جدول جو
جدول جو

معنی طیر - جستجوی لغت در جدول جو

طیر
پرواز کردن، پریدن، جمع طائر، طایر، پرنده
تصویری از طیر
تصویر طیر
فرهنگ فارسی عمید
طیر
موضعی است، (منتهی الارب)، جایگاهی است که عرب را در آن محل واقعه ای رخ داده و روز واقعه یکی از ایام تاریخی عرب بشمار است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
طیر
(حَ)
پریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: طار طیراً و طیراناً و طیرورهً، پرید، شتافتن. (زوزنی)،
{{اسم}} مقابل وحش. پرنده. مرغ. طائر. پرور. ج، طیور، اطیار. (منتهی الارب)، جمع واژۀ طائر. (منتهی الارب) (زمخشری). مرغان. (غیاث اللغات) (آنندراج). این لفظ جمع و مفرد هر دو آمده است. و در شکرستان نوشته که: طیر اسم جمع است. احیاناً بر واحد نیز اطلاق کنند. (غیاث اللغات). و فی الحدیث: و کان علی رؤسهم الطیر، ای ساکنون هیبه، و اصله ان الغراب یقع علی رأس البعیر فیلقط منه القراد فلایتحرک البعیر لئلاینفر عنه الغراب. (منتهی الارب). و رجوع به طائر شود. قوله تعالی: و ارسل علیهم طیراً ابابیل، بر ایشان فرستاد مرغان، و لفظ او هم جنس است و جمع را بشاید، واحدها طائر علی طریقه راکب و رکب و صاحب و صحب. (از الفیل تفسیر ابوالفتوح). طیر ابادید، مرغان پراکنده. (مهذب الاسماء). اسم جنس حیوان پرنده است و جمع آن طیور و اطیار آمده و از آنچه صاحب حوصله و قانصه است و عقب پای آن خار دارد و مابین انگشتان پای آن پرده دار باشد مانند پای مرغابی و بط و در حین پرواز دف آن زیاده از صف آن باشد یعنی پرها را بسیار حرکت دهند و با هم زنند، حلال گوشت است و باقی همه حرام. (فهرست مخزن الادویه) :
نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشداز بیمرادی افغانش.
(گلستان).
، چتر. شطر: و السلطان هنالک یعرف بالشطر (چتر) الذی یرفع فوق رأسه. (رحله ابن بطوطه)،
{{اسم خاص}} دبران. (ستاره) الطیر. و رجوع به شعوری ج 2 ص 163 شود
لغت نامه دهخدا
طیر
پریدن، شتافتن، جمع طائر
تصویری از طیر
تصویر طیر
فرهنگ لغت هوشیار
طیر
پریدن، جمع طایر، پرندگان
تصویری از طیر
تصویر طیر
فرهنگ فارسی معین
طیر
پرنده، طایر، مرغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طیره
تصویر طیره
خفت، سبکی، کنایه از مایۀ شرمندگی و خشم، خشم و غضب، خجالت، شرمندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطیر
تصویر خطیر
بااهمیت، مهم، بسیار، پرخطر، خطرناک، دشوار، ارزشمند، بزرگ، عالی مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیره
تصویر طیره
فال بد زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تطیر
تصویر تطیر
فال بد زدن، به فال بد گرفتن، از پرواز مرغ فال زدن
فرهنگ فارسی عمید
(یَ رَ)
فال بد. طوره. (منتهی الارب) (آنندراج). (بسکون یاء نیز آمده). سید شریف در شرح مشکوه گفته که: گویند فال اعم است از آنکه خوب باشد یا بد، ولی طیره فقط در فال بد استعمال شود. و اصل این لفظ در مورد سانح و بارح استعمال گردیده. رجوع به سانح و بارح شود. و اعراب زمان جاهلیت را بدین امر اعتقادی بوده و وقوع این امر را در جلب سود و دفع زیان مؤثر میدانسته اند، و پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله وسلم آن را نهی فرموده - انتهی کلامه. قاضی گفته که: عیافه زجر است و آن تفأل بنام رنگ و آواز مرغان باشد چنانچه از دیدن عقاب بعقوبت و غراب بغربت و هدهد بهدایت تفأل زنند. و فرق بین عیافه و طیره آنست که عیافه در فال نیک و بد و طیره فقط در فال بد استعمال شود. و قد تستعمل بالتشاؤم بغیرها - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). شگون بد. تأویل شنوده یا دیده ببدی. ضد فال. فالی بود عرب را با پریدن مرغ. زجر (رجوع به زجر شود). عیافه. و رجوع به ص 168 ج 2 شعوری شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
مصدر دیگر ’خطر’ و ’خطران’ است. (منتهی الارب). رجوع به خطر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان چانۀ بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 15هزارگزی باختر راه شوسۀ اهواز بدزفول. این ده در دشت واقع و با آب و هوای گرمسیری و250 تن سکنه است. آب آن از رود خانه کرخه. و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت می باشد. و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خُ طَ)
شمشیر عبدالملک بن غافل خولانی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کفانیده و شکافته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبطور. مشقوق. کفیده.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گناه یا ذنب و در مثل آمده است: اخذنی باطیر غیری. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مسکین دارمی گوید: ابصرتنی باطیر الرجال و کلفتنی ما یقول البشر. (از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(اَطْ یَ)
پروازکننده تر. پرنده تر.
- امثال:
اطیر من جراد.
اطیر من حباری.
اطیر من عقاب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ یَ پَ / پِ)
فال بد زدن. (از متن اللغه). تطیر. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) (منتهی الارب) : ’و قالوا اطیرنا بک’. (قرآن 47/27) ، گفتند: فال بد می زنیم بتو. و ابوالفتوح آرد: و اصل اطیرنا تطیرنا بوده است... وتطیر تشأم باشد و اصل کلمه تفاؤل باشد بطیر و آنچه طریقه و عادت عرب است در سانح و بارح. (تفسیر ابوالفتوح چ علمی ج 7 ص 419) ، جمع واژۀ ظبه، شمشیر یا نیزه و مانند آن. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ظبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به ظبی و ظبه شود. اظبی. رجوع به کلمه مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
سبکی، یقال: فیه طیرهٌ،ای خفه و طیش. (منتهی الارب). (در غیاث اللغات و آنندراج طیره را به این معنی با کسر طاء ضبط کرده بنقل از خیابان و برهان و رشیدی و بهار عجم و کشف اللغات و منتخب اللغات). طیروره. (منتهی الارب) :
دو چیز طیرۀ عقل است دم فروبستن،
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی.
(گلستان).
، خشم و غضب. (غیاث اللغات) (آنندراج). قهر. (برهان) : [قباد فیروز] سوفرا را با چندین نیکوئی بجای قباد از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را بگرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب را بنشاندند. (مجمل التواریخ و القصص). و خالد از طیره چندان بکشت که اندازه نبود. (مجمل التواریخ و القصص).
نه دینار داد آن سیه دل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیره بانگ.
سعدی.
به طیره گفت مسلمان گر این قبالۀ من
درست نیست خدایا جهود گردانم.
سعدی.
،
{{صفت}} خشمگین:
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی.
عسجدی.
القادر باﷲ گفت اندر همه اسلام مرا مطیعتر از آن قوم [ماوراءالنهر] نیست معاذاﷲ که من این کار کنم و اگر تو بفرمان من قصد ایشان کنی همه عالم بر تو بشورانم، سلطان محمود از آن سخن طیره شد. (قابوسنامه ص 186). روزی امیر [طغانشاه] با احمد بدیهی نرد میباخت و نرد ده هزاری بپائین کشیده بود و امیر دو مهره در ششگاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود، احتیاطها کرد و بینداخت تا دوشش زند، دویک برآمد، عظیم طیره شد و از طبع برفت و جای آن بود و آن غضب به درجه ای کشید که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
تقویم نو ای معجزۀ طبع سخن
بفرست و به وعده کژم طیره مکن
ترسم که چو تقویم نوم نفرستی
بیحاصل خوانمت چو تقویم کهن.
مجیر بیلقانی.
شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بیمبالاتی غلام طیره شده قلم برگرفت و آن نامه آغاز نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). چون این تذکره مطالعت کرد طیره شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31).
بر ضعیفان و زیردستانت
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
سعدی.
گشت قاضی طیره، صوفی گفت هی
حکم تو عدل است لاشک نیست غی.
مولوی.
، خشم آلود:
گفتا چو منی را چه دهی دیدۀ طیره
نفرین به چنین طیره گر خیره نگر بر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(را)
چندین قریه بدین نام در دمشق هست که هر یک به قبیله ای علیحده منسوب میباشند. (مراصد الاطلاع ص 269). دهیست به دمشق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوب به طیره که از ضیاع دمشق است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
دهی است به اصفهان. طیرانی منسوب به وی. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان حرف آخر این کلمه را بصورت الف ضبط کرده نه بصورت یاء چنانکه گذشت. رجوع به طیرا شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طیر که لقب ابوالفرج محمد بن محمد بن احمد بن الطیر القصری الطیری المقری البغدادی (466-540 هجری قمری) بوده که پس از وی اخلاف او خود را به وی منسوب داشته و خویشتن را طیری خواندند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَتْ تَ)
فال بد گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فال بد زدن به چیزی. (از اقرب الموارد). و در اصل فال گرفتن به مرغ است و آن را عرب به فال بد می داند. (آنندراج) : و در سرایی که شب وصول نزول کرد، سر سرای فرود آمد. سلطان از آن تطیر کرد و دانست که علامتی است. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
مرغوایش (مرغوا فال بد) تطیر در تازی نیز وایش (فال) به مرغ است و مرغوا وای بد از روی پرواز مرغ فال بدزدن مرغوا زدن ، فال بدزدن بفال بد گرفتن، مرغوا، جمع تطیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شطیر
تصویر شطیر
دوروغریب، نیمه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطیر
تصویر خطیر
بزرگ، مهم، عظیم، با قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطیر
تصویر اطیر
هم آوای امیر گناه، تنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره
تصویر طیره
خجلت و خجالت، شرمسار، خجل، فال بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره
تصویر طیره
((رِ))
شرم، آزرم، آزردگی، خجل، شرمنده، دلتنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطیر
تصویر خطیر
((خَ))
باارزش، ارجمند، پرخطر، دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیره
تصویر طیره
((طَ یْ رَ یا طِ یْ رِ))
سبکی، سبکسری، خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیره
تصویر طیره
فال بد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تطیر
تصویر تطیر
((تَ طَ یُّ))
به فال بد گرفتن، از پرواز مرغ فال زدن
فرهنگ فارسی معین
خفت، سبکی، خشم، غضب، قهر، پریشان، شوریده، خجل، شرمسار، شرمنده، فال بد، خجلت، شرمساری، آزرده، حزین، دلتنگ، آزردگی، دلتنگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد