دهی جزء دهستان قزقان چای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند در 29000 گزی خاور فیروزکوه و 12000 گزی شمال راه شوسۀفیروزکوه به تهران. کوهستان و سردسیر با350 تن سکنه. و آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و بنشن و عسل. شغل اهالی زراعت و مکاری و زمستان جهت خیاطی و سفیدگری بمازندران میروند. راه آن مالرو است. مزرعۀدریابیگ جزء این ده است و ایل اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان قزقان چای بخش فیروزکوه شهرستان دماوند در 29000 گزی خاور فیروزکوه و 12000 گزی شمال راه شوسۀفیروزکوه به تهران. کوهستان و سردسیر با350 تن سکنه. و آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و بنشن و عسل. شغل اهالی زراعت و مکاری و زمستان جهت خیاطی و سفیدگری بمازندران میروند. راه آن مالرو است. مزرعۀدریابیگ جزء این ده است و ایل اصانلو در تابستان به حدود این ده می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
مرکّب از: هنر + ور، پساوند اتصاف و دارندگی، دارای هنر. هنرمند. باهنر: غماز را به حضرت سلطان که راه داد هم صحبت تو همچو تو باید هنروری. سعدی. هنرور چنین زندگانی کند جفا بیند و مهربانی کند. سعدی. هنرور که بختش نباشد بکام به جایی رود کش ندانند نام. سعدی. رجوع به هنروری شود
مُرَکَّب اَز: هنر + ور، پساوند اتصاف و دارندگی، دارای هنر. هنرمند. باهنر: غماز را به حضرت سلطان که راه داد هم صحبت تو همچو تو باید هنروری. سعدی. هنرور چنین زندگانی کند جفا بیند و مهربانی کند. سعدی. هنرور که بختش نباشد بکام به جایی رود کش ندانند نام. سعدی. رجوع به هنروری شود
بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب). هرهر. (اقرب الموارد) ، آنچه برافتد از دانۀ انگور، گوسپند کلانسال، آب بسیار که آواز هرهر آید از وی، نوعی از کشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هرهر و هرهره شود
بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب). هُرهُر. (اقرب الموارد) ، آنچه برافتد از دانۀ انگور، گوسپند کلانسال، آب بسیار که آواز هرهر آید از وی، نوعی از کشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هرهر و هرهره شود
یکی از آلات مهتز است از ذوات الاوتار. و صاحب نفایس الفنون گوید: طنبور همان است که اکنون به کمانچه مشهور است. قسمی ماندولینا از ذوات الاوتار و آن در ایران و بلغارستان و میان عرب متداول است. از آلات موسیقی و از ذوات الاوتار است، قسمی از آن را شش تا گویند که شش تار دارد و قسمی دیگر را سه تا که سه تاردارد. در قدیم دو وتر بر آن بوده و امروز تا شش وترنیز بر آن کنند. نوعی از رودجامه ها. معربست، اصله دنبۀ بره شبه بالیه الحمل. (منتهی الارب). سازی است معروف، معرب دنبره یعنی دنب بره جهت شباهت آن به دم بره. (منتخب اللغات). الطنبور، الذی یلعب به، معرب و قد استعمل فی لفظ العربیه و روی ابوحاتم عن الاصمعی الطنبور دخیل ٌ و انما شبه بالیه الحمل و هی بالفارسیهدنب بره فقیل طنبور و الطنبار لغه فیه. (المعرب جوالیقی). طنبار. (منتهی الارب). دوتای. (زمخشری). عرطبه. ابواللهو. کناره. طبن. قنین. (منتهی الارب). دریج. (منتهی الارب) (السامی). ج، طنابیر. (مهذب الاسماء). صاحب آنندراج گوید: ساز معروف و این معرب تونبره که لغت هندی است بمعنی کدوی تلخ و چون این ساز در اصل ازکدو ساخته اند بمجاز نام شهرت گرفته، از عالم تسمیه الشی ٔ باسم مادته. و رشیدی گوید: معرب دمبره زیرا که شبیه است به دم بره و الاول هو الحق بهر تقدیریننا. انگشت از تشبیهات اوست. کریتنس در کتاب ایران در زمان ساسانیان گوید: ’... مسعودی نام آلات موسیقی ایرانیان را چنین آورده است: عود، نای، طنبور، مزمار، چنگ و گوید مردم خراسان بیشترآلتی را در موسیقی بکار میبردند که هفت تار داشت و آن را زنگ (زنج zang) میخواندند اما مردم ری و طبرستان و دیلم طنبور را دوست تر داشتند و این آلت نزد همه فرس مقدم بر سایر آلات بوده است. شکارگاه خسرو در طاق بستان ظاهراً حاکی از اینست که در آن عصر چنگ آلت درجۀ اول موسیقی ساسانی بوده است اما آلت دیگر که مطابق آثار آن عصر مسلماً در عهد پرویز وجود داشته عبارتند از شیپور و طنبور و نای... نام عده کثیری از آلات موسیقی در رسالۀ خسرو و غلامش مسطور است از جمله عود هندی موسوم به ون و عود متداول موسوم به دارو بربط و چنگ طنبور و سنطور موسوم به کنار و نای و قره نی موسوم به مار و طبل کوچکی موسوم به دمبلگ و آلتی بنام رنگ که دارای هفت تار بوده است’: بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب بانگ برانگیخت مرغ با ژخ طنبور. منجیک. ابا می یکی نغز طنبور بود بیابان چنان خانه سور بود. فردوسی. یکی ساخته نغز طنبور ساخت همی رزم را پیش خود سور ساخت. فردوسی. همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن ازکام دل درگرفت. فردوسی. خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیز او بتازی همچو تندور. طیّان. گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینتی یا فرخی. دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. شاخ امرود گوئی و امرود دسته و گردنای طنبور است. ابوالفرج رونی. طنبوری هشت رود ساخته بودند همی زدند و سرود همی گفتند و نشاط همی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). عدو چو تو نشود هیچوقت و خودنسزد که با براق برابر شود خر طنبور. اخسیکتی. بشد ز خاطرم اندیشۀ می و معشوق برفت از سرم آواز بربط و طنبور. ظهیر. بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن میان تهی و فراوان سخن چوطنبوری. سعدی. وگر فاسقی چنگ بردی بدوش بمالیدی او را چو طنبور گوش. سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2165). - امثال: در چهل سالگی طنبور می آموزد در گور استاد خواهد شد
یکی از آلات مهتز است از ذوات الاوتار. و صاحب نفایس الفنون گوید: طنبور همان است که اکنون به کمانچه مشهور است. قسمی ماندولینا از ذوات الاوتار و آن در ایران و بلغارستان و میان عرب متداول است. از آلات موسیقی و از ذوات الاوتار است، قسمی از آن را شش تا گویند که شش تار دارد و قسمی دیگر را سه تا که سه تاردارد. در قدیم دو وتر بر آن بوده و امروز تا شش وترنیز بر آن کنند. نوعی از رودجامه ها. معربست، اصله دنبۀ بره شبه بالیه الحمل. (منتهی الارب). سازی است معروف، معرب دنبره یعنی دنب بره جهت شباهت آن به دم بره. (منتخب اللغات). الطنبور، الذی یلعب به، معرب و قد استعمل فی لفظ العربیه و روی ابوحاتم عن الاصمعی الطنبور دخیل ٌ و انما شبه بالیه الحمل و هی بالفارسیهدنب بره فقیل طنبور و الطنبار لغه فیه. (المعرب جوالیقی). طنبار. (منتهی الارب). دوتای. (زمخشری). عرطبه. ابواللهو. کناره. طبن. قنین. (منتهی الارب). دریج. (منتهی الارب) (السامی). ج، طنابیر. (مهذب الاسماء). صاحب آنندراج گوید: ساز معروف و این معرب تونبره که لغت هندی است بمعنی کدوی تلخ و چون این ساز در اصل ازکدو ساخته اند بمجاز نام شهرت گرفته، از عالم تسمیه الشی ٔ باسم مادته. و رشیدی گوید: معرب دمبره زیرا که شبیه است به دم بره و الاول هو الحق بهر تقدیریننا. انگشت از تشبیهات اوست. کریتنس در کتاب ایران در زمان ساسانیان گوید: ’... مسعودی نام آلات موسیقی ایرانیان را چنین آورده است: عود، نای، طنبور، مزمار، چنگ و گوید مردم خراسان بیشترآلتی را در موسیقی بکار میبردند که هفت تار داشت و آن را زنگ (زنج zang) میخواندند اما مردم ری و طبرستان و دیلم طنبور را دوست تر داشتند و این آلت نزد همه فرس مقدم بر سایر آلات بوده است. شکارگاه خسرو در طاق بستان ظاهراً حاکی از اینست که در آن عصر چنگ آلت درجۀ اول موسیقی ساسانی بوده است اما آلت دیگر که مطابق آثار آن عصر مسلماً در عهد پرویز وجود داشته عبارتند از شیپور و طنبور و نای... نام عده کثیری از آلات موسیقی در رسالۀ خسرو و غلامش مسطور است از جمله عود هندی موسوم به ون و عود متداول موسوم به دارو بربط و چنگ طنبور و سنطور موسوم به کنار و نای و قره نی موسوم به مار و طبل کوچکی موسوم به دمبلگ و آلتی بنام رنگ که دارای هفت تار بوده است’: بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب بانگ برانگیخت مرغ با ژخ طنبور. منجیک. ابا می یکی نغز طنبور بود بیابان چنان خانه سور بود. فردوسی. یکی ساخته نغز طنبور ساخت همی رزم را پیش خود سور ساخت. فردوسی. همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن ازکام دل درگرفت. فردوسی. خورد سیلی زند بسیار طنبور دهد تیز او بتازی همچو تندور. طیّان. گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینتی یا فرخی. دراج کشد شیشم و قالوس همی بی پردۀ طنبور و بی رشتۀ چنگ. منوچهری. شاخ امرود گوئی و امرود دسته و گردنای طنبور است. ابوالفرج رونی. طنبوری هشت رود ساخته بودند همی زدند و سرود همی گفتند و نشاط همی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). عدو چو تو نشود هیچوقت و خودنسزد که با براق برابر شود خر طنبور. اخسیکتی. بشد ز خاطرم اندیشۀ می و معشوق برفت از سرم آواز بربط و طنبور. ظهیر. بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن میان تهی و فراوان سخن چوطنبوری. سعدی. وگر فاسقی چنگ بردی بدوش بمالیدی او را چو طنبور گوش. سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2165). - امثال: در چهل سالگی طنبور می آموزد در گور استاد خواهد شد
دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 12 هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 2 هزارگزی خاور شوسۀ بروجرد در جلگه، گرمسیر با 354 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنوات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 12 هزارگزی جنوب باختری بروجرد و 2 هزارگزی خاور شوسۀ بروجرد در جلگه، گرمسیر با 354 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنوات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن شوسه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی از دهستان جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل، واقع در 15 هزار و پانصد گزی باختر بابل. دشت، معتدل مرطوب مالاریائی، دارای 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه کازی. محصول آنجا برنج و کنف و صیفی و مختصر غلات و پنبه و نیشکر. شغل اهالی زراعت، راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. در 8 هزارگزی جنوب شرقی بنجار در جلگۀ گرم معتدل هوایی واقع و دارای 414 تن سکنه است. آبش از رود خانه هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. در 8 هزارگزی جنوب شرقی بنجار در جلگۀ گرم معتدل هوایی واقع و دارای 414 تن سکنه است. آبش از رود خانه هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
بسیارعریض. دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض. پرپهنا. عراض. مصفح. (از منتهی الارب). صلاطح. پهن: مجثئل، پهناور و راست ایستاده. عریض ٌ اریض، پهناور. رأس ٌ مفرطح، سر پهناور. (منتهی الارب) ، ذوسعه. متسع. فراخ. وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وسیع: به آتش درشود گر نی چو خشم اوست سوزنده بدریا درشود ورنه چو جود اوست پهناور. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). چه ابر با کف دیناربار تو و چه گرد چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر. فرخی. دست او ابر است و دریا را مددباشد ز ابر نیز از دستش جهان دریای پهناور شود. فرخی. امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). چون تو دانا بسیست گرد جهان تنگدل زین جهان پهناور. سنائی. چو کودک بدست شناور در است نترسد اگردجله پهناور است. سعدی. قصعهٌ صلخفه، کاسۀ پهناور قریب تک. رحرحان، رحرح، رحراح، چیز فراخ و پهناور. صفیح، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب) ، دور، پهن اندام: جاریه سلطحه، دختر عریض و پهناور. جاریهٌ صلدحه، دختر پهناور. صلطحه، زن پهناور. صلندحه، ماده شتر پهناور. (منتهی الارب)
بسیارعریض. دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض. پرپهنا. عراض. مصفح. (از منتهی الارب). صلاطح. پهن: مجثئل، پهناور و راست ایستاده. عریض ٌ اریض، پهناور. رأس ٌ مفرطح، سر پهناور. (منتهی الارب) ، ذوسعه. متسع. فراخ. وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وسیع: به آتش درشود گر نی چو خشم اوست سوزنده بدریا درشود ورنه چو جود اوست پهناور. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). چه ابر با کف دیناربار تو و چه گرد چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر. فرخی. دست او ابر است و دریا را مددباشد ز ابر نیز از دستش جهان دریای پهناور شود. فرخی. امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). چون تو دانا بسیست گرد جهان تنگدل زین جهان پهناور. سنائی. چو کودک بدست شناور در است نترسد اگردجله پهناور است. سعدی. قَصْعَهٌ صلخفه، کاسۀ پهناور قریب تک. رحرحان، رحرح، رحراح، چیز فراخ و پهناور. صفیح، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب) ، دور، پهن اندام: جاریه سلطحه، دختر عریض و پهناور. جاریهٌ صلدحه، دختر پهناور. صلطحه، زن پهناور. صلندحه، ماده شتر پهناور. (منتهی الارب)
: اگر بیند در خنه طنبور می زد، دلیل که خبر مصیبت شنود. اگر بیند طنبور بشکست، دلیل که توبه کند. اگر بیماری بیند طنبور می زد، دلیل که آخر عمر او بود. ا - محمد بن سیرین طنبور به کسی داد، دلیل که غم از آن کس به وی رسد.
: اگر بیند در خنه طنبور می زد، دلیل که خبر مصیبت شنود. اگر بیند طنبور بشکست، دلیل که توبه کند. اگر بیماری بیند طنبور می زد، دلیل که آخر عمر او بود. ا - محمد بن سیرین طنبور به کسی داد، دلیل که غم از آن کس به وی رسد.