دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر در 48هزارگزی شمال خاوری خورموج و دامنۀ کوه سرخ. کوهستانی معتدل و مالاریائی با 882 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات و تنباکو و خرما. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و صاحب فارسنامه گوید: دهی است چهارفرسنگی مغرب بشگان
دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر در 48هزارگزی شمال خاوری خورموج و دامنۀ کوه سرخ. کوهستانی معتدل و مالاریائی با 882 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات و تنباکو و خرما. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و صاحب فارسنامه گوید: دهی است چهارفرسنگی مغرب بشگان
ابن عبیداﷲ بن عثمان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره القرشی التیمی، معروف به طلحه الجواد یا طلحهالجود، مکنی به ابومحمد. صحابی جلیل و از کبار اصحاب رسول (ص) و از عشرۀ مبشره و یکی از اصحاب ششگانه شوری است و نسبت وی با پیغمبر اکرم در مره به هم پیوندد. ابن ندیم وی را یکی از خطبای عرب دانسته است. صاحب عقدالفرید وی را در عداد جماهیر بنی تیم بن مره که عبارت از ابوبکر الصدیق و عمرو بن عبداﷲ بن معمر و عبداﷲ بن جدعان و علی بن زید بن عبداﷲ بن ابی ملیکه و مهاجربن فهدبن عمر بن جدعان و محمد بن المنکدربن عبداﷲ بن الهدیر هستند آورده است و صاحب امتاع الاسماع وی را در زمرۀ آن هشت تن که پیشی گرفتند در اسلام ذکر کرده و هم او را در عداد پنج تنی که به دست ابوبکر مسلمان شدند گفته و آن پنج تن اینانند: عثمان بن عفان، طلحه بن عبیداﷲ، سعد بن ابی وقاص، زبیربن العوام و عبدالرحمان بن عوف... و صاحب الاصابه نیز بر همین قول رفته است. صاحب عقدالفرید گوید: اسلام ظهور کرد و بجز تنی چند در عرب کسی به نوشتن آشنا نبود و ایشان عبارت بودند از: علی بن ابیطالب کرم اﷲ وجهه و عمر بن الخطاب و طلحه بن عبیداﷲ و عثمان و ابان بن سعید بن خالد بن حذیفه بن عتبه و یزید بن ابی سفیان و حاطب بن عمرو بن عبدالشمس و علأبن الحضرمی و ابوسلمه بن عبدالاشهل و عبداﷲ بن سعد بن ابی سرح و حویطب بن عبدالعزی و ابوسفیان بن حرب و معاویه ولده و جهیم بن الصلت بن مخرمه. طلحه در برخی از غزوات پیغمبر اکرم چون احد و تبوک و غیره شرکت داشت و در غزوۀ بدر که بگفتۀ صاحب حبیب السیر جهت سرانجام دادن بعضی از مهام با هفت تن دیگر فرستاده شده بود او را حضرت حکم حصار بدر داده حصۀ غنیمتش ارزانی داشت. طلحه در غزوۀ احد شرکت جست و فداکاری بسیار کرد.بگفتۀ صاحب حبیب السیر از چهارده تن که پس از هجوم قریش در احد ملازمت حضرت اختیار کردند یکی طلحه بود از مهاجرین و از این چهارده کس هشت تن بر موت یکدیگر بیعت کردند و عهد بستند، سه تن از مهاجرین و پنج تن از انصار و یکی از این هشت کس نیز طلحه بود و چنانکه در اکثر کتب مسطور است در روز احد جمعی دیگر از صحابه مانند ابوعبیده بن الجراح و طلحه بن عبیداﷲ و ابوطلحۀ انصاری نیز لوازم شجاعت و پردلی به تقدیم رسانیدند و انگشت طلحه به زخم تیغ ابن قیمه یا اصابت تیر مالک بن زهیر حبشی از کار بازماند. چون حضرت در گود افتاد و کعب بن مالک انصاری وی را شناخت طلحه بدان گود درآمده پشت خم کرد تا آن حضرت پای مبارک بر پشتش نهاد و علی دست همایون خیرالانام گرفت تا از آنجا بیرون شتافت. طلحه در غزوۀ تبوک نیز حاضر بود و در میمنه جای داشت و مالی نیز مخارج این غزو را بداد و در حجهالوداع نیز همراهی رسول اکرم کرد و هدی مصحوب خویش بیاورد. چنانکه گفتیم طلحه یکی از اصحاب ششگانه شورا بود که پس از قتل عمر برای تعیین خلیفۀ مسلمین تشکیل گردید. بلعمی در ترجمه طبری شرح آن چنین آرد: عمر را چون آن زخم برسید دانست که از آن زخم نرهد، پس اندیشه کرد که مسلمانان را به که سپارم، پس پنج تن را اختیار کرد و بخواند، امیرالمؤمنین علی (ع) و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص و زبیربن عوام و طلحه بن عبیداﷲ راطلب کرد و نیافت، پس گفت این کار از شما بیرون نیاید که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم چون وفات کرد از شما خشنود بود، باید که شما طلحه بیابید و هر پنج، روز پنجم همه اتفاق بر یکی کنند و این کار اندر گردن وی کنند. ایشان گفتند یا عمر این کار ضائع شود، یکی را خلیفه کن همچنانکه ابوبکر ترا خلیفه کرد. گفت اگر ابوعبیدۀ جراح زنده بودی او را خلیفه کردمی که از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم شنیدم که گفت ابوعبیده امین است. پس مردی گفت یا عمر پسرت را خلیفه کن. عمر آن مردرا بانگ برزد و گفت خاموش باش واﷲ که این سخن که توگفتی نه مصلحت مسلمانان را بود و نه از بهر خدای گفتی، او را چون خلیفه کنم که او زن خویش را طلاق نتواند دادن. پس گفت شما شش تن گرد آیید که از شما فاضلترکس ندانم و یکدیگر را موافق باشید و این کار اندر گردن یکی کنید. پس عمر ابوطلیحۀ انصاری را گفت که ترا با پنجاه تن از انصار بر ایشان موکل کردم چون مرا دفن کنند این شش تن را گرد کنید و مگذارید تا سه روزبپراکنند، روز چهارم باید که بر یک تن بیعت کنند و مخالفت نکنند که اگر یک تن مخالفت کند او را بکش و مقدادبن اسود را بخواند و گفت ترا بر ابوطلیحه موکل کردم تا ایشان را گرد آری و صهیب بن سنان را بخواند و گفت تو این سه روز امام باش و پیش مردم نماز کن و عمر گفت اگر از این پنج تن یک تن مخالفت کند او را بکشند، اگر دو تن سه تن را مخالفت کنند بکشند آن دو تن را و اگر همه یکدیگر را مخالف شوند همه را بکشید... چون کار خلافت بر عثمان قرار گرفت طلحه با وی سخت از در مخالفت درآمد - انتهی. و صاحب مجمل التواریخ آرد: پس از آنکه عثمان کارهای ناشایست بکرد و نامه ای که به عبداﷲ بن سعد بن ابی سرح فرمانروای مصر نوشته بود مکشوف گردید مردمان کوفه وبصره بر در سرای وی اجتماع کردند و سرانجام او را در هجدهم ذی الحجۀ سال سی وپنجم هجرت بکشتند... مردمان مصر و مدینه سوی علی رفتند تا بیعت کنند، علی گفت به وقت آنک عمر خطاب کار به شوری افکند میخواستم که خلافت مرا باشد، چون بدیدم نخواهم، هر کس را که خواهیدبیعت کنید. ایشان بازگردیدند و مردمان همه پیش طلحه رفتند و او همچنین جواب داد و کوفیان بر زبیر آمدندو به اتفاق همه به آخر سوی مرتضی علی رفتند و او رابه مسجد آوردند که بیعت کنند، طلحه و زبیر حاضر نبودند، ایشان را نیز حاضر کردند و سخنها رفت تا بیعت کردند و نخستین همه طلحه پیش آمد به بیعت کردن و دست بر دست علی زد. اعرابیی آنجا حاضر بود گفت: ’ید شلاء و بیعته لایتم’. و این سخن مثل گشت و از آن گفت که طلحه شل بود. بلعمی در ترجمه تاریخ طبری شرح واقعه را چنین آرد: ’آن روز که عثمان را به سرای گرفتند مؤذن بانگ نماز بکرد و او را به نماز خواند وگفت برو و علی را بگوی تا نماز کند. مؤذن سوی علی آمد و علی گفت ابوایوب انصاری را بگوی تا نماز کند وابوایوب روزی چند نماز بکرد، پس علی سهل بن حنیف را گفت نماز کن و نماز آدینه علی کردی. پس مردمان مصر سوی علی آمدند و گفتند دست بیرون آور تا ترا بیعت کنیم. علی گفت شتاب مکنید و با مسلمانان مشورت کنید. پس مردمان مدینه بیامدند و علی را گفتند مردمان را از امام چاره نیست، دست بیرون آر تا ترا بیعت کنیم. گفت آنگاه که اهل مدینه و یاران پیغمبر (ص) گرد آمدند به وقت آنکه عمر کار به شوری افکند من همی خواستم که این کار مرا بود ولیکن اکنون بیازمودم هرکه را خواهید بدهید تا من او را متابع شوم. پس مصریان سوی طلحه آمدند و او اجابت نکرد زیرا که همی دانست که هنوز خلاف است. پس پنج روز برآمد این غریبان دانستند که این کار از ایشان برنیاید و اهل مدینه را گرد کردند و گفتند امروز پنج روز است تا جهان بی امام است، کسی بنگرید و بدین کار بپای کنید. همه گفتند جز علی کسی دیگررا نشاید... همه پیش علی آمدند و گفتند جهان بی امام است و از تو حق تر کسی نیست، هرچند گفتند اجابت نکرد، پس این غریبان گفتند اگر ما به شهر خویش بازشویم وامامی پدید نیامده باشد به جهان اندر فتنه ای خیزد که هرگز ننشیند. امیرالمؤمنین علی گفت یاران پیغمبر بیایند نخست مهاجر و انصار که ایشان ابتدا کنند. پس رفتند و یاران پیغمبر (ص) را بیاوردند مگر طلحه و زبیر که ایشان پیغام فرستادند که هرکه مسلمانان پسندندما نیز پسندیم و چون مردمان بیعت کنند ما نیز بیعت کنیم. علی گفت نخست ایشان بیایند و خواست که برخیزد مردمان نگذاشتند پس مالک بن اشتر گفت من طلحه را بیاورم. چون مالک نزدیک طلحه شد گفت فردا مسلمانان را بی امام خواهی کردن و میان مسلمانان خلاف خواهی افکندن، مردمان بصره به در تو آمدند چرا بیعت نکردی، امروز که مردمان بر یک تن گرد آمده اند اختلاف کردن چراست. اگر با من بیرون نیایی سرت بردارم و حکم نیز همچنین گفت. زبیر و طلحه را بیاوردند پیش امیرالمؤمنین علی علیه السلام، پس علی گفت مرا اندر این کار رغبت نیست و مردمان بی امام مانده اند، هرکه از شما خواهید دست بازکنید تا من او را بیعت کنم و از همه تو ای طلحه دست باز کن تا ترا بیعت کنم. طلحه گفت معاذاﷲ آنجا که تو باشی و سابقیت تو من که باشم. پس مالک بن اشتر علی را گفت دست باز کن و نخستین کسی که دست بر دست علی نهاد طلحه بود و دست راست طلحه شل بود. مردی نامش حبیب بن ذویب گفت: یده شلاّء بیعته لایتم، گفت نخستین دستی شل ناقص بر دست وی آمد، هرگز این کار تمام نشود. پس زبیربن عوام بیعت کرد ویاران پیغمبر اکرم (ص) و دیگر روز بیعت تمام شد و علی بر منبر شد و خطبه کرد و نماز آدینه کرد و آن روزبیست وپنجم بود از ذی الحجۀ سال سی وپنج از هجرت...’. پس ازآنکه علی (ع) عاملینی از جانب خود به شهرهای بصره وکوفه و یمن و مصر فرستاد و عمال خلیفۀ پیشین را معزول کرد مردم بصره و مصر سر به شورش برداشتند و ’قیس از مصر نامه کرد به اختلاف اهل مصر و عثمان بن حنیف نامه کرد به اختلاف اهل بصره. علی علیه السلام طلحه و زبیر را بخواند و گفت این کار بشورید چه تدبیر کنم ؟ گفتند ما ترا گفتیم که ما را به بصره و کوفه فرست تا سپاه گرد کنیم نفرستادی اکنون این مردمان چشم همی دارند که ما با تو مخالف شویم، ما را به مکه فرست تا ماآنجا به عبادت مشغول شویم تا مردمان بدانند که ما را به هیچ چیز حاجت نیست و ترا منقاد شوند و کار از حرب گیر که جز به حرب میسر نشود. علی گفت تا بتوانم با این مردمان نیکویی کنم چون سود ندارد آنگاه حرب آخر کار است و طلحه و زبیر از بهر آن به مکه دستوری خواستند که خبر عایشه داشتند که او به مکه چه میکند و عایشه را با علی عصبیت بود از آنگاه که بر عایشه آن دروغ گفتند و پیغمبر (ص) از آن تافته شد و امیرالمؤمنین آن حضرت را گفته بود در جهان زنان بسیار است اگر بر دلت یکی بد شد دیگری به زنی کن. عایشه از آنگاه با علی سخن نگفته بود و آنگاه که عایشه از مدینه برفت عثمان اندر حصار بود و عایشه با عثمان شوریده بودعثمان را گفت توبه کن و داد مسلمانان بده از خویش واز کارداران خویش و اگر نه از این کار بیرون آی تا خدای تعالی مسلمانان را بدلی دهد به از تو و ندانست که بیعت با علی کنند...’. چون عایشه از خلافت علی آگاه شد به خونخواهی عثمان برخاست، چه او خلافت را برای طلحه میخواست و طلحه و زبیر که از این واقعه آگاهی یافته بودند از راه بادیه خود را به مکه رسانیدند و با مردمان مکه که بخلاف علی گرد آمده بودند یکی شدند و بیعت بشکستند و خلق بسیاربر ایشان گرد آمدند و تدبیر رفتن شام کردند تا با معاویه یار شوند، عبداﷲ بن عامر گفت به بصره باید شد که ما را بدانجا یاران بسیار است و به عایشه نیز تکلیف کردند که با ایشان همراه شود و مردمان را بر طلب خون عثمان تحریض کند. بلعمی در ذکر خبر رفتن طلحه و زبیر و عایشه به بصره گوید: و عبداﷲ بن عامر خواسته ای که داشت به طلحه و زبیر داد و یعلی بن منیه ششصد شتر بداد او را و او را اشتری بود نامش معسکر در یمن به هشتاد دینار خریده بود بداد تا هودج عایشه را بدان بنهادند و منادی بانگ کردند و هرکه را نفقه نبود بدادند و هزار مرد برفتند از ایشان ششصدبر اشتران بودند و چهارصد بر اسبان و علی میساخت که به مکه شود. چون از مکه برفتند ام الحرث بن حارث بن عبدالمطلب از مکه یکی را سوی علی فرستاد و نامه ای نوشت بدین خبر که ایشان به بصره رفتند. علی تافته شد و گفت اگر ایشان سوی بصره شوند کار تباه شود و از مدینه برفت که به راه پیش ایشان آید... بلعمی آنگاه در فصل ’ذکر خبر گرفتن طلحه و زبیر بصریان را بخلاف علی’ وپس از رسیدن طلحه و زبیر به بصره گوید: ’پس دیگر روز عایشه سپاه برگرفت و به شهر اندر شد و میان بصره جایی است فراخ چون دشتی آن را مزید خوانند عایشه با لشکر آنجا بایستاد و او اندر هودج بود بر اشتر و سپاه گرداگرد او بودند و طلحه بر دست راست شتر بود و زبیر بر چپ او بود... پس طلحه سخن گفت و خطبه کرد و عثمان را یاد کرد و زبیر نیز همچنین بگفت، پس عایشه خطبه کرد و همچنین بگفت و مردمان بصره به دو گروه شدند...’ و پس از آنکه سه روز میان ایشان و عثمان بن حنیف عامل علی بر بصره جنگ بود عایشه کس به عثمان فرستاد که ’نه به خون ریختن و حرب آمده ایم، بدان آمده ایم تاصلح و نیکویی کنیم. عثمان گفت ما را با تو صلح نیست تا طلحه و زبیر را از خویشتن جدا نکنی که ایشان با امیرالمؤمنین علی بیعت کردند و بیعت بشکستند و ترا که حرم پیغمبر (ص) بودی رسوای جهان کردند...’ و پس از آنکه از مدینه به دستوری عایشه راجع به بیعت طلحه و زبیر به طوع یا به اکراه گواهی خواستند عثمان بن حنیف را موی روی بتراشیدند و نزد علی فرستادند ’پس طلحه و زبیر بصره بگرفتند و در بیت المال بگشادند و دیگرروز به مزگت آمدند و بر منبر شدند و خطبه کردند و گفتند ای مردمان شما فضایل عثمان دانسته اید که هیچکس از وی نیازرده است و هر کس از کارداران او بیداد کرده اند ما خواستیم که بر او انکار کنیم، پس غوغا برخاست و او را بکشتند و ما امروز خون او طلب همی کنیم و کشندگان او بکشیم و طلحه و زبیر بر منبر بودند و هر دو پهلوی یکدیگر بودند و هرچه طلحه گفتی زبیر گفتی همچنین است. مردی از میان آن جمع گفت یا طلحه یا ابامحمد نامه های تو به ما از مدینه نه چنین همی آمد به حدیث عثمان که اکنون تو همی گویی. طلحه خجل شد. زبیر دیگرباره خطبه کرد و مدحها همی گفت عثمان را و علی را ذم همی کردند. پس مردی از بنی عبدالقیس برخاست و گفت شما با علی بیعت کردید اکنون عیب او همی کنید بی آنکه عیبی از او همی آید که تا بنشست هنوز حکمی نکرد که کسی بر او عیب کند. پس مردمان طلحه و زبیر شمشیر برگرفتند و از قبیلۀ عبدالقیس مردم بسیار برخاستند و آهنگ ایشان کردند و فتنه برخاست. طلحه خواست که اندر آن خطبه علی را خلع کند و خود را به خلیفتی بنشاند. چون فتنه برخاست و طلحه و زبیر از منبر بزیر آمدند و به سرای سلطان شدند و گفتند طلب آن کسان کنید که به مدینه آمدند به کشتن عثمان و آنچه در بیت المال بود بر غوغا ببخشیدند و هر کسی بر یکدیگر غمز کردند که فلان بود و بدانجا همی شدند و او را همی کشتند. پس طلحه و زبیر به هر شهری نامه کردند که ما چنین کردیم به بصره شما نیز چنین کنید و خود به حرب علی خواهیم شدن و خون عثمان طلب کردن و آن مرد که در مسجد از بهر علی سخن گفته بود نامش حکیم بود او را همی جستند و نیافتند، پس از مردمان بیعت خواستند بر حرب امیرالمؤمنین و گفتند عثمان را علی کشت و طلحه و زبیر به مزگت شدند و از مردمان بیعت می ستانیدند حکیم از عبدالقیس با پسران و برادران و قبیله بیرون آمدند و اندربصره ایشان را همتا نبود به مردی و از در مزگت اندرآمدند و گفتند ای طلحه و زبیر بیعت علی بشکستید و درخدای تعالی عاصی شدید و قصد خاندان رسول (ص) کردید وهمه مسلمانان همچون خویش مرتد همی کنید. طلحه گفت ای حکیم من ترا همی جویم و تو اندر بصره همی گردی و حکیم را قبیلۀ بسیار بود نتوانستند او را گرفتن، از مزگت بیرون جست و مردی از لشکر طلحه شمشیر بزد بر زانوی حکیم و پای از پوست درآویخت، حکیم از جای خویش برجست و شمشیر بر گردن آن مرد زد و او را بفکند و طلحه و زبیر بیعت بصره تمام کردند و به هر شهری نامه کردند و سپاه خواستند... ’ذکر خبر حرب جمل’... چون دو لشکر به یکدیگر رسیدند... ’از پس سه روز امیرالمؤمنین علی بیرون آمد بر اسب نشسته و اندر میان لشکرگاه بایستاد و طلحه و زبیر را طلب کرد... هر دو بیرون آمدند و نزد یکدیگر ایستادند چنانکه سر اسبان ایشان به یکدیگر رسید. علی گفت ای برادران سپاه و سلاح راست کردید اگر خدای تعالی شما را از حرب من پرسد حجت توانید آوردن ؟ نه بیعت من اندر گردن دارید؟ و ما نه برادرانیم و مسلمانانیم ؟ و به یک جای از پس پیغمبر (ص) نماز کردیم و با وی صحبت داشتیم ؟ اکنون چه کردم که خون من شما را حلال شد؟ طلحه گفت تو مردمان را گرد آوردی تا عثمان را بکشتند. امیرالمؤمنین علی گفت میان ماو شما جز خدای عز و جل نیست، تا دست به خدای برداریم و دعا کنیم و گوئیم یارب بر آنکس لعنت کن که به مرگ عثمان شاد شد ببینم که لعنت بر که آید. طلحه خاموش شد. علی گفت یا زبیر یاد داری آن روز که من نشسته بودم به مدینه به محلت بنی هاشم تو با پیغمبر بگذشتی وپیغمبر به من نگرید تو او را گفتی که هرگز از پسر ابوطالب دست بازندارم. پیغمبر (ص) گفت روزی بود که توسپاه نزد او بری و تو ستمکار باشی. ای زبیر از خدای بترس. زبیر سر فرودافکند یک ساعت پس گفت یا علی مراگر این سخن یاد بودی هرگز اینجا نیامدمی، واﷲ که من با تو حرب نکنم و آب اندر چشم آورد و عنان بازگردانید و امیرالمؤمنین علی بازگردید و به لشکرگاه خویش آمد. زبیر سوی عایشه رفت و گفت من بازگردم و با علی حرب نکنم. برفت و به جای خویش شد. عایشه طلحه را و عبداﷲ بن زبیر را بخواند و با ایشان حال زبیر بگفت. ایشان سوی زبیر آمدند و گفتند ما را خود اینجا نبایست آمدن اکنون بیامدیم و لشکر گرد کردیم و خلق را به حرب خواندیم و خون عثمان طلب کردیم و خلقی از بصره بکشتیم اکنون لشکر روی به روی آوردند و ما بازگردیم مردمان گویند این نه از بیم خدای است از بیم علی است و همی گفتند تا زبیر را سر برگردانیدند و او گفت سوگندرا چه کنم ؟ گفتند بنده آزاد کن. او را غلامی بود نامش مکحول، او را آزاد کرد و شاعری ایدون گفته: و عین مکحول بصون دینه کفارهاﷲ عن یمینه. و مردمان بصره به سه گروه شدند گروهی با طلحه و زبیر بیعت کردند و گروهی سوی علی آمدند در شب و علی علیه السلام سپاه عرض کرد بیست هزارمرد و طلحه و زبیر عرض کردند سی هزار مرد هر دو به لشکرگاه آمدند و بر آن نهادند که صلح کنند و علی عبداﷲ بن عباس را سوی طلحه و زبیر فرستاد و وعده صلح راست کردند که بامداد گرد آیند و صلح کنند و آن مردمان را که عثمان کشته بودند آن شب خواب نیامد و گرد آمدند و گفتند که صلح بر خون ما کنند، تدبیر ما آن است که حرب افکنیم میان این لشکر پیش از آنکه روز آید تاکس نداند که آن ما کردیم. چون سپیده دمید ایشان به سه گروه آمدند و برفتند و خویشتن را بر ایشان زدند ولشکر طلحه و زبیر بانگ کردند که برنشینید که ما دانستیم که پسر ابوطالب صلح نکند و روز روشن شد و حرب اندرگرفتند و آن مردمان که حرب اندرگرفتند چون مالک بن اشتر و عدی بن حاتم همه از لشکر بیرون رفته بودند پس سوی علی آمدند و گفتند ما را از لشکر بیرون کردی ازهوای طلحه و زبیر ما دانستیم که از ایشان جز غدر نیاید، امروز جانها پیش تو بدهیم و حمله کردند و حرب سخت شد و عایشه بفرمود تا هودج بر شتر نهادند و دو رویه برگستوان فروهشتند شتر را و هودج به زره اندر گرفتند و عایشه به هودج اندر نشست و شتر از پس حرب گاه بپای کرد و طلحه و زبیر در پیش لشکر بودند و حرب همی کردند و چون روز گرم گشت و حرب سخت شد.... و طلحه و زبیر هر دو به قلب اندر ایستادند و امیرالمؤمنین علی بانگ زد به لشکر اندر که شما را باد که حرب چگونه باید کردن که تا با شما حرب نکنند حرب مکنید و چون هزیمت شوند از پس مشوید و هرکه را جراحت رسد دیگرباره مزنید و نیت کشتن ایشان مکنید که خون و خواستۀ ایشان حلال نیست ولیکن چون آهنگ ایشان کنید بر آن کنید که از خویشتن بازدارید تا اگر کشته شوند خون به گردن شما نباشد. پس روز گرم شد و از هر دو گروه بسیار کشته شدند، پس به وقت نماز پیشین طلحه را تیری آمد و به پهلوی اسب اندر شد، طلحه آن تیر بیرون کشید و خون از وی همی رفت و او صبر اندر همی کرد اندر پری تا خون بسیار از وی برفت و سست شد، غلام را گفت مرا بازگردان. چون به در شهر آمد هرچه اندر تن او خون بود همه بیاسود و بر در شهر ویرانه ای بود او را بدان ویرانه برد و از اسب فرودآورد و طلحه هم آنگاه جان به حق تسلیم کرد و گور وی نیز امروز آنجاست...’. بگفتۀ صاحب مجمل التواریخ و حدود العالم گور طلحه به بصره است و حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب گوید: ’و در آنجا [بصره] مزار طلحه و زبیر رضی اﷲ عنهما و آن را شهرت و شکوه تمام است و مزارات صحابه بسیار است’. طلحه مالی وافر داشت حاصل آن روزی هزار درم، چون وفات یافت چهار زن داشت و از ربع و ثمن هر یک را هشتاد هزار رسید. و رجوع به الاصابه ج 4 ص 291 و عیون الاخبار ج 1 ص 195 و عقدالفرید ج 3 ص 182 و ج 7 ص 307 شود ابن عبداﷲ بن عوف الزهری، معروف به طلحهالندی. یکی از بخشندگان متقدم است. زرکلی در الاعلام تولد وی را بسال 25 و وفات او را بسال 97 هجری قمری هنگام اشتغال به شغل قضای مدینه آورده است. صاحب حبیب السیر گوید: در سنۀ مذکوره (یعنی 91 هجری قمری و زمان سلیمان بن عبدالملک) طلحه بن عبداﷲ بن عوف الزهری که به صفت زهادت و فقاهت اتصاف داشت و صحبت جمعی از اهل بدر را دریافته بود و قاضی مدینه بود ازعالم انتقال نمود. فرزدق را درباره طلحه مدحی است.رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 257 و الاعلام ج 2 ص 450 شود
ابن عبیداﷲ بن عثمان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره القرشی التیمی، معروف به طلحه الجواد یا طلحهالجود، مکنی به ابومحمد. صحابی جلیل و از کبار اصحاب رسول (ص) و از عَشَرۀ مبشره و یکی از اصحاب ششگانه شوری است و نسبت وی با پیغمبر اکرم در مُره به هم پیوندد. ابن ندیم وی را یکی از خطبای عرب دانسته است. صاحب عقدالفرید وی را در عداد جماهیر بنی تیم بن مره که عبارت از ابوبکر الصدیق و عمرو بن عبداﷲ بن معمر و عبداﷲ بن جدعان و علی بن زید بن عبداﷲ بن ابی ملیکه و مهاجربن فهدبن عمر بن جدعان و محمد بن المنکدربن عبداﷲ بن الهدیر هستند آورده است و صاحب امتاع الاسماع وی را در زمرۀ آن هشت تن که پیشی گرفتند در اسلام ذکر کرده و هم او را در عداد پنج تنی که به دست ابوبکر مسلمان شدند گفته و آن پنج تن اینانند: عثمان بن عفان، طلحه بن عبیداﷲ، سعد بن ابی وقاص، زبیربن العوام و عبدالرحمان بن عوف... و صاحب الاصابه نیز بر همین قول رفته است. صاحب عقدالفرید گوید: اسلام ظهور کرد و بجز تنی چند در عرب کسی به نوشتن آشنا نبود و ایشان عبارت بودند از: علی بن ابیطالب کرم اﷲ وجهه و عمر بن الخطاب و طلحه بن عبیداﷲ و عثمان و ابان بن سعید بن خالد بن حذیفه بن عتبه و یزید بن ابی سفیان و حاطب بن عمرو بن عبدالشمس و علأبن الحضرمی و ابوسلمه بن عبدالاشهل و عبداﷲ بن سعد بن ابی سرح و حویطب بن عبدالعزی و ابوسفیان بن حرب و معاویه ولده و جهیم بن الصلت بن مَخْرمه. طلحه در برخی از غزوات پیغمبر اکرم چون اُحد و تبوک و غیره شرکت داشت و در غزوۀ بدر که بگفتۀ صاحب حبیب السیر جهت سرانجام دادن بعضی از مهام با هفت تن دیگر فرستاده شده بود او را حضرت حکم حصار بدر داده حصۀ غنیمتش ارزانی داشت. طلحه در غزوۀ احد شرکت جست و فداکاری بسیار کرد.