جدول جو
جدول جو

معنی طهماسب - جستجوی لغت در جدول جو

طهماسب
(طَ)
شاوه، دهی از دهستان شهریاری بخش رامهرمز است که در شهرستان اهواز واقع شده است. دارای 110 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
طهماسب
(طَ)
تهماسپ. نام یکی از پادشاهان ایران بوده است. گویند هفت سال خراج تمام ایران رابخشید و پنجاه سال پادشاهی کرد. (برهان قاطع). طهماسب پدر ’زو’ است و ’زو’ پس از نوذر پنج سال پادشاهی کرده است. رجوع به شاهنامۀ فردوسی شود:
ز تخم فریدون بجستند چند
یکی شاه زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسب زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو.
فردوسی.
بلعمی در ترجمه تاریخ طبری آورده است که منوچهر را پسری بود نام وی طهماسب و منوچهر بر وی خشم گرفت ازبهر گناهی را و خواست که مردی را بکشد، پس مهتران گردآمدند و او را از پدرش بخواستند، پدر وی را بدیشان بخشید و باز بفرمود تا آن طهماسب را از شهر بیرون کردند و به ترکستان افکندند و آن دختر را که به زنی بدو داده بود تا به کوشک اندر بازداشتندش و نام آن دخترک مادرک بود، پس طهماسب حیله کرد و او را که زن او بود بدزدید و با خویشتن ببرد، پس این طهماسب را از آن دختر پسری آمد نام او ’زو’ کرد. پس چون منوچهر آمدن ’زو’ بشنید از طهماسب خشنود شد و مر او را بازخواند، پس طهماسب بمرد و منوچهر هم بمرد و آن پسر بماند و سخت خرد بود و ملک را نشایست، پس افراسیاب ملک ترک بیامد و پادشاهی منوچهر بگرفت و بر مردمان عجم ستم کرد و شهرها ویران کرد. و چون پنج سال برآمد قحطشان افتاد و عجم اندر آن قحط و ستم ترکان دوازده سال بماندند، پس این ’زو’ بزرگ شد و خروش آمد و سپاه بر خویشتن عرضه کرد سپاه پدر و آن جدش منوچهر بدو گرد آمدند و با افراسیاب حرب کرد و افراسیاب را از زمین عجم بیرون کرد تا بهزیمت ترکستان بازشد و آن روز روز آبان بود و عجم این روز را روز عید دارند. (ترجمه طبری بلعمی خطی ورق 108). صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: و فرزندش (منوچهر) طهماسب بود که پدر بوده است ’زاب’ را و پارسیان او را ’زو’ خوانند و ’زه’ نیز گفته اند و بعضی گویند پسر نوذر بود و حقیقت آن است که پسر طهماسب ابن منوچهر بود. (مجمل التواریخ و القصص صص 27-28). ابن البلخی نام پدر طهماسب را ’کنجهوبرز’ ثبت کرده است. (فارسنامه چ تهران ص 13). و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 14 و تاریخ سیستان ص 7 شود
لغت نامه دهخدا
طهماسب
نام پارسی است تهم اسپ تهماسب
تصویری از طهماسب
تصویر طهماسب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تهماسب
تصویر تهماسب
(پسرانه)
یکی از شخصیتهای شاهنامه، طهماسب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طهماسپ
تصویر طهماسپ
(پسرانه)
دارنده اسب نیرومند، از شخصیتهای شاهنامه، پدر، جانشین نوذرپاد شاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جاماسب
تصویر جاماسب
(پسرانه)
وزیر گشتاسب که با دختر زرتشت ازدواج کرد، جاماسپ، نام خردمندی ایرانی وزیر و راهنمای لهراسپ و گشتاسپ پادشاهان کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ژاماسب
تصویر ژاماسب
(پسرانه)
جاماسپ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لهراسب
تصویر لهراسب
(پسرانه)
صاحب اسب تندرو، لهراسپ، نام پسر اروندشاه و پدر گشتاسب از نژاد کیقباد پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارماسب
تصویر ارماسب
(پسرانه)
دارنده اسب آرام، نام یکی از سرداران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ مَ)
شاه طهماسب دوم، ابن شاه سلطان حسین صفوی. وی دهمین پادشاه از پادشاهان سلسلۀ صفویه بوده و از سال 1135 تا 1144 هجری قمری پادشاهی کرده است. مدت ده سال سلطنت وی شش سالش در زمان غلبۀ افغان و چهار سال دیگرش هم در بحبوحۀ اقتدار طهماسب قلیخان افشار (نادرشاه) گذشت و در واقع رشتۀ امور سلطنت را طهماسب قلیخان در دست داشت و برای شاه طهماسب دوم جز نام پادشاهی چیزی باقی نمانده بود. محمدحسنخان صنیعالدوله در کتاب تاریخ سلاطین ایران آورده که: چون خبر قتل شاه سلطان حسین (1134 هجری قمری) در قزوین بشاه طهماسب رسید خود را پادشاه خواند، به آذربایجان رفت و رسولی نزد پادشاه روس فرستاد و امداد خواست و لشکر روس بگیلان و آذربایجان آمدند و سپاه عثمانی نیز که با اشرف مصالحه کرده بودند به آذربایجان روان شدند و شاه طهماسب و کسانش به ری آمدند و لشکری که داشتند در قم برای جلوگیری افغان گذاشتند و بهر طرف نامه ای نوشته کمک خواستند و فتحعلیخان قاجار با رنجشی که از شاه سلطان حسین داشت با لشکر خود به ری آمد و اشرف که این شنید با لشکر زیادی به ری شتافت و چون دانست که لشکر آمادۀ شاه طهماسب همین است که در قم است جمعی را به جنگ آنها گذاشته و خود با اغلب از لشکریانش رو بشاه طهماسب نهادو چون به ری رسید شاه طهماسب به لارجان رفته بود، فتحعلیخان با سپاه ترکمانان و قاجار بمحاربۀ اشرف مشغول شده و چند بار جنگ سختی فرمود ولی چون از شاه طهماسب خبر نداشت که کجاست بمازندران شتافت و در اشرف بشاه طهماسب پیوست و او را از رسیدن اشرف خبر داد، اوجز توسل به آن شهریار چاره ندیده بدو متوسل گردیده از او استمداد کرد، فتحعلیخان شاه طهماسب را بگرگان آورده به جمعآوری لشکر پرداخت. در آن حال ندرقلی افشار که نادرشاه شد و نسب و حالت او را مورخین ضبط کرده اند بسبب دامادی باباعلی بیک افشار قوتی پیدا کرده وخروج نموده با ملک محمود سیستانی که در خراسان بود زدوخوردها نموده کارش بالا گرفته کلات را متصرف شد. همین که آمدن شاه طهماسب را بگرگان شنید از روی حزم پیشکشی نزد او و فتحعلیخان فرستاده اظهار بندگی کرد و ایشان نسبت به او تلطف کرده حکمرانی متصرفات او بدو واگذاشتند تا آنکه فتحعلیخان با لشکر قاجار و ترکمان که در ولایات مازندران داشت و آماده کرده بود با شاه طهماسب به گرفتن مشهد مقدس روانه شدند و در نزدیکی مشهد نادرقلیخان با جمعی نزد شاه طهماسب آمده شاه طهماسب را از وی خوش آمد و او را ملقب به طهماسبقلیخان و امیرکبیر کرد و گاهگاه به دور مشهد به تاخت وتاز میرفت و چون قصد پادشاهی و انجام کار شاه طهماسب داشت و با بودن فتحعلیخان این کار ممکن نبود، به غدر، اسباب قتل آن شهریار را فراهم آورده و آن بزرگوار به دست یکی از قجرهای دولو شهادت یافت و بزرگان را که ملازم حضرت او بودند محبوس کرد و لشکر قاجار و ترکمان به استرآباد بازگشتند و با محمدحسن شاه بتعزیت آن شهریار مشغول شدند و چون ملک محمود از فتحعلیخان نهایت بیم را داشت شاد و آسوده شده در خواجه ربیع به جنگ شاه طهماسب شتافت. نادر نیز با لشکریان او را استقبال کرد و جنگ سختی کردند و ملک محمود بشهر مشهد گریخت و دروازه ها را بست و حصاری شد و نادر شهر را محاصره کرد و پس از چند روز کسان محمود با نادر سازش کرده شهررا دست دادند و نادرشاه طهماسب را بشهر مشهد آورده بود و به ولایات خراسان لشکر فرستاده آن نواحی را مسلم کرد. و اگرچه در آن اوقات میان شاه طهماسب و نادر رنجشی پیدا شده چون نادر تسلط تام داشت حکام و غیره از او خائف بودند، شاه طهماسب کاری نمیتوانست کرد و دست نشاندۀ او بود و نادر هر کار که میخواست میکرد ونیز رضاقلیخان پسر خود را با زنان بمشهد فرستاده آن شهر را برای مسکن خود اختیار کرد و سان لشکر را دیده، شصت هزار بودند، بیست هزار را بمحارست شهر مشهد گذاشت و چهل هزار را برداشته بهرات رفت و آن بلده را گرفته بهرات باز گشت اشرف افغان که استیلاء نادر بشنید با لشکر خود رو بخراسان نهاد و دور شهر سمنان را بگرفت و نادر با شاه طهماسب و سپاه رو بجانب او نهاده، در محل معروف به مهماندوست بدو رسید و آن روز لشکر نادر شصت هزار سوار و پیاده بود. توپخانه را در بلندی جا داده که مشرف بمحل جنگ باشد و لشکر را سه قسمت کرده قسمتی را به دست راست و قسمتی را به دست چپ و خودنادر با شاه طهماسب در میان قسمت سوم بایستاد و پیادگان را در جلو و سواران را از عقب واداشت و بسرداران فرمان داد که تا لشکر دشمن نزدیک نشود دست بتفنگ وشمشیر نبرند و توپچیان را گفت همین که لشکر دشمن درمیان میدان آمد بنای توپ اندازی گذارند. اشرف و افغانان که سپاه ایران را بیکاره فرض کرده بودند از این لشکرآرائی نترسیده بیباکانه رو به جنگ آوردند و همین که بمیان میدان رسیدند توپچیان شلیک کردند و زنبورکخانه که به دست آنها و در جلو لشکرشان بود با جمعی از سواران از پای درآمدند و بقیه پس نشستند، اشرف چون چنین دید با غضب زیاده دست بشمشیر کرده بطرف مقابل تاخت. باز توپچیان شلیک کردند و جمعی از لشکر اشرف تلف شدند و طایفه ای نزدیک لشکر نادر رسیدند، آنوقت تفنگیان بفرمان سرکردگان شلیک کردند، بسیاری از افغانان نیز آنجا از پای درآمدند و اشرف و بازماندگان بگریختند و لشکر نادر ایشان را دنبال کرده و خود نیز تا نزدیک اصفهان نگذاشت ساعتی اشرف بیاساید و همه جا اورا دنبال کرده تا به مورچه خورت رسید. چون اشرف از سردار لشکر عثمانی که در همدان بود کمک خواسته جمعی از لشکر عثمانی در مورچه خورت به اشرف پیوستند. وی به یاری آنها مستظهر شده سر راه بر نادر بگرفت و در آنجا نیز جنگ سختی کردند و بسیاری از لشکر عثمانی مقتