروی. آنست که هر نفسی باقی بماند تاابدالابدین بر بهترین حالات خود. یا سعادت دنیوی. عبارت از این است که هر موجودی باقی بماند بر طولانی ترین زمان ممکن بر بهترین حالات ممکن و تمامترین نتایج
فرهنگ لغت هوشیار
بیمار پرسی، باز گرداندن، بازگفتن، بازجستن نباید خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را باز جوییم (تاریخ بیهقی)، پسداد بازگفتن دوباره گفتن، باز گردانیدن (چیزی را بجای خود) باز آوردن بر گرداندن، برگشت. یا اعاده حیثیت. رد کردن حقوق و اعتبارات مجرم که بسبب جرم سلب شده بدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعادت
تصویر سعادت
((سَ دَ))
خوشبختی، خجستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعادت
تصویر اعادت
((اِ دَ))
بازگفتن، از سر گرفتن، بازگردانیدن، برگشت، اعاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعادت
تصویر سعادت
خوشبختی، بهروزی
فرهنگ واژه فارسی سره