جدول جو
جدول جو

معنی ظراه - جستجوی لغت در جدول جو

ظراه
(ظَ)
نام جایگاهی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظراف
تصویر ظراف
ظریف، زیرک، دانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براه
تصویر براه
به جا، مناسب، نیکو، برای مثال کار زرگر به زر شود به براه / زر به زرگر سپار و کار بخواه (عنصری - مجمع الفرس - براه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراه
تصویر کراه
کناره، کران، کرانه، نهایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گراه
تصویر گراه
قصد و آهنگ کردن، میل و رغبت کردن، حمله بردن، یازیدن، گراییدن، گراهش، گراهیدن، گرایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراه
تصویر زراه
دریا، بحر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
مبراه. کارد کمان تراش. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد برّاءه به این معنی آمده است. رجوع به اقرب الموارد و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + راه، خوب. نیکو، بربر را گفته اند و آن ولایتی است معروف از افریقیه و خوبان آنجا بملاحت مثل و پلنگان آنجا بشجاعت مشهور. (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به بربر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ ابراهیم. اباره و اباریه و ابارهه و براهم و براهیم و براهمه و براه جمع ابراهیم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قطعکننده. قاطع. برّنده. برّا. و این کلمه در ’ناخن براه’ جزو دوم است از کلمه مرکب و در بیت ذیل مستقل بکار رفته است:
بپوشی همان پوستین سیاه
یکی کارد بستان تو با خود براه.
(یادداشت بخط مؤلف از فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2822).
و نیز ممکن است براه صورتی از پراه و پیراه باشداز مصدر پیراهیدن و پیراستن که در پوست پیراه بمعنی دباغ آمده است، ویران کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء) :
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی.
نظامی.
- ، پریشان کردن. (آنندراج) :
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.
حافظ.
- ، بباد دادن. باد دادن. (ناظم الاطباء) :
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
نظامی.
- ، بر هوا پراکندن. در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.
- ، کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء).
- برباد رفتن، بر روی باد حرکت کردن:
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- ، رفتن و باز نگردیدن. (ناظم الاطباء).
- ، نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. (آنندراج). تلف شدن و ضایع گردیدن. (ناظم الاطباء) :
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت.
نظامی.
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که برباد رفت.
سعدی.
به آخر ندیدی که برباد رفت
خنک آنکه بادانش و داد رفت.
سعدی.
- امثال:
بادآورده را باد میبرد.
برباد رود هر آنچه از باد آید.
- ، پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد:
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
کلیم (آنندراج).
- برباد ساختن، خراب کردن. (ناظم الاطباء).
- برباد شدن، برباد رفتن. تباه و نابود شدن:
سواری رسد هم کنون با دو اسب
که بر باد شد کار آذرگشسب.
فردوسی.
دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی).
- ، پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن. جوانمرگ شدن:
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چوگل بر باد شد روز جوانی.
نظامی.
- برباد کردن، نابود کردن. تلف کردن. ضایع کردن. متعدی برباد شدن. (آنندراج). برباد دادن. (مجموعۀ مترادفات) :
چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی
اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم.
مخلص کاشی (آنندراج).
- بر باد نهادن، مرادف برآب نهادن است. (آنندراج) :
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم.
بیدل (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مگس یا کرم شب تاب. (ترجمه محاسن اصفهان). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد ورنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی این جانورک را براه می خوانند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 39) ، شور و غوغاکننده و آواز کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). شور و غوغاکننده و آواز نمایندۀ بخشم. (ناظم الاطباء).
- دلو بربار، دلوی با آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). دول آواز کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت رومی مصطکی را گویند و آنرا بعربی علک رومی خوانند. طبیعت آن گرم و خشک است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از ’س رو’، پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ظهر. (بحر الجواهر) (نشوء اللغه). پشت. ج، سروات. (مهذب الاسماء) ، بالابرآمدگی روز. (منتهی الارب) (آنندراج). سراهالنهار، بلندی روز. (مهذب الاسماء) ، میانۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج). وسط هر چیز. ج، سروات. (بحر الجواهر) ، جای بلند از راه. (منتهی الارب) (آنندراج)
از ’س ری’، اعلای هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کوهی است مشرف بر عرفه کشیده شده تا صنعاء و بسبب بلندی کوه آن را سراه گویند.... اصمعی گوید سراه کوهی است که کرانۀ طایف تا بلاد ارمنیه در آن بود. و در کتاب حازمی آمده است که سراه کوههائی است و زمین حاجز بین تهامه و یمن و آن را فراخی است... در کوههای سراه انگورها و نیشکر و قرظ و درخت مسواک یافت میشود. رجوع به معجم البلدان شود. کوهی است که از یمن تا اطراف شام رسیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
حصنی در کوه جحاف به یمن
لغت نامه دهخدا
الماس. صاحب الجماهر گوید: و یظن بعضهم ان الظران هوالألماس و لیس به و انما هو اسم مأخوذ من الظر و هو القطع الذی منه تسمی الظران ظراناً و هو ماءالحدیدالذکر المسقی (؟). رجوع به الجماهر ص 92 و 93 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
میان سرای. (مهذب الاسماء). رجوع به حرا شود، آواز فروختگی آتش. (منتهی الارب) ، آواز وزیدن باد بر درخت، آواز رفتن آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ظُرْ را)
جمع واژۀ ظرر و ظریر
لغت نامه دهخدا
تصویری از ظاره
تصویر ظاره
دایه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراه
تصویر حراه
گشادگی، سوی، بانگ مرغان سو سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذراه
تصویر ذراه
آغاز سپید مویی
فرهنگ لغت هوشیار
گراییدن میل کردن، ماننده شبیه: ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش ای دریغ آن گو هنگام و غاسام گراه. (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراه
تصویر کراه
نهایت، کران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراه
تصویر قراه
قرائت در فارسی خونش، دانش خوانش نپی (قرآن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عراه
تصویر عراه
موی میانسر، موی پشت گردن در آدمی، پر گردن در خروس، گربز مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظیاه
تصویر ظیاه
گول: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
قاطع، برنده، برا، بیزاری، بیگناهی، وارهیدگی، وام رهی، آک رهی (آک عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظباه
تصویر ظباه
کفتار از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظراب
تصویر ظراب
جمع ظرب، پشته ها کوه های خرد
فرهنگ لغت هوشیار
زیرک خرده دان، جمع ظریف، زیرکان خرده سنجان زیرک دانا داننده خرده سنج بسیار دانا
فرهنگ لغت هوشیار
بهترین داراک، بدترین داراک از واژگان دوپهلو نام گروهی ازرویگردانان (خوارج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراه
تصویر خراه
پلیدی انداختن ریدن ریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراه
تصویر کراه
((کَ))
نهایت، کرانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گراه
تصویر گراه
((گِ))
میل، رغبت، قصد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراه
تصویر زراه
((زَ))
دریا
فرهنگ فارسی معین