جدول جو
جدول جو

معنی طیجن - جستجوی لغت در جدول جو

طیجن
(طَ جَ)
طاجن. معرب تاوه. تابه که در آن بریان کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به طاجن شود. تابۀ روغن. (دهار). تابۀ نان پزی. (فهرست مخزن الادویه). تابۀ روغن جوش. ج، طیاجن. سیوطی در المزهر بنقل از جمهرۀ ابن درید گوید: فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه: الطیجن و الطاجن. و اصله طابق. و الطابق و الطاجن الفارسیه. قال ابن درید: و ’الطیجن’ و هو المقلی بالفارسیه و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی ص 122). ناشر کتاب المعرب در حاشیۀ کتاب گوید: نص عبارت ابن درید در الجمهره (ص 357) این است: ’الطیجن، الطابق، لغهٌ شامیهٌ و احسبها سریانیه او رومیه’. آنگاه گوید: و علل الجوهری التعریب بان ّ الطاءو الجیم لایجتمعان فی کلام العرب، و نص فی اللسان و المعیار علی ان فارسیه الکلمه ’تابه’ و رجح ادّی شیرعلی ان الاصل یونانی ٌ. (حاشیۀ 2 از ص 122 المعرب)
لغت نامه دهخدا
طیجن
پارسی تازی گشته تابه
تصویری از طیجن
تصویر طیجن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طین
تصویر طین
گل، خاک نمناک، خاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیان
تصویر طیان
کسی که کارش گل کاری یا گچ مالیدن به دیوار است، بنّا، گل کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیان
تصویر طیان
عسل، مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل ها و گیاهان فراهم می آورد و در کندوی خود خالی می کند، نوش، شهد، لعاب النّحل، انگبین
فرهنگ فارسی عمید
(طَیْ یا)
از اعلام است که جمعی از آنها چون بنا بوده اند خود را منسوب بدان ساخته اند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
تخماق. کلوخ کوب. گچ کوب. ج، میاجین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
این کلمه را ناصرخسرو در شعر ذیل آورده است، اما در کتب لغت دسترس ما یافته نشد. شاید بتوان گفت که به ضرورت شعری از مصدر هیج و هیجان و هیاج عربی به معنی به خشم شدن و برانگیخته شدن و برانگیختن به صورت مورد اشاره به کار برده باشد:
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان کاشان. دارای 220 تن سکنه است و آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و پنبه و تنباکو و صیفی و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ جَ)
گیاه سداب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بهترین وی آن است که نزدیک درخت انجیر رسته باشد، و خوردن برگ آن با انجیر خشک و گردکان دفع سموم کند. (آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
برنوف. رجوع به برنوف شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
یاسمن صحرائی را گویند و آن مانند لبلاب بر یکدیگر پیچیده و بر شاخه های آن خار میباشد مانند خار گل وآن را بعربی عشبهالنار خوانند. (برهان) (آنندراج). یاسمین بری است. (فهرست مخزن الادویه). یاسمن دشتی
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یا)
ابوالعباس احمد بن محمد بن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی) الطیان الشاعر بالعجمیه. وی اهل قریۀ شیخ بوده. بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ: مطایبه) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان به گفتار شعر نیالود، و چون بصنعت بنائی آشنا بود بدان پیشه اشتغال ورزید و گویند مناره ای که بر در جامع مدینه و جامع قریۀ شیخ برپاست از بناهای اوست. از ابورجاء محمد بن حمدویه الشیخی الهورقانی روایت دارد و ابوعلی الحسین بن علی البردعی السمرقندی نیز از وی روایت کرده است. (سمعانی).
هدایت در مجمع الفصحاء آورده که: طیان حکیمی دانا و شاعری توانا و بلیغی تیززبان وفصیحی شیرین بیان بوده. از بم است که قلعه ای محکم است در حدود کرمان و ثغور سجستان. بهر صورت طیان را ژاژخا لقب کرده اند و ژاژ طیان مشهور است لکن معلوم نشدکه جهت آن چیست، همانا اعداء این لقب بر او بسته اندو خاطرش خسته. صاحب دیوان بوده اما به دست نمی آید. و از اشعارش نوشته شد:
چو نیست روی سعادت گمان برم که مگر
قضا مزاج زحل داد سعد کبری را
چه گویم از غم گیتی که هرچه میگویم
بسوزد آتش اندوه لفظ و معنی را
من قصائده فی الشتائیه:
روزی که بر زمین و که از سردی هوا
بارد سحاب خردۀ کافور بیحساب.
- انتهی:
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست.
مسعودسعد.
از نصرت و فتح مطلع و مخلص
طیان و بدیع و مقطع و مبدا.
مسعودسعد.
رفیق و مونس من هزلهای طیانست
حکایت خوش من خرزه نامۀ حکاک.
سوزنی.
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قریع و عمعق و حکاک و فرد یافه درای
اگر بعهد منندی و در زمانۀ من
مراستی ز میانشان همه برای و درای.
سوزنی.
زآنکه مقبول مصطفی نشود
آنچه طیان ژاژخای آرد.
انوری.
ملک منطق الطیر طیار داند
نه ژاژ مبتر که طیان نماید.
خاقانی.
صاحب مجمع الفصحاء او را بمی و کرمانی می گوید و از لقب ژاژخای که بدو میدهند تعجب می کند و جهت آن را نمیداند و اشعار بسیاری نیز از او نقل می کند. لکن در لغت نامۀ اسدی و لغت نامه های دیگر فردها و قطعه هائی که از او نقل میشود با اشعاری که صاحب مجمع الفصحاء از او نقل می کند شاید قریب سه چهار قرن فاصله را نشان میدهد یعنی طیان لغت نامه ها در طرز اداء با اقدم شعرای فارسی همزبان و همزمان می نماید و شعرهای مجمعمنتهی به اشعار اواخر دورۀ سلجوقی شبیه است و ژاژخای بودن او هم از همان فردها و قطعه های لغت نامه نیک آشکار است و شاید طیان مجمع الفصحاء طیان دیگریست یااشعار شاعری دیگر بنام طیان ضبط شده است. اینک تک بیت ها و قطعات او که از لغت نامۀ اسدی گردآوری شده است:
در لغت کلابه:
اگر بیند بخواب اندر قرابه
زنی را بشکند میخ کلابه.
(ص 457).
در لغت ’کراسه’:
ای عن فلان قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
(ص 489).
در لغت ’خلاشمه’:
ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید
گوئی خلاشمه ست ز گردن برآمده.
(ص 496).
در لغت ’کوغاده’:
ای بت خیز کیر آخر تا کی از کوغاده کی ؟
تا چو من صاحب نیابی سخت کیر و چاپلوس.
(ص 508).
در لغت ’غوشای’:
یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم
یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای.
(ص 516).
در لغت ’سل’:
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق و بریان و سل ّ بوده کباب.
(ص 334).
در لغت ’آنین’:
سبود و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جایروب وخیم و پالان.
هم طیان گفت:
دوغم ای دوست در آنین تو میخواهم ریخت
تاکنم روغن از آن دوغ همی جنبانم.
(ص 372).
در لغت ’پینو’:
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو.
(ص 407).
در لغت ’کابیله’:
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
(ص 430).
در لغت ’لکانه’:
من شاعر حلیمم با کودکان سلیمم
زیرا که جعل ایشان دوغست یا لکانه.
هم طیان گوید:
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ران من لکانه.
(ص 432).
در لغت ’خرفه’:
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
(ص 452).
در لغت ’لوش’:
زن چو این بشنید شه خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.
(ص 213).
در لغت ’لاش’:
به لاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب
حوال و جبۀ من لاش کرد و کیسه خراب.
(ص 225).
در لغت ’زوباغ’:
زو باغ وقف کرده بر آن مرزت
... خر و منارۀ اسکندر.
(ص 242).
در لغت ’غاوشنگ’:
مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوشنگی را بکف کردش گزین.
(ص 268).
در لغت ’پوک’:
غله کردی به زیر پوک نهان
چون برانند پوک بر سر تو (کذا).
(ص 271).
در لغت ’غساک’:
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
(ص 276).
در لغت ’گوال’:
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
(ص 327).
در لغت ’سرهال’:
بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم
شب تاری بدشت اندر پی جرلاب خرکالم.
(ص 331).
در لغت ’بازخمید’:
مردم نه ای آخر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
(ص 120).
در لغت ’کیفر’:
شیر غاش است وبه پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
(ص 131).
در لغت ’تندر’ و ’تندر’:
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیزی ببازی همچو تندور.
(ص 138).
در لغت ’کاوکلور’:
ور تو دو دانگ نداری که دهی
رو مدارا کن با کاوکلور.
(ص 164).
در لغت ’ دانشگر’:
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فروآرمد.
(ص 166).
در لغت ’فوز’:
شبان تاری بیمار چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.
(ص 187).
در لغت ’موز’:
موز مکّی اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکّر اندر جام.
(ص 188).
در لغت ’خراس’:
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
(ص 198).
در لغت ’فلخ’:
مرا زندگانی بدینجای طلخ
همه جای دیگر کنندم ز فلخ.
(ص 83).
در لغت ’فلغند’:
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
(ص 95).
درلغت ’شتاوند’:
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و به ستاوند.
(ص 99).
در لغت ’لاند’:
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش
گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند.
(ص 102).
در لغت ’نهازید’:
لبت گوئی که نیم کفته کل است
می و نوش اندر او نهفتستی
زلف گوئی ز لب نهازیده ست
بگله سوی چشم رفتستی.
(ص 105).
در لغت ’فلخود’:
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخیده.
(ص 106).
در لغت ’فخمید’:
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی پنبه برچیدمی.
(ص 119).
ور همه زندگان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.
(ص 7).
در لغت ’کتب’:
زمانه کرد مرا مبتلی بگردش او
گهی بنای گلونه گهی بپای کنب.
(ص 31).
در لغت ’جبغوت’:
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
(ص 42).
در لغت ’جبغوت’:
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم براش بیاگنده بود چون جبغوت.
(ص 50).
در لغت ’تلاج’:
شب بیامد در برم دربان باج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
(ص 54).
در لغت ’کلج’:
صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش
گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند.
(ص 61).
در لغت ’لخج’:
بینی آن زلفین او چون چنبر بالان نجم
گر بلخج اندر زنی ایدون بود چون آبنوس.
(ص 61).
در لغت ’لنج’:
کسی را کو تو بینی درد کولنج
به کافش پشت و زو سرگین برون لنج.
(ص 64).
در لغت ’نخج’:
دست و کف ّ پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
(ص 70).
از غایت احسان تو بر هر ذاتی
بر جان تو صدهزار جان میلرزد
در حالت بیماری ممدوح خود عرض کرده:
گر تیغ تو یک دم از میان برخیزد
عصمت همه را ز خانمان برخیزد
از بستر غم که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ورنه جهان برخیزد.
(از مجمع الفصحاء ج 1 صص 338- 339).
میرزا محمدخان قزوینی در ضمن تعلیقاتی که بر ج 1 لباب الالباب نوشته گوید: طیان شاعری است از متقدمین و در السنۀ شعراء معروفست به ’ژاژخای’، خود گوید:
شعر ژاژ ازدهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو.
انوری گوید:
طبع حسان مصطفائی کو
تاثناهای غمزدای آرد
زآنکه مقبول مصطفی نشود
آنچه طیان ژاژخای آرد.
(از لباب الالباب ج 1 ص 305).
اینک برخی از اشعار دیگر طیان که بتفاریق در لغتنامۀ اسدی و فرهنگهای دیگر درج است در ذیل ثبت میگردد:
در کلمه ’کبیتا’:
شمس دنیا تو فخر و زین منی
فخر دنیا تو شمس دین منی
ور همه زندگان ترینه شوند
تو کبیتای گندمین منی.
(لغتنامۀ اسدی ص 7).
سرورا یک سخن اصغا کن و انصاف بده
خود روا نیست کز انصاف کسی درگذرد
هر دم از بنده برنجی که هجا میگوئی
ور مدیحی بتو آورد عطائی نبرد
شاعری گرسنه در کنج سرائی خالی
از تو آزرده اگر گه نخورد پس چه خورد.
الاغ خواسته:
صاحبا هر لحظه گردون مینهد
از حوادث بر دلم صد گونه داغ
پیش لعب این سپهر نیلگون
کار من بگذشته از بازی و لاغ
در میان زمرۀ رذلم چنانک
بازنشناسند طوطی از کلاغ
خود تو دانی تنگ زندانی بود
بلبل خوش نغمه را مأوای زاغ
هم مگر زین قوم برهاند مرا
ذات معطی ّ تو از یک سر الاغ.
در اظهار ارادت و اشتیاق:
نیست در حیز امکان که توان دادن شرح
اشتیاقی که بدیدار همایون دارم
چون بگویم بزبان قلم سرگردان
که دل از غیبت جانکاه شما چون دارم
در دل و دیده گواه است خدایم که همه
آرزومندی آن غرّۀ میمون دارم.
بجهت بیماری سلطان:
از بیم تکسرت جهان میلرزد
از لفظ ملالتت زبان میلرزد.
جهد آن کن که نمانی ز سعادت محروم
کارخود ساز که اینجا دو سه روزی است مقام.
هستم چو باد سرسبک آری غریب نیست
خاشاک اگر بساحل عمان همی برم
مینا نثار معدن فیروزه میکنم
بسد بنزد کان بدخشان همی برم.
به وقت صبح که خورشید چرخ آینه فام
همی زدود ز روی زمانه زنگ ظلام
سپاه زنگ هزیمت گرفت از عالم
چو شاه روم برافراخت از افق اعلام
پدید شد ز شب تیره روشنائی صبح
چو گل ز غنچۀ تیغ از نیام و مه ز غمام
به نیم حملۀ خورشید بر رواق سپهر
اثر نماند تو گفتی ز هستی اجرام
بزیر پردۀ کحلی که نام او فلک است
نهان شدند همه لعبتان سیم اندام.
مرصع است درخت و معطر است چمن
بسعی ابر بهاری و باد فروردین
ز بس شکوفۀ لعبت نهاد پنداری
که هست عرصۀ بستان نگار خانه چین.
بخت برگشت از من سرگشته تا محروم ماند
روی من از ساحت آن حضرت گردون پناه
لحظه ای خالی نبودم هرگز از اندوه و غم
ساعتی فارغ نگشتم هرگز از فریاد و آه.
در عذر ممدوحی که بعد از مدیح گفتن او را هجو گفته و او رنجیده:
دمبدم باشد ز رنگ و بوی او میخواره را
لاله و گل در جبین و مشک و عنبر در مشام
فاش گردد سرّها از لوح محفوظ ار فتد
پرتو برق و صفای او درین فیروزه جام
چون وصال یار جان بخش و چو رویش دلفریب
چون جواب یار تلخ و چون لبش یاقوت فام
شادی طبع جوان و دافع اندوه پیر
آفت مال کرام و مایۀ جود لئام
در نصیحت و حکمت و موعظت گوید:
ای بغفلت گذرانیده همه عمر عزیز
تا چه کردی و چه داری عملت کو و کدام
توشۀ آخرتت چیست درین راه دراز
که تو را موی سفید از اجل آورد پیام
وای اگر پرده برافتد که ز بس خجلت و شرم
همه بر جای عرق خون دل آید ز مسام
دل بر این گنبد خونخوارۀ گردنده منه
که بسی همچو تو دیده ست و ببیند ایام
آفرینندۀ خود را تو اگر بشناسی
طی شود در نظر همتت این سبز خیام
کام جان از شکر معرفتش شیرین کن
تا تو را زهر اجل شهد نماید در کام
میتوانی که فرشته شوی از علم و عمل
لیکن از همت دون ساخته ای با دد و دام
چون شوی همدم حوران بهشتی که تو را
همه در آب و گیاهست نظر چون انعام.
ایمن شود زمانه ز بدخواه شوربخت
خالی شود زمین ز بداندیش خاکسار.
فی اللغز:
چیست آن اختر رخشان رخ روشن دیدار
که بجزدر شب تاریک نباشد بیدار
طرفه مرغیست که هم ساکن و هم سیار است
باز روشن تن و سیمین دم و زرین منقار
عاشق آساست از آنروی که سوزی دارد
لیک جان بخش بود بوسۀ او چون لب یار
همچو مرغیست که در دام طپیدن گیرد
قصد بالا کند و بسته دو پایش ناچار
گلی از باغ خلیل است و به یک دم چو مسیح
مرده را زنده کند لعل لبش دیگر بار
افعیی در گلویش کژدم پیچان پیچان
در دهانش ملخ سرخ و ملخ افعی خوار
گرچه نار است بگلنار همی ماند راست
دیده ای میوه که هم نار بود هم گلنار.
چو نیم دایره از زرّ ناب پیدا شد
هلال عید همایون ز گنبد ازرق
بعکس آنکه نماید ز جام بادۀ لعل
نمود ساغر ماه نو از میان شفق.
آن زمان کز دوست پیغام آورد باد صبا
خاک در چشم غم افکن زآب آتش رنگ جام
باده ای خور کز فروغ او توان دیدن بشب
خون مرطوب از عروق و مغز محرور از عظام
آسمان را از فروغ قصر مرفوعت مدار
اختران را در حریم صحن میمونت مسیر
از تماثیل تو نقاش طبیعت منفعل
وز تصاویر تو گردون ثوابت با نفیر
دور نبود کز خجالت با علوّ سده ات
روی چرخ لاژوردی زرد گردد چون زریر
پرعجایب چون سپهری پربدایع چون بهشت
بلکه باشد این و آن با نسبت قصرت قصیر
آن هوای معتدل داری که هستی جاودان
چون بهشت ایمن ز سردی ّ دی و گرمی ّ تیر.
حله باف بوستان شد باد نوروزی دگر
باغ ازو جنت صفت گشت وجهان دوزخ اثر
کسوت زربفت پوشیده ست پنداری چمن
پرنیان سبز گسترده ست گوئی بر شمر
نقشبندی میکند در بوستان ابر بهار
عطرسائی میکند در گلستان باد سحر
گه نسیم مشکبو از دشت میبارد عبیر
گه سحاب نیلگون بر خاک میریزد گهر.
روزی سه چار اگر بضرورت مشوش است
احوال روزگار نه بر وفق اختیار
چندان بود ولی که ضمیر خدایگان
حاصل کند فراغت کلی ز گیر و دار
گردد ز دشمنان شکم خاک ممتلی
گیرد زمین ز خون عدو رنگ لاله زار.
حرباصفت ز غایت سرما شود بجان
خفاش روزگار طلبکارآفتاب
خواهد که چون سمندر زآتش وطن کند
مرغابی آن زمان که بود در میان آب.
امید مهر و وفا از زمانه عین خطاست
از آنکه عادت گیتی همیشه جور و جفاست
مباش غره بدین روزگار مردفریب
چو کار و بار جهان آگهی که جمله هباست
کدام گل بشکفت از چمن که تازه بماند
کدام ماه منور تمام شد که نکاست
اطراف باغ گشت ز آثار نامیه
مینای لعل پرور و دیبای زرنگار
بیجاده گون همی شود از لاله بوستان
پیروزه رنگ گردد از سبزه جویبار
شنگرف ریختند تو گوئی به گلستان
زنگار بیختند تو گوئی بمرغزار
نسرین ز سیم خام بپوشید پیرهن
گلبن ز زرّ پخته برآورد گوشوار
تا باغ برگرفت سر طبلۀ حلی
بگشاد باد صبح در نافۀ تتار.
ای چو گردون سقف تو در شکل و هیأت مستدیر
چشم گردونت نخواهد دید در عالم نظیر
قبه ٔافلاک نزد طارمت نامرتفع
روضۀ فردوس نزد ساحتت نادلپذیر
لغت نامه دهخدا
(طَ جِ)
جمع واژۀ طیجن. (دهار). رجوع به طیجن شود
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یا)
رجل ٌ طیان ٌ، مرد گرسنه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، گل گر. (مهذب الاسماء). بناء. گلیگر. راز. گلکار. کلال. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد در 53 هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 24 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، جلگه و گرمسیر مالاریائی با 60 تن سکنه، آب آن از چشمه ها، محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد در 42 هزارگزی جنوب خاوری دورود کنار راه مالرو کرجیان بقطعۀ رستم، کوهستانی و سردسیر با 108 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و تریاک، شغل اهالی زراعت، راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(جِ / جَ)
تابه که در آن بریان کنند. طیجن، و هر دو معرّب است. لان ّ الطاء والجیم لایجتمعان فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج). تابۀ روغن جوشی. (دهار). تابه که چیزی بر آن بریان کنند. (غیاث از شرح نصاب). فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه: الطیجن و الطاجن و اصله طابق. (جمهرۀ ابن درید به نقل سیوطی در المزهر). و گمان میکنم طاجن و طیجن معرب تیان پارسی باشد و طابق معرّب تابه و تاوۀ پارسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
بیژن است که پسر گیوبن گودرز باشد. (برهان) (از شرفنامه) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به بیژن شود
لغت نامه دهخدا
(حِ قَ)
بریان کردن گوشت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
گل، (منتهی الارب) (آنندراج)، طینه اخص ّ است از آن، خاک: و اذقلنا للملئکه اسجدوا لاّدم فسجدوا الاّ ابلیس قال اءاسجد لمن خلقت طیناً (قرآن 61/17)، یاد کن ای محمد چون ما گفتیم فرشتگان را که سجده کنید آدم را، سجده کردند مگر ابلیس که او گفت: من سجده کنم کسی را که تو او را از گل آفریدی ؟ (از تفسیر ابوالفتوح رازی)،
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر
در سحرگه دیده ات برروی طین باید نهاد،
سنائی،
ابا جدّ تو بوده بر انبیا شه
پدیدار تا آمده آدم از طین،
سوزنی،
چون مخمر کرد طین خلقت او کردگار
بخل را زآن گل برون آورد چون موی ازخمیر،
سوزنی،
بنگر که چیست بسته درین زندان
زنده و روان به چیست چنین این طین،
ناصرخسرو،
آن چنان که جان بپرّد سوی طین
نامه پرّد از یسار و از یمین،
مولوی،
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهان بینش ندید،
مولوی،
کلوخ، خاک نمناک، (غیاث اللغات) : قدرٌ من طین، دیگ سفالین، مجموع گلها مبرد و مجفف بود، (اختیارات بدیعی)، طین به لغت عربست و بپارسی گل گویند و به هندی ماتی گویند، ارجانی گوید: جمله گلها سرد و خشک است، بهترین خاکها خاک خالص از ریگ و شورۀ گوگرد است و طین الحر نامند از جهت پاکی او و بفارسی خاک رست گویند و اقسام خاکها بعد از احراق و شستن سردتر و لطیفتر و در افعال ثابت تر میباشند، جمیع خاکهای خالص سرد و خشکند سوای طین بلد المصطکی، و لطیف ترین خاکها آنست که در آبهای شیرین جاری ته نشین شده باشد و طین مصری که از آب نیل حاصل میشود بهتر از اقسام آن و مجموع او رادع اورام حاره و مقوی اعضاء سست و رافع حرارات مقعد و اعیاء که از سواری بسیار و حرکات حادث شده باشد، و چون خاک خالص رادر آبهای مغشوش و شور ریخته بگذارند تا ته نشین شود اصلاح آن میکند و چون با آب تلخ و شور مخلوط کرده عرق بکشند شیرین میشود و مجربست، و خاکهای غیرخالص در افعال شبیه به جزو مخلوط اوست و خاک که همیشه آفتاب بر او تابیده باشد، طلای او با سرکه جهت گزیدن هوام بی عدیل است و آنچه آتش بسیار دیده باشد بغایت مجفف و منقی بشره و جالی بهق و رافع خشونت بدن و حکه با سرکه جهت گزیدن زنبور و خاک شور یا نمک و سرکه جهت کچلی سر اطفال مجرب و جمیع خاکها مسدد و رافع آن انیسون است و بوی کاهگل کهنه که آب و گلاب بر وی بپاشند، مقوی دل و روح نفسانی و رافع غشی و التهاب و ضماد او با سرکه جهت گزیدن هوام و رادع اورام حاره و عرق او که با گلاب و عرق گاوزبان و امثال آن بکشند، جهت خفقان وتقویت دل و ضعف معده حاره بسیار مفید است، (تحفۀ حکیم مؤمن)،
در قانون و شریعت اسلام هیچ نوع خاکی خوردن آن جائز نیست مگر خاک گردآمده بر ضریح مقدس امام حسین علیه السلام که از اندرون ضریح به دست آورند آنهم مشروط به آنکه مقدار تربت زیاده از وزن دانه ای از باقلاء مصریه نباشد، بروایتی استعمال و خوردن گل ارمنی نیز مجاز است و این تساهل برای آن است که ممکن است این نوع از خاک یک نوع تسکینی در پاره ای از مواقع در بیماریها ایجاد کند، (دکری ج 2 ص 236)، و رجوع به تذکرۀ انطاکی ج 1 ص 239 و ’گل’ و انواع آن شود
لغت نامه دهخدا
عظم قحف، واقع است در طاق و طرفین جمجمه و آن را دو سطح و چهار کنار و چهار زاویه است. سطح ظاهر بواسطۀ خطی منحنی که تقعیرش به طرف تحت و حد حفرۀ صدغ است منقسم به دو جزء میشود به زیر این خط عضلۀ صدغ متصل و به بالای آن که صاف است لفافۀ روی جمجمه احاطه نموده در وسط این سطح فزونیئی است که معروف به حدبۀ قحف است. سطح باطن مقعر و دارای برآمدگی های حلمیسئی و تقعیرات انگشتی است و در موضع حدبۀ قحف تقعیری است موسوم به حفرۀ قحف که در آن چند تقعیر ناوی مرئی که از زاویۀ تحتانی و قدامی این استخوان ابتداء نموده به فوق و خلف این سطح منشعب میشوند که شعب شریان وسط امین در آنها قرار دارند. کنار قدامی قسمت فوقانی آن مضرس و ضخیم وتحتانی نازک است و در تمام امتداد خود به استخوان جبهه متصل است. کنار خلفی بیشتر مضرس است و با تضاریس قمحدوه متداخل میشوند کنار فوقانی هم مضرس و ضخیم وبه نظیر خود پیوسته در ملتقای آنها از باطن قسمتی از ناودان سهمی حاصل میشود که ورید طولی فوقی در آن متمکن است در بعضی از سرها در آن ثقبه ای است موسوم به ثقبۀ قحف که ورید سانترینی و شریان کوچکی که از قمحدوه می آید از آن عبور میکنند. کنار تحتانی این استخوان کوتاه تر و نازک تر، مقعر و مورباً به هیأت عظم صدغ بریده شده از اتصالشان درز قشری حاصل میشود. زاویۀ فوق و قدامی قائمه و با زاویۀ فوقی و خلفی قریب به قائمه به زاویۀ نظیر خود و به عظم جبهه متصل است. زاویۀ فوقی و خلفی قریب قائمه ای و به زاویه ای نظیر خود و قمحدوه پیوسته. زاویۀ تحتانی و قدامی حاد وتیز و در سطح باطن تقعیر بسیار عمیقی دارد که مبداءانشعاب خطوط و تقعیرات ناوی است که در سطح باطن قحف مشاهده میشوند. این زاویه از قدام به جبهه و از تحت به بال بزرگ وتدی و صدغ اتصال دارد. زاویۀ خلفی و تحتانی بریده و ناتمام است و به قطعۀ حلمۀ صدغ میپیوندد. مفاصل این استخوان به نظیر خود و جبهه و قمحدوه و صدغین و وتدی متصل میشود. ماهیت: مثل کلیۀ عظام جمجمه طرفین آن از نسج متکاثف و وسط آن از نسج متخلخل است. عظمیت از یک نقطه که در موضع نتو قحف است شروع مینماید. (جواهر التشریح میرزا علی ص 64 و 65)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نیک کردن کار گل را. یقال: طان طیناً. (منتهی الارب) (آنندراج). به گل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، مهر کردن کتاب را به گل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، اندود کردن بام را. یقال: طان السطح. (منتهی الارب) ، سرشتن خدای کسی رابر نیکی. یقال: طانه اﷲ علی الخیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دیگی بزرگ، تیان: سکاره، طیانهای حمامها، قدور الحمامات
لغت نامه دهخدا
گل، کار گل گلکاری یکی از حروف الفبای فارسی و عربی طاء. خاک گل، اقسام خاک رست که در کوزه گری و سفال سازی و غیره به کار رود زمین های رستی و سنگهای رستی، خاکهای سطحی زمین چون بیشتر ترکیبات رستی دارند نیز طین نیز خوانده می شود، رسوب و درد مایعات و رسوب شراب و غیره یا طین احمر. گل سرخ. یا طین ارمنی. گل ارمنی. یا طین اصفر. گل مختوم. یا طین اصفهانی. طین اندلسی. یا طین اقریطس. خاکی است خاکستری رنگ که با خشونت و بانگشت شکسته گردد و آن را از جزیره کیو یا اقریطس می آوردند. طین بلد مصطکی طین جزیره مصطکی طین خیا طین خیوس طین رومی. یا طین اکل. طین اندلسی. یا طین اندلسی. گونه ای رست که جهت شستن سر و لکه گیری لباسها به کار می رود. این گونه رست را به نام خاک لکه گیری نیز نامند و چون رست خالص است زنان حامله به خوردنش در موقع ویار راغب می شوند گل سرشویی گل خراسانی گل اصفهانی گل فارسی گل نیشابوری گل قیومولیا طین حر طین نیشابوری گل خالص بی ریگ گل کوفی طین علک طین قیمولس طین منتقل طین مقلو گل بریان طین اکل گل خوراکی طین ماکول. یا طین بحری. گل مختوم طین مختوم. یا طین بحیره. گلی است که از برخی دریاچه ها آرند و پاره ای امراض جلدی و داخلی را مفید است مانند گل و لای دریاچه رضائیه. یا طین بلد مصطکی. طین اقریطس. یا طین جزیره مصطکی. طین اقریطس. یا طین جلود. خاکی است که پوست را بدان رنگ می کنند و سرخ مایل به زرد می شود. توضیح با توجه به شرح فوق که نقل از تحفه است به نظر می آید که گونه ای اخرا باشد، یا طین حجازی. انجبار (دزی)، توضیح با توجه به این که انجبار نام گیاهی از تیره ترشکها است و در تداوی به عنوان قابض به کار می رود رابطه اش را با لغت طین حجازی نتوانستیم تعیین کنیم. یا طین حر. گل سرشویی. یا طین حکمت. گل حکمت. یا طین ختم. گل مختوم، طین اندلسی. یا طین خراسانی. طین اندلسی. یا طین خیا. طین اقریطس. یا طین خیوس. طین اقریطس. یا طین داغستانی. خاک رستی که از داغستان آورند. ترکیبش عبارت از خاک رست است و زن های حامله گاهی در موقع ویار به خوردن آن راغب می شوند. توضیح باید دانست که زنهای حامله منحصرا به رست داغستان مایل نمی شوند بلکه در چنین موقعی اگر مایل به خاک رست شوند هر نوع گل رستی می خورند. یا طین دقوقی. گونه ایست از خاک رست منسوب به ناحیه دقوقا از بلاد حلب. یا طین راهب. گل مختوم. یا طین رومی. طین اقریطس. یا طین سجلات. گل مختوم. یا طین شاموس. گونه ای گل رست متورق که در حقیقت یک نوع شیست است و از جزیره شاموس که یکی از جزایر یونان است می آوردند طین شامس طین کواکب. یا طین شفا. مدینه طیبه، نزد اهل سنت خاک قبر امام محمد حنبل است، نزد شیعه خاک قبر امام حسین ع است. یا طین صعیدی. گل نسوز. یا طین صغدی. گل نسوز. یا طین صنم. گل مختوم. یا طین صوفی حمید. خاک رستی که از بلاد شروان از بقعه صوفی حمید آرند. یا طین علک. طین اندلسی. یا طین فارسی. طین اندلسی. یا طین قبرسی. خاک رست قرمز رنگی که از جزیره قبرس آورند شیستهای قرمز رنگ جزیره قبرس. یا طین قیمولس. طین اندلسی. یا طین قیمولیا. طین اندلسی. یا طین کاهن (کاهنی)، گل مختوم. یا طین کاهنی. گل مختوم. یا طین کرمی. خاک رست شیستی که تیره رنگ است. وجه تسمیه این است که آنرا جهت حفظ درختان انگور در برابر آفات به کار می بردند به مناسبت سولفات مضاعف آهن و آلومینیومی که درترکیب آن است اساطیلس فونا فیطس انبالیطس فرما قیطس. یا طین کواکب. طین شاموس. یا طین لانی. گل ارمنی. یا طین ماکول. طین اندلسی. یا طین مختوم. خاکی است که با زهر مقاومت و مقابله کند و مضرت او را دفع نماید و زخم دندان و نیش گزندگان را دفع کند. یا طین مصطکی. طین اندلسی. یا طین مغره. گل سرخ. یا طین مقلو. طین اندلسی. یا طین منتقل. طین اندلسی. یا طین نیشابوری. طین خراسانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طجن
تصویر طجن
بریان کردن بریانپزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیجن
تصویر فیجن
پارسی تازی گشته پیغن سداب از گیاهان سداب
فرهنگ لغت هوشیار
راز گلکار لاد گر، گرسنه: مرد نادرست نویسی تیان دیگ بزرگ، یاس دشتی از گیاهان مرد گرسنه، گلگر گلکار بنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طاجن
تصویر طاجن
پارسی تازی گشته تابه ماهی تابه پارسی تازی گشته تابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طین
تصویر طین
((طِ))
خاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیان
تصویر طیان
((طَ یّ))
مرد گرسنه، گلگر، گلکار، بناء
فرهنگ فارسی معین
تراب، ثری، خاک، گل
متضاد: ماء
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیژن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که صورت پف کردن و متورم دارد، سست و فاقد نیروی طبیعی
فرهنگ گویش مازندرانی