جدول جو
جدول جو

معنی طیلقان - جستجوی لغت در جدول جو

طیلقان
(طَ لَ)
نمد. ساکیز. لبد. لبده. پلاس. کلاه نمد. کلاه نمدی. رجوع به طالقانی شود. (دزی ج 2 ص 81)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیلسان
تصویر بیلسان
بلسان، گیاهی درختچه ای با گل های سفید کوچک خوشه ای، برگ های مایل به سفید، پوست زرد رنگ و چوب سنگین، سرخ رنگ و خوش بو، صمغی که از ساقۀ این گیاه می گیرند و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طالسان
تصویر طالسان
طیلسان، نوعی جامۀ کلاهدار گشاد، بلند و شبیه شنل که خواص، مشایخ یا زردشتیان بر دوش می انداختند، تالسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایلخان
تصویر ایلخان
رئیس ایل، سرپرست ایل، خان قبیله، دورۀ مغول، عنوان امرا و رؤسا و سردستگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیلسان
تصویر طیلسان
نوعی جامۀ کلاهدار گشاد، بلند و شبیه شنل که خواص، مشایخ یا زردشتیان بر دوش می انداختند، تالسان، طالسان، ردا
طیلسان مطرا: کنایه از شب، تاریکی شب برای مثال مستان صبح چهره مطرا به می کنند / کاین پیر طیلسان مطرا برافکنند (خاقانی - ۱۳۳)
طیلسان مزعفر: کنایه از شعاع آفتاب، برای مثال تا زمین بر کتف ز خلعت روز / طیلسان مزعفر اندازد (خاقانی - ۱۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
دهی است به زهراء و در آن گور جماعتی از صالحین است. مجد بن نجار حافظ آنجا سماع حدیث کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام ممدوح بندگی شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی، (شرفنامه) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) :
تا گردنان روی زمین منزجرشدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان،
سعدی،
خط مسلسل شیرین که گر نیارم گفت
بخط صاحب دیوان ایلخان ماند،
سعدی،
بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم
که در ریاست او جور نیست بر مسکین،
سعدی،
بهر کسی نتوان گفت حال و قصۀ خویش
مگر به صاحب دیوان ایلخان گویم،
سعدی، آواز، (منتهی الارب) (آنندراج)، ماسمعت له ایلمه، (ناظم الاطباء)، درد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بلغت رومی حنا را گویند و آن برگ درختی باشد که بکوبند و خمیر کنند و بر دست و پابندند، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)، حنا، (الفاظ الادویه)، رجوع به حنا شود، دستمال، رومال، بقچه، سفره، مئزر، فلزر یا رکویی بود که خوردنی در آن بندند، (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 171) :
تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری
روشن کن ازایرا که من ایزار ندارم،
سنائی،
آخر سوراخی بر کنار دریا کردم و همه روز می نشستم تا روزی کشتی دیدم ایزار بر سر چوبی کردم و بجنبانیدم تا کشتی آنجا آمد، (مجمل التواریخ و القصص)، شیخ او را گفت ایزاری بر زبر این قرص ها انداز و چندان که میخواهی بیرون ایزار برمگیر، (تذکره الاولیاء عطار)،
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار،
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 34)،
، هر چیز که بر کمر بسته و ساقها را بدان بپوشانند مانند لنگ و لنگی، چادر:
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار،
حقیقی صوفی،
ایزاری درمیان بسته بود و گوشۀ ایزار از پشت فروزده بود، (تفسیر ابوالفتوح)، رجوع به ازار شود، ایزار، ایزاره، ازاره، هزاره، قسمی از دیوار که با آجریا سنگ یا جز آن برآرند از زمین تا کف طاقچۀ زیرین، (یادداشت بخط مؤلف)، مخفف ایزاره و ازارۀ خانه را گویند و آن دیوار مقداری باشد از زمین خانه تا کنار طاقچۀ مرتبۀ پائین که هنگام نشستن پشت بر آن گذارند، (حاشیۀ چهار مقالۀ نظامی چ معین چ زوار ص 34)، چون مأمون به بیت العروس آمد خانه ای دید مجصص و منقش ایزار چینی زده خرم تر از مشرق در وقت دمیدن صبح، (چهار مقاله ایضاً)، رجوع به ازار و ایزاره شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
از قرای مرو است. اکنون خراب است و رودخانه ای که در حوالی آن میگذرد هم اکنون بدین نام معروف است. (از مرآت البلدان ج 1 ص 161). از دیه های مرو که خراب و بائر شده و فقط نام آن بر رودخانه ای باقی مانده است. (از لباب الانساب ج 1 ص 91). از قرای مرو است و خراب شده و امروز نهری که در آن حدود است بنام نهر بالقان معروف است. (ازمعجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ طاق، (دهار)، رفها
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
ده کوچکی است از بخش رامیان شهرستان گرگان با 50 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
خان و فرمانروای ایل، لقب سلاطین مغول است، (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم)، عنوان سلاطین مغول ایران، ج، ایلخانان، (فرهنگ فارسی معین)، نامی که مغولان به شاهان خود میدادند، (حاشیۀ برهان چ معین) : بعد از ایشان یرلیغ ایلخان بزرگ ارغون خان به امضاء آن احکام پیوست، (تاریخ غازان ص 224)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
بفتح طاء و تثلیث لام، از قول عیاض و غیر او، چادر. معرب است، اصله تالشان. (منتهی الارب) (المغرب للمطرزی). اعجمی معرب و الجمع طیالسه بالهاء و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی). و در تهذیب و نیز ارموی معرب تالشان با شین ضبط کرده اند ولی اصمعی معرب از تالسان با سین مهمله دانسته و ممکن است منسوب به تالش باشد، و یقال فی الشتم ’یا ابن الطیلسان’، یعنی تو عجمی هستی. ج، طیالسه. (منتهی الارب). و الهاء فی الطیالسه للعجمه فلو رخمت هذا فی النداء لم یجز لانه لیس فی کلامهم فیعل الا معتلاً کسید و میت، نوعی از رداء فوطه که عربان و خطیبان و قاضیان بر دوش اندازند. (برهان) (آنندراج). چادر قاضی. (دهار). فرجی بی آستین. چادر یا ردائی که مردم تالش پوشند از پشم درشت. بت طیلسان خز و صوف و مانند آن. (منتهی الارب). سدوس طیلسان. (منتهی الارب: الطاق، طیلسان. (دهار) : بجان من که برخیزی و این جامۀ من بپوشی و طیلسان من اندر سر کشی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از نواحی ری طیلسانهای پشمین نیکو خیزد. (حدود العالم).
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان
برق از میانش تابان چون بسدین چلیپا.
کسائی.
ابر آمد بر شاخ و بر درخت
گسترد رداهای طیلسان.
ابوالعباس عباسی.
درخت سیب را گوئی ز دیبا طیلسانستی
جهان گوئی همه پروشّی و پرپرنیانستی.
فرخی.
من (احمد بن ابی دؤاد) اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان، طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171).
نشان مدبریت این بس که هرگز
چو عباسی نشوئی طیلسانت.
ناصرخسرو.
زآنکه نجوئی همی ز علم و ز دین بل
در طلب اسب و طیلسان وردائی.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر با بانگ قال و قیل
ازبهر طیلسان وعمامه و ردا شده ست.
ناصرخسرو.
به اسب و جامۀ نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی.
ناصرخسرو.
واکنون چوبلبل است خطیب العجب مرا
گلبن ز گل همی همه شب طیلسان کند.
مسعودسعد.
طیلسان و ردا کمال بود
کیسه و صره اصل مال بود.
سنائی (در تعبیر رؤیا).
طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود
چون بزیر یک ردا فرعون داری صدهزار.
سنائی.
کند بساط سخن طی بسان اهل هنر
چنو بگسترد از فضل طیلسان سخن.
سوزنی.
گر خضر گردم بر آن غمرالردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند.
خاقانی.
این چو مگس خونخور ودستاردار
وآن چون خره سرزن و باطیلسان.
