جدول جو
جدول جو

معنی عائش - جستجوی لغت در جدول جو

عائش
(ءِ)
ابن انس. یکی از راویان است که از عطا روایت کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در بررسی تاریخ اسلام، روات به عنوان افراد علمی با تخصص در نقل حدیث شناخته می شوند که در جمع آوری احادیث از راویان مختلف بسیار دقیق بوده اند. این افراد با دقت در اسناد روایات و شرایط خاص راویان، توانستند احادیث معتبر و صحیح را از نقل های نادرست یا ضعیف تمییز دهند و این امر به صحت دین اسلام کمک کرد.
لغت نامه دهخدا
عائش
(ءِ)
نیکوحال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عائش
خوشگذران آسوده زی
تصویری از عائش
تصویر عائش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عائب
تصویر عائب
عیب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عائذ
تصویر عائذ
پناه آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عائل
تصویر عائل
نیازمند، درویش
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
گوسپند که سالها باردار نشود. ج، عوص. (آنندراج) (منتهی الارب). من الشاه التی لم تحمل اعواماً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مرد سبک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناگاه بر زمین زننده، و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود:
یکی ترک تیری بر او [شیدسپ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [گشتاسب] نادیده باز.
فردوسی.
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب.
فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای.
فردوسی.
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب.
فردوسی.
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
فردوسی.
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.
فردوسی.
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب.
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.
فردوسی.
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست.
فردوسی.
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب.
فردوسی.
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم.
فردوسی.
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان.
فردوسی.
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.
فردوسی.
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بسترنهادند نام.
فردوسی.
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب.
فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [سیاوش] .
فردوسی.
چنین گفت [بیژن با گیو] کای باب پیروزگر
تو برمن بسستی گمانی مبر.
فردوسی.
دریغا که باب من آن پهلوان [گیو]
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی برباب مهمان شدست.
فردوسی.
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
منوچهری.
یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی.
اسدی.
اینجهان خوابست، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.
ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
عطسۀ او آدم است، عطسۀ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسۀ او بود باب.
خاقانی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام.
عطار.
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایۀ خویشتن پرورش.
بوستان.
- بی باب، در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد.
، درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است، یعنی شایستۀ فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج).
- باب دندان کسی بودن، ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست.
، رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف.
- باب بودن یا نبودن، مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست.
، بمعنی رایج و مرغوب:
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.
زلالی.
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست.
صائب.
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است.
صائب (از آنندراج)
- باب محلی بودن، در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن.
- نوکرباب: از طبقۀ نوکر. چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
درختان انبوه. و آن را واحد نیست
لغت نامه دهخدا
(طِ)
آنکه تشنه بود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
بتی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
از عیل. درویش. نیازمند. ج، عاله و عیّل و عیلی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) :
زنده از تو شاد از تو عائلی
مغتذی بی واسطه بی حائلی.
مولوی.
، (از عول) غالب از هر چیزی، ترازوی مایل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
بازدارنده از هر چیزی، آنکه مردم را از امور بازدارد و بر تأخیر برانگیزد و تأخیر نماید. ج، عوّق. (منتهی الارب) ، اصطلاح فیزیکی، جسمی را گویند که حرارت یاالکتریسته در آن بخوبی منتشر نشود و جسمی که ماوراءآن قرار گرفته محفوظ از الکتریسته یا حرارت باشد
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
فالگوی به مرغان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بمرغان کهانت کند. (از اقرب الموارد) ، ناپسند دارندۀ طعام و شراب و جز آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). و در حدیث ابن سیرین است: ان شریحا کان عائفا، یعنی صادق حدس بود نه آنکه در عیافت کار مردم جاهلیت میکرد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
شتر و زن که بی ’عقر’ سالها باردار نشود. ج، عیط و عیّط و عوط و عوطط. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر ماده که گشنی کرده نشود و بار نگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
عوض داده شده و فاعل است به معنی مفعول. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عائث
تصویر عائث
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائب
تصویر عائب
عیب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائج
تصویر عائج
ایستاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائذ
تصویر عائذ
پناه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائر
تصویر عائر
درد چشم، خاشاک چشم، گشت زننده، پی سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائض
تصویر عائض
عوض داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائف
تصویر عائف
مرغواگوی آن که از رفتار پرندگان پیش بینی کند
فرهنگ لغت هوشیار
باز دار باز دارنده باز دار نا رسانا پیشگیر، اندوده بازدارنده مانع، آن که مردم را از امور باز دارد، جسمی که حرارت یا الکتریسیته در آن به خوبی منتشر نشود و جسمی که ماورا آن قرار گرفته محفوظ از حرارت یا الکتریسیته باشد نا رسانا مقابل هادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائل
تصویر عائل
نیازمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائم
تصویر عائم
شنا کننده شناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائن
تصویر عائن
چشم کننده، آب روان، نگرنده بیننده باچشم خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائه
تصویر عائه
آسیبدیده آگفته (آفت دیده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاطش
تصویر عاطش
تشنه لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طائش
تصویر طائش
گول سبک: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائش
تصویر حائش
کویکستان، پردیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائش
تصویر رائش
پاره بان میانجی پاره ده (رشوه دهنده) و پاره گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائشه
تصویر عائشه
نامی است مر مردان و زنان را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائد
تصویر عائد
بازگردنده، زیارت کننده بیمار، عیادت کننده
فرهنگ لغت هوشیار