بگفتۀ صاحب حبیب السیر از چهارده تن که پس از هجوم قریش در احد ملازمت حضرت اختیار کردند یکی طلحه بود از مهاجرین و از این چهارده کس هشت تن بر موت یکدیگر بیعت کردند و عهد بستند، سه تن از مهاجرین و پنج تن از انصار و یکی از این هشت کس نیز طلحه بود و چنانکه در اکثر کتب مسطور است در روز احد جمعی دیگر از صحابه مانند ابوعبیده بن الجراح و طلحه بن عبیداﷲ و ابوطلحۀ انصاری نیز لوازم شجاعت و پردلی به تقدیم رسانیدند و انگشت طلحه به زخم تیغ ابن قیمه یا اصابت تیر مالک بن زهیر حبشی از کار بازماند. چون حضرت در گود افتاد و کعب بن مالک انصاری وی را شناخت طلحه بدان گود درآمده پشت خم کرد تا آن حضرت پای مبارک بر پشتش نهاد و علی دست همایون خیرالانام گرفت تا از آنجا بیرون شتافت. طلحه در غزوۀ تبوک نیز حاضر بود و در میمنه جای داشت و مالی نیز مخارج این غزو را بداد و در حجهالوداع نیز همراهی رسول اکرم کرد و هدی مصحوب خویش بیاورد. چنانکه گفتیم طلحه یکی از اصحاب ششگانه شورا بود که پس از قتل عمر برای تعیین خلیفۀ مسلمین تشکیل گردید. بلعمی در ترجمه طبری شرح آن چنین آرد: عمر را چون آن زخم برسید دانست که از آن زخم نرهد، پس اندیشه کرد که مسلمانان را به که سپارم، پس پنج تن را اختیار کرد و بخواند، امیرالمؤمنین علی (ع) و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص و زبیربن عوام و طلحه بن عبیداﷲ راطلب کرد و نیافت، پس گفت این کار از شما بیرون نیاید که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم چون وفات کرد از شما خشنود بود، باید که شما طلحه بیابید و هر پنج، روز پنجم همه اتفاق بر یکی کنند و این کار اندر گردن وی کنند. ایشان گفتند یا عمر این کار ضائع شود، یکی را خلیفه کن همچنانکه ابوبکر ترا خلیفه کرد. گفت اگر ابوعبیدۀ جراح زنده بودی او را خلیفه کردمی که از پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم شنیدم که گفت ابوعبیده امین است. پس مردی گفت یا عمر پسرت را خلیفه کن. عمر آن مردرا بانگ برزد و گفت خاموش باش واﷲ که این سخن که توگفتی نه مصلحت مسلمانان را بود و نه از بهر خدای گفتی، او را چون خلیفه کنم که او زن خویش را طلاق نتواند دادن. پس گفت شما شش تن گرد آیید که از شما فاضلترکس ندانم و یکدیگر را موافق باشید و این کار اندر گردن یکی کنید. پس عمر ابوطلیحۀ انصاری را گفت که ترا با پنجاه تن از انصار بر ایشان موکل کردم چون مرا دفن کنند این شش تن را گرد کنید و مگذارید تا سه روزبپراکنند، روز چهارم باید که بر یک تن بیعت کنند و مخالفت نکنند که اگر یک تن مخالفت کند او را بکش و مقدادبن اسود را بخواند و گفت ترا بر ابوطلیحه موکل کردم تا ایشان را گرد آری و صهیب بن سنان را بخواند و گفت تو این سه روز امام باش و پیش مردم نماز کن و عمر گفت اگر از این پنج تن یک تن مخالفت کند او را بکشند، اگر دو تن سه تن را مخالفت کنند بکشند آن دو تن را و اگر همه یکدیگر را مخالف شوند همه را بکشید... چون کار خلافت بر عثمان قرار گرفت طلحه با وی سخت از در مخالفت درآمد - انتهی. و صاحب مجمل التواریخ آرد: پس از آنکه عثمان کارهای ناشایست بکرد و نامه ای که به عبداﷲ بن سعد بن ابی سرح فرمانروای مصر نوشته بود مکشوف گردید مردمان کوفه وبصره بر در سرای وی اجتماع کردند و سرانجام او را در هجدهم ذی الحجۀ سال سی وپنجم هجرت بکشتند... مردمان مصر و مدینه سوی علی رفتند تا بیعت کنند، علی گفت به وقت آنک عمر خطاب کار به شوری افکند میخواستم که خلافت مرا باشد، چون بدیدم نخواهم، هر کس را که خواهیدبیعت کنید. ایشان بازگردیدند و مردمان همه پیش طلحه رفتند و او همچنین جواب داد و کوفیان بر زبیر آمدندو به اتفاق همه به آخر سوی مرتضی علی رفتند و او رابه مسجد آوردند که بیعت کنند، طلحه و زبیر حاضر نبودند، ایشان را نیز حاضر کردند و سخنها رفت تا بیعت کردند و نخستین همه طلحه پیش آمد به بیعت کردن و دست بر دست علی زد. اعرابیی آنجا حاضر بود گفت: ’ید شلاء و بیعته لایتم’. و این سخن مثل گشت و از آن گفت که طلحه شل بود. بلعمی در ترجمه تاریخ طبری شرح واقعه را چنین آرد: ’آن روز که عثمان را به سرای گرفتند مؤذن بانگ نماز بکرد و او را به نماز خواند وگفت برو و علی را بگوی تا نماز کند. مؤذن سوی علی آمد و علی گفت ابوایوب انصاری را بگوی تا نماز کند وابوایوب روزی چند نماز بکرد، پس علی سهل بن حنیف را گفت نماز کن و نماز آدینه علی کردی. پس مردمان مصر سوی علی آمدند و گفتند دست بیرون آور تا ترا بیعت کنیم. علی گفت شتاب مکنید و با مسلمانان مشورت کنید. پس مردمان مدینه بیامدند و علی را گفتند مردمان را از امام چاره نیست، دست بیرون آر تا ترا بیعت کنیم. گفت آنگاه که اهل مدینه و یاران پیغمبر (ص) گرد آمدند به وقت آنکه عمر کار به شوری افکند من همی خواستم که این کار مرا بود ولیکن اکنون بیازمودم هرکه را خواهید بدهید تا من او را متابع شوم. پس مصریان سوی طلحه آمدند و او اجابت نکرد زیرا که همی دانست که هنوز خلاف است. پس پنج روز برآمد این غریبان دانستند که این کار از ایشان برنیاید و اهل مدینه را گرد کردند و گفتند امروز پنج روز است تا جهان بی امام است، کسی بنگرید و بدین کار بپای کنید. همه گفتند جز علی کسی دیگررا نشاید... همه پیش علی آمدند و گفتند جهان بی امام است و از تو حق تر کسی نیست، هرچند گفتند اجابت نکرد، پس این غریبان گفتند اگر ما به شهر خویش بازشویم وامامی پدید نیامده باشد به جهان اندر فتنه ای خیزد که هرگز ننشیند. امیرالمؤمنین علی گفت یاران پیغمبر بیایند نخست مهاجر و انصار که ایشان ابتدا کنند. پس رفتند و یاران پیغمبر (ص) را بیاوردند مگر طلحه و زبیر که ایشان پیغام فرستادند که هرکه مسلمانان پسندندما نیز پسندیم و چون مردمان بیعت کنند ما نیز بیعت کنیم. علی گفت نخست ایشان بیایند و خواست که برخیزد مردمان نگذاشتند پس مالک بن اشتر گفت من طلحه را بیاورم. چون مالک نزدیک طلحه شد گفت فردا مسلمانان را بی امام خواهی کردن و میان مسلمانان خلاف خواهی افکندن، مردمان بصره به در تو آمدند چرا بیعت نکردی، امروز که مردمان بر یک تن گرد آمده اند اختلاف کردن چراست. اگر با من بیرون نیایی سرت بردارم و حکم نیز همچنین گفت. زبیر و طلحه را بیاوردند پیش امیرالمؤمنین علی علیه السلام، پس علی گفت مرا اندر این کار رغبت نیست و مردمان بی امام مانده اند، هرکه از شما خواهید دست بازکنید تا من او را بیعت کنم و از همه تو ای طلحه دست باز کن تا ترا بیعت کنم. طلحه گفت معاذاﷲ آنجا که تو باشی و سابقیت تو من که باشم. پس مالک بن اشتر علی را گفت دست باز کن و نخستین کسی که دست بر دست علی نهاد طلحه بود و دست راست طلحه شل بود. مردی نامش حبیب بن ذویب گفت: یده شَلاّء بیعته لایتم، گفت نخستین دستی شل ناقص بر دست وی آمد، هرگز این کار تمام نشود. پس زبیربن عوام بیعت کرد ویاران پیغمبر اکرم (ص) و دیگر روز بیعت تمام شد و علی بر منبر شد و خطبه کرد و نماز آدینه کرد و آن روزبیست وپنجم بود از ذی الحجۀ سال سی وپنج از هجرت...’. پس ازآنکه علی (ع) عاملینی از جانب خود به شهرهای بصره وکوفه و یمن و مصر فرستاد و عمال خلیفۀ پیشین را معزول کرد مردم بصره و مصر سر به شورش برداشتند و ’قیس از مصر نامه کرد به اختلاف اهل مصر و عثمان بن حنیف نامه کرد به اختلاف اهل بصره. علی علیه السلام طلحه و زبیر را بخواند و گفت این کار بشورید چه تدبیر کنم ؟ گفتند ما ترا گفتیم که ما را به بصره و کوفه فرست تا سپاه گرد کنیم نفرستادی اکنون این مردمان چشم همی دارند که ما با تو مخالف شویم، ما را به مکه فرست تا ماآنجا به عبادت مشغول شویم تا مردمان بدانند که ما را به هیچ چیز حاجت نیست و ترا منقاد شوند و کار از حرب گیر که جز به حرب میسر نشود. علی گفت تا بتوانم با این مردمان نیکویی کنم چون سود ندارد آنگاه حرب آخر کار است و طلحه و زبیر از بهر آن به مکه دستوری خواستند که خبر عایشه داشتند که او به مکه چه میکند و عایشه را با علی عصبیت بود از آنگاه که بر عایشه آن دروغ گفتند و پیغمبر (ص) از آن تافته شد و امیرالمؤمنین آن حضرت را گفته بود در جهان زنان بسیار است اگر بر دلت یکی بد شد دیگری به زنی کن. عایشه از آنگاه با علی سخن نگفته بود و آنگاه که عایشه از مدینه برفت عثمان اندر حصار بود و عایشه با عثمان شوریده بودعثمان را گفت توبه کن و داد مسلمانان بده از خویش واز کارداران خویش و اگر نه از این کار بیرون آی تا خدای تعالی مسلمانان را بدلی دهد به از تو و ندانست که بیعت با علی کنند...’. چون عایشه از خلافت علی آگاه شد به خونخواهی عثمان برخاست، چه او خلافت را برای طلحه میخواست و طلحه و زبیر که از این واقعه آگاهی یافته بودند از راه بادیه خود را به مکه رسانیدند و با مردمان مکه که بخلاف علی گرد آمده بودند یکی شدند و بیعت بشکستند و خلق بسیاربر ایشان گرد آمدند و تدبیر رفتن شام کردند تا با معاویه یار شوند، عبداﷲ بن عامر گفت به بصره باید شد که ما را بدانجا یاران بسیار است و به عایشه نیز تکلیف کردند که با ایشان همراه شود و مردمان را بر طلب خون عثمان تحریض کند. بلعمی در ذکر خبر رفتن طلحه و زبیر و عایشه به بصره گوید: و عبداﷲ بن عامر خواسته ای که داشت به طلحه و زبیر داد و یعلی بن منیه ششصد شتر بداد او را و او را اشتری بود نامش معسکر در یمن به هشتاد دینار خریده بود بداد تا هودج عایشه را بدان بنهادند و منادی بانگ کردند و هرکه را نفقه نبود بدادند و هزار مرد برفتند از ایشان ششصدبر اشتران بودند و چهارصد بر اسبان و علی میساخت که به مکه شود. چون از مکه برفتند ام الحرث بن حارث بن عبدالمطلب از مکه یکی را سوی علی فرستاد و نامه ای نوشت بدین خبر که ایشان به بصره رفتند. علی تافته شد و گفت اگر ایشان سوی بصره شوند کار تباه شود و از مدینه برفت که به راه پیش ایشان آید... بلعمی آنگاه در فصل ’ذکر خبر گرفتن طلحه و زبیر بصریان را بخلاف علی’ وپس از رسیدن طلحه و زبیر به بصره گوید: ’پس دیگر روز عایشه سپاه برگرفت و به شهر اندر شد و میان بصره جایی است فراخ چون دشتی آن را مزید خوانند عایشه با لشکر آنجا بایستاد و او اندر هودج بود بر اشتر و سپاه گرداگرد او بودند و طلحه بر دست راست شتر بود و زبیر بر چپ او بود... پس طلحه سخن گفت و خطبه کرد و عثمان را یاد کرد و زبیر نیز همچنین بگفت، پس عایشه خطبه کرد و همچنین بگفت و مردمان بصره به دو گروه شدند...’ و پس از آنکه سه روز میان ایشان و عثمان بن حنیف عامل علی بر بصره جنگ بود عایشه کس به عثمان فرستاد که ’نه به خون ریختن و حرب آمده ایم، بدان آمده ایم تاصلح و نیکویی کنیم. عثمان گفت ما را با تو صلح نیست تا طلحه و زبیر را از خویشتن جدا نکنی که ایشان با امیرالمؤمنین علی بیعت کردند و بیعت بشکستند و ترا که حرم پیغمبر (ص) بودی رسوای جهان کردند...’ و پس از آنکه از مدینه به دستوری عایشه راجع به بیعت طلحه و زبیر به طوع یا به اکراه گواهی خواستند عثمان بن حنیف را موی روی بتراشیدند و نزد علی فرستادند ’پس طلحه و زبیر بصره بگرفتند و در بیت المال بگشادند و دیگرروز به مزگت آمدند و بر منبر شدند و خطبه کردند و گفتند ای مردمان شما فضایل عثمان دانسته اید که هیچکس از وی نیازرده است و هر کس از کارداران او بیداد کرده اند ما خواستیم که بر او انکار کنیم، پس غوغا برخاست و او را بکشتند و ما امروز خون او طلب همی کنیم و کشندگان او بکشیم و طلحه و زبیر بر منبر بودند و هر دو پهلوی یکدیگر بودند و هرچه طلحه گفتی زبیر گفتی همچنین است. مردی از میان آن جمع گفت یا طلحه یا ابامحمد نامه های تو به ما از مدینه نه چنین همی آمد به حدیث عثمان که اکنون تو همی گویی. طلحه خجل شد. زبیر دیگرباره خطبه کرد و مدحها همی گفت عثمان را و علی را ذم همی کردند. پس مردی از بنی عبدالقیس برخاست و گفت شما با علی بیعت کردید اکنون عیب او همی کنید بی آنکه عیبی از او همی آید که تا بنشست هنوز حکمی نکرد که کسی بر او عیب کند. پس مردمان طلحه و زبیر شمشیر برگرفتند و از قبیلۀ عبدالقیس مردم بسیار برخاستند و آهنگ ایشان کردند و فتنه برخاست. طلحه خواست که اندر آن خطبه علی را خلع کند و خود را به خلیفتی بنشاند. چون فتنه برخاست و طلحه و زبیر از منبر بزیر آمدند و به سرای سلطان شدند و گفتند طلب آن کسان کنید که به مدینه آمدند به کشتن عثمان و آنچه در بیت المال بود بر غوغا ببخشیدند و هر کسی بر یکدیگر غمز کردند که فلان بود و بدانجا همی شدند و او را همی کشتند. پس طلحه و زبیر به هر شهری نامه کردند که ما چنین کردیم به بصره شما نیز چنین کنید و خود به حرب علی خواهیم شدن و خون عثمان طلب کردن و آن مرد که در مسجد از بهر علی سخن گفته بود نامش حکیم بود او را همی جستند و نیافتند، پس از مردمان بیعت خواستند بر حرب امیرالمؤمنین و گفتند عثمان را علی کشت و طلحه و زبیر به مزگت شدند و از مردمان بیعت می ستانیدند حکیم از عبدالقیس با پسران و برادران و قبیله بیرون آمدند و اندربصره ایشان را همتا نبود به مردی و از در مزگت اندرآمدند و گفتند ای طلحه و زبیر بیعت علی بشکستید و درخدای تعالی عاصی شدید و قصد خاندان رسول (ص) کردید وهمه مسلمانان همچون خویش مرتد همی کنید. طلحه گفت ای حکیم من ترا همی جویم و تو اندر بصره همی گردی و حکیم را قبیلۀ بسیار بود نتوانستند او را گرفتن، از مزگت بیرون جست و مردی از لشکر طلحه شمشیر بزد بر زانوی حکیم و پای از پوست درآویخت، حکیم از جای خویش برجست و شمشیر بر گردن آن مرد زد و او را بفکند و طلحه و زبیر بیعت بصره تمام کردند و به هر شهری نامه کردند و سپاه خواستند... ’ذکر خبر حرب جمل’... چون دو لشکر به یکدیگر رسیدند... ’از پس سه روز امیرالمؤمنین علی بیرون آمد بر اسب نشسته و اندر میان لشکرگاه بایستاد و طلحه و زبیر را طلب کرد... هر دو بیرون آمدند و نزد یکدیگر ایستادند چنانکه سر اسبان ایشان به یکدیگر رسید. علی گفت ای برادران سپاه و سلاح راست کردید اگر خدای تعالی شما را از حرب من پرسد حجت توانید آوردن ؟ نه بیعت من اندر گردن دارید؟ و ما نه برادرانیم و مسلمانانیم ؟ و به یک جای از پس پیغمبر (ص) نماز کردیم و با وی صحبت داشتیم ؟ اکنون چه کردم که خون من شما را حلال شد؟ طلحه گفت تو مردمان را گرد آوردی تا عثمان را بکشتند. امیرالمؤمنین علی گفت میان ماو شما جز خدای عز و جل نیست، تا دست به خدای برداریم و دعا کنیم و گوئیم یارب بر آنکس لعنت کن که به مرگ عثمان شاد شد ببینم که لعنت بر که آید. طلحه خاموش شد. علی گفت یا زبیر یاد داری آن روز که من نشسته بودم به مدینه به محلت بنی هاشم تو با پیغمبر بگذشتی وپیغمبر به من نگرید تو او را گفتی که هرگز از پسر ابوطالب دست بازندارم. پیغمبر (ص) گفت روزی بود که توسپاه نزد او بری و تو ستمکار باشی. ای زبیر از خدای بترس. زبیر سر فرودافکند یک ساعت پس گفت یا علی مراگر این سخن یاد بودی هرگز اینجا نیامدمی، واﷲ که من با تو حرب نکنم و آب اندر چشم آورد و عنان بازگردانید و امیرالمؤمنین علی بازگردید و به لشکرگاه خویش آمد. زبیر سوی عایشه رفت و گفت من بازگردم و با علی حرب نکنم. برفت و به جای خویش شد. عایشه طلحه را و عبداﷲ بن زبیر را بخواند و با ایشان حال زبیر بگفت. ایشان سوی زبیر آمدند و گفتند ما را خود اینجا نبایست آمدن اکنون بیامدیم و لشکر گرد کردیم و خلق را به حرب خواندیم و خون عثمان طلب کردیم و خلقی از بصره بکشتیم اکنون لشکر روی به روی آوردند و ما بازگردیم مردمان گویند این نه از بیم خدای است از بیم علی است و همی گفتند تا زبیر را سر برگردانیدند و او گفت سوگندرا چه کنم ؟ گفتند بنده آزاد کن. او را غلامی بود نامش مکحول، او را آزاد کرد و شاعری ایدون گفته: و عین مکحول بصون دینه کفارهاﷲ عن یمینه. و مردمان بصره به سه گروه شدند گروهی با طلحه و زبیر بیعت کردند و گروهی سوی علی آمدند در شب و علی علیه السلام سپاه عرض کرد بیست هزارمرد و طلحه و زبیر عرض کردند سی هزار مرد هر دو به لشکرگاه آمدند و بر آن نهادند که صلح کنند و علی عبداﷲ بن عباس را سوی طلحه و زبیر فرستاد و وعده صلح راست کردند که بامداد گرد آیند و صلح کنند و آن مردمان را که عثمان کشته بودند آن شب خواب نیامد و گرد آمدند و گفتند که صلح بر خون ما کنند، تدبیر ما آن است که حرب افکنیم میان این لشکر پیش از آنکه روز آید تاکس نداند که آن ما کردیم. چون سپیده دمید ایشان به سه گروه آمدند و برفتند و خویشتن را بر ایشان زدند ولشکر طلحه و زبیر بانگ کردند که برنشینید که ما دانستیم که پسر ابوطالب صلح نکند و روز روشن شد و حرب اندرگرفتند و آن مردمان که حرب اندرگرفتند چون مالک بن اشتر و عدی بن حاتم همه از لشکر بیرون رفته بودند پس سوی علی آمدند و گفتند ما را از لشکر بیرون کردی ازهوای طلحه و زبیر ما دانستیم که از ایشان جز غدر نیاید، امروز جانها پیش تو بدهیم و حمله کردند و حرب سخت شد و عایشه بفرمود تا هودج بر شتر نهادند و دو رویه برگستوان فروهشتند شتر را و هودج به زره اندر گرفتند و عایشه به هودج اندر نشست و شتر از پس حرب گاه بپای کرد و طلحه و زبیر در پیش لشکر بودند و حرب همی کردند و چون روز گرم گشت و حرب سخت شد.... و طلحه و زبیر هر دو به قلب اندر ایستادند و امیرالمؤمنین علی بانگ زد به لشکر اندر که شما را باد که حرب چگونه باید کردن که تا با شما حرب نکنند حرب مکنید و چون هزیمت شوند از پس مشوید و هرکه را جراحت رسد دیگرباره مزنید و نیت کشتن ایشان مکنید که خون و خواستۀ ایشان حلال نیست ولیکن چون آهنگ ایشان کنید بر آن کنید که از خویشتن بازدارید تا اگر کشته شوند خون به گردن شما نباشد. پس روز گرم شد و از هر دو گروه بسیار کشته شدند، پس به وقت نماز پیشین طلحه را تیری آمد و به پهلوی اسب اندر شد، طلحه آن تیر بیرون کشید و خون از وی همی رفت و او صبر اندر همی کرد اندر پری تا خون بسیار از وی برفت و سست شد، غلام را گفت مرا بازگردان. چون به در شهر آمد هرچه اندر تن او خون بود همه بیاسود و بر در شهر ویرانه ای بود او را بدان ویرانه برد و از اسب فرودآورد و طلحه هم آنگاه جان به حق تسلیم کرد و گور وی نیز امروز آنجاست...’. بگفتۀ صاحب مجمل التواریخ و حدود العالم گور طلحه به بصره است و حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب گوید: ’و در آنجا [بصره] مزار طلحه و زبیر رضی اﷲ عنهما و آن را شهرت و شکوه تمام است و مزارات صحابه بسیار است’. طلحه مالی وافر داشت حاصل آن روزی هزار درم، چون وفات یافت چهار زن داشت و از ربع و ثمن هر یک را هشتاد هزار رسید. و رجوع به الاصابه ج 4 ص 291 و عیون الاخبار ج 1 ص 195 و عقدالفرید ج 3 ص 182 و ج 7 ص 307 شود ابن عبداﷲ بن عوف الزهری، معروف به طلحهالندی. یکی از بخشندگان متقدم است. زرکلی در الاعلام تولد وی را بسال 25 و وفات او را بسال 97 هجری قمری هنگام اشتغال به شغل قضای مدینه آورده است. صاحب حبیب السیر گوید: در سنۀ مذکوره (یعنی 91 هجری قمری و زمان سلیمان بن عبدالملک) طلحه بن عبداﷲ بن عوف الزهری که به صفت زهادت و فقاهت اتصاف داشت و صحبت جمعی از اهل بدر را دریافته بود و قاضی مدینه بود ازعالم انتقال نمود. فرزدق را درباره طلحه مدحی است.رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 257 و الاعلام ج 2 ص 450 شود
گوشت بر آتش افکنده. (نسخه ای خطی از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف). در یک نسخۀ دیگر خطی از مهذب الاسماء (نیز متعلق به کتاب خانه مؤلف) این لفظ را طرائحه ضبط کرده، با همان معنی بالا. ’طریحه، گوشت بریان به آتش است که به فارسی کباب آتشی نامند’. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً این لفظ بدین معنی مولد باشد
گوشت بر آتش افکنده. (نسخه ای خطی از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف). در یک نسخۀ دیگر خطی از مهذب الاسماء (نیز متعلق به کتاب خانه مؤلف) این لفظ را طرائحه ضبط کرده، با همان معنی بالا. ’طریحه، گوشت بریان به آتش است که به فارسی کباب آتشی نامند’. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً این لفظ بدین معنی مولد باشد
گوسفندی به زخم سرون بمرده. (از مهذب الاسماء). که بر اثر نطح مرده باشد. (از اقرب الموارد). آن چهارپای که به زخم سرون مرده باشد. (از ترجمان علامۀ جرجانی ص 100). حیوان که مرده باشد بواسطۀ آن که حیوان دیگر او را شاخ زده باشد. (فرهنگ خطی). مذکر آن نطیح است. (از متن اللغه). رجوع به نطیح شود. ج، نطائح، نطحی ̍
گوسفندی به زخم سرون بمرده. (از مهذب الاسماء). که بر اثر نطح مرده باشد. (از اقرب الموارد). آن چهارپای که به زخم سرون مرده باشد. (از ترجمان علامۀ جرجانی ص 100). حیوان که مرده باشد بواسطۀ آن که حیوان دیگر او را شاخ زده باشد. (فرهنگ خطی). مذکر آن نطیح است. (از متن اللغه). رجوع به نَطیح شود. ج، نطائح، نَطحی ̍
جوی در سنگلاخ. ج، بطایح و بطائح. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). بطیحه، بطحاء. (منتهی الارب). جای جمع شدن آب. رجوع به این کلمات در جای خود شود: رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ... و همی رود تا بدریایی رسد یا به بطیحه ای. (حدود العالم). بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و آن عمود رود همی رود تا بدریارسد یا به بطیحه ای چون فرات. (حدود العالم). و با او منجمی بود، کیخسرو را گفت که ای ملک زود باشد که بدین بطیحه یعنی جای جمع شدن آب بنایی و عمارتی پیدا شود و این آب بدین موضع باز خوشد. (تاریخ قم ص 61)
جوی در سنگلاخ. ج، بطایح و بطائح. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). بطیحه، بطحاء. (منتهی الارب). جای جمع شدن آب. رجوع به این کلمات در جای خود شود: رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ... و همی رود تا بدریایی رسد یا به بطیحه ای. (حدود العالم). بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و آن عمود رود همی رود تا بدریارسد یا به بطیحه ای چون فرات. (حدود العالم). و با او منجمی بود، کیخسرو را گفت که ای ملک زود باشد که بدین بطیحه یعنی جای جمع شدن آب بنایی و عمارتی پیدا شود و این آب بدین موضع باز خوشد. (تاریخ قم ص 61)