خاقانی.
بدل سازم به زنار و به برنس
ردا و طیلسان چون پور سقا.
خاقانی.
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
درگردن محمد یحیی طناب شد.
خاقانی.
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی.
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان دراندازد.
خاقانی.
گر شیردلتر از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست.
خاقانی.
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشانده اند.
خاقانی.
مستان صبح چهره مطرا به می کنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند.
خاقانی.
ازو خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب.
نظام قاری (دیوان البسه).
قضا را سجاده مگر با ردا
دگر خرقه و طیلسان و عصا.
نظام قاری (دیوان البسه).
به طیلسان چه کند فخر مشتری کاو را
سپهر کرده به سجاده داریش مأمور.
نظام قاری (دیوان البسه).
که ردای دعای استسقاست
میکنندش به طیلسان احبار.
نظام قاری (دیوان البسه).
و رجوع به ص 166 ج 2 فرهنگ شعوری شود
لغت نامه دهخدا
اقلیمی است وسیع در نواحی دیلم. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ’طالش’ شود. اقلیمی است پهناور دارای شهرستان بسیار از نواحی دیلم یا خزر که ولید بن عقبه آن را بسال 35 هجری بگشود. (معجم البلدان). ولایت طالش در دیلمستان. معرب طالشان و نام طایفه ای از دیلم. و رجوع به ص 128 ج 1 البیان و التبیین چ مطبعه الرحمانیه بمصر و تصحیح ’حسن سندوبی’ شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام یکی از اقطاعات بصره بوده است، و الف و نون آن علامت نسبت است. اقطاع مزبور به فرزندان خالد بن طلیق بن محمد بن عمران بن حصین خزاعی منسوب بوده است و خالد امور قضای بصره را بر عهده داشته است. (از معجم البلدان ج 2 ص 200)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
لقب پادشاهان ’شهرک’ از حدود ماوراءالنهر. بنابر روایت کریستنسن دانمارکی، سلاطین ممالکی که مجاور سرحدهای شرقی و شمالی ایران بوده اند، اغلب به القاب مخصوصه معروفند، من جمله ’طالقان’ لقب پادشاه شهرک از حدود ماوراءالنهر بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه رشید یاسمی ص 357)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
شهری است به خراسان بر حد میان طخارستان و ختلان، جائی است بر دامن کوه با کشت و برز بسیار. (حدودالعالم). شهری است به خراسان بر سد حد گوزگانان است و از آن این پادشاهی است، شهری با نعمت بسیار است و از او نبیذ بسیار خیزد و نمد خیزد. (حدود العالم). شهری است میان بلخ و مروالرود. از آن شهر است ابومحمد، محمود بن خداش الطالقانی. (منتهی الارب) (آنندراج). این شهر بین مروالرود و بلخ واقع، و میان این دو شهرستان سه روز یا سه منزل مسافت است، اصطخری گوید: بزرگترین شهرستان طخارستان طالقان میباشد. این شهرستان در زمین همواری واقع شده است و فاصله آن تا کوه یک تیر پرتاب است، نهری بزرگ و باغهای بسیار دارد، و به اندازۀ ثلث بلخ باشد، و بعد از طالقان و زوالین بزرگترین شهرستان طخارستان بشمار رود، جماعتی ازفضلاء از این خاک برخاسته اند، از آن جمله است ابومحمد، محمود بن خداش الطالقانی. (معجم البلدان ج 6). طالقان از ولایت طخارستان است، و از اقلیم چهارم، طولش از جزایر خالدات، فا. و عرض از خط استوا، ک. له. شهر کوچک است اکثر مردم آنجا جولاه باشد، و در او غله و میوه بسیار است، و معمور و آبادان است و از آنجا تا مرو شش فرسنگ مسافت است. (نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ 3صص 179- 156). طالقان کرسی ولایت طخارستان، واقع دردومنزلی ولوالج و سه منزلی بدخشان است. (تاریخ مغول). آقای اقبال در حاشیۀ کتاب مذکور توضیح داده اند: هنوز هم به این اسم باقی، و در مشرق قندز و بر سر راه فیض آباد واقع است. (تاریخ مغول عباس اقبال ص 58). چون یزدجرد بمرد، از پس او هیجده سال ابن هرمز برادر کهتر که پیش پدر بود ملک بگرفت. آن پسر مهتر از سیستان بسوی ملک هیاطله رفت، به غرجستان و طخارستان و بلخ، و خبر خویش بگفت که برادر کهتر ملک بگرفت، و حق من است و از وی سپاه خواست، ملک او را طالقان داد، و گرامی کرد، و لکن سپاه ندادش. (ترجمه طبری بلعمی).
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همیداد گفتی درود.
فردوسی.
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون ببخش اندرون اندرآب.
فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
جهان پر شد از نالۀ نای و رود.
فردوسی.
و رجوع به تاریخ سیستان ص 26 و التفهیم چ تهران ص 335 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200، 201، 544، 582 و جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص 92، 104، 105، 106، 119، 131، 132. و جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 51، 58، 139، 194، 196، 200 و ترجمه ایران در زمان ساسانیان رشید یاسمی صص 357- 204 وحبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 254، 430، 348، 171 و حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 6، 15، 26، 127 و تاریخ مغول عباس اقبال ص 36، 47، 48، 50، 57، 58، 62، 64، 73، 171، 176 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
ظاهراً معرب بیلگان. (غیاث). شهر بیلقان که به ارمنی آن را فیداگران میگفتند پس از خراب شدن بردعه کرسی اران قرار گرفت و اگرچه امروز ظاهراً کلیۀ آثار آن شهر محو شده ولی جغرافی نویسان عرب محل تقریبی آن را بدست داده اند. بیلقان در چهارده فرسخی جنوب بردعه و هفت یا نه فرسخی شمال ارس در جاده ای که از برزند می آمد قرار داشت و تا قرن نهم جای مهمی محسوب بود. ابن حوقل در قرن چهارم مینویسد شهری نیکوست، دارای آب فراوان و باغستان و درخت و آسیابهای بسیار و به تهیۀ حلوای معروف به ناطف مشهور است. در سال 617 هجری قمری که مغولها آن شهر را محاصره کردند و باروی آن را مستحکم دیدند خواستند بارو را با منجنیق خراب کنند و چون سنگی که بوسیلۀ منجنیق به حصار اندازند نیافتند چنارهای کهن رابا اره قطعه قطعه ساخته با منجنیق به بارو پرتاب کردند و بارو را خراب نموده وارد شهر شدند و پس از غارت شهر را سوزانیدند. بعد از رفتن مغولها مردم شهر که فرار اختیار کرده بودند، پس از چندی بشهر خود برگشته به آبادی آن پرداختند و آن شهر دوباره معمور گردید. در آخر قرن هشتم بیلقان در محاصرۀ امیرتیمور قرار گرفت و او پس از تصرف شهر امر کرد ابنیۀ خراب آن رااز نو ساختند و نهری نیز از رود ارس جدا کردند و بشهر آوردند که شش فرسخ طول و پانزده ذراع عرض داشت و آن را بنام برلاس، عشیرۀ تیمور، نهر برلاس نامید. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 191). و یاقوت در معجم البلدان نویسد شهری است نزدیک دربند که آن را باب الابواب گویند و از توابع ارمینیۀ کبری و نزدیک شروان قراردارد و گویند نخستین کس که آن را ایجاد کرد قباد پس از تصرف ارمینیه بوده است. و برخی دیگر ایجاد آن رانسبت به بیلقان بن ارمنی بن لنطی بن یونان دهند و گروهی این شهر را از توابع اران میدانند و سلمان بن ربیعه در روزگار خلافت عثمان آن را از راه صلح و پرداخت جزیت فتح نمود تا آنکه مغولها بر آن تاختند و آن را ویران کردند و عده ای بدان منسوبند از جمله ابوالمعالی عبدالملک بن احمد بن عبدالملک بن عبدکان بیلقانی محدث متوفی 496 هجری قمری (از معجم البلدان). شهری قدیم در اران جنوب قفقاز که گویند بدست قباد ساسانی ساخته شد. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ سیستان ص 78، 77، تاریخ جهانگشای ج 1 ص 116 ج 2 ص 182، نزهه القلوب ص 91، تاریخ مغول ص 331، 137، تاریخ رشیدی ص 85، تاریخ غازان ص 99، و حدود العالم، ابن خلدون ص 62، فهرست اعلام حبیب السیر، مرآت البلدان ج 1 ص 327، مراصدالاطلاع، تاریخ گزیده ص 282، 592، اخبارالدولهالسلجوقیه (فهرست اعلام) ، قاموس الاعلام ترکی ج 2، تاریخ کرد ص 115، برهان قاطع، آنندراج، غیاث و ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریهقان
تصویر ریهقان
از پارسی دلهگان کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ایست که آن را بر کتف پوشند و همه بدن را فرا می گیرد و آن را بافند و برش خیاطی ندارد، عبای مدوریست به رنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم و آن را خواص علما و مشایخ و همچنین روحانیون مسیحی پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالقان
تصویر طالقان
پارسی تازی گشته تالگان تایگان نام شهری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیلسان
تصویر طیلسان
جامه گشاد و بلندی که بر روی دوش می اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طی لسان
تصویر طی لسان
درنوردیدن زبان خاموشی زبان در کام
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تالستان تالشانه گونه ای جامه جامه ایست که آن را بر کتف پوشند و همه بدن را فرا می گیرد و آن را بافند و برش خیاطی ندارد، عبای مدوریست به رنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم و آن را خواص علما و مشایخ و همچنین روحانیون مسیحی پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
روی، هفت جوش که عبارت از آلیاژ فلز می باشد و آنها عبارتند از: طلا و نقره و مس و قلع و سرب و آهن و روی، مس زرد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تالگانی تایگانی منسوب به طالقان از مردن طالقان، لهجه مردم طالقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیقان
تصویر طیقان
جمع طاق، از ریشه پارسی تاک ها تاغ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلاقان
تصویر ایلاقان
ترکی جایباش ها
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سروده بر نام شاهان مغول رئیس ایل خان قبیله، عنوان سلاطین مغول ایران، جمع ایلحانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایلخان
تصویر ایلخان
رییس ایل، خان قبیله، عنوان سلاطین مغول ایران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلسان
تصویر بیلسان
آقطی، گیاهی از تیره بداغ ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می روید و گل های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه ها به کار می رود، اقطی، اقتی، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالسان
تصویر طالسان
((لِ))
ردا، جامه بلند و گشاد، طیلسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیلسان
تصویر طیلسان
((طِ لِ))
ردا، جامه بلند و گشاد، طالسان
فرهنگ فارسی معین
دستار، ردا، فوطه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن طیلسان به خواب، دلیل امانت است و قوت دین. اگر بیند که طیلسان پاکیزه داشت، دلیل که دیدنش قوت بود و توفیق یابد در امانت گذاردن. اگر طیلسان چرکین بیند، تاویل به خلاف این است و دیدن طیلسان، دلیل فرزند است. اگر طیلسان خود را سفید بیند، دلیل بر فرزند مصلح کند. اگر سرخ بیند، دلیل که فرزندش معاشر بود. اگر سیاه بود و بیننده عالم است، فرزند او قاضی یا خطیب گردد. حضرت دانیال
: دیدن طیلسان، دلیل جاه و بزرگی است. اگر بیند که طیلسان پاکیزه داشت، دلیل است که با خلق سخاوت کند. محمد بن سیرین
دیدن طیلسان در خواب بر ده وجه است. اول: عز و مرتبه. دوم: جاه و منزلت. سوم: ولایت. چهارم: فرزند. پنجم: دولت. ششم: بزرگی. هفتم: مال. هشتم: علم. نهم: دین. دهم: شمشیر .
اگر بیند که طیلسان او بسوخت، دلیل که از او عزیزی بمیرد. اگر بیند که طیلسان او جون طیلسان پادشاه شد، دلیل مصیبت بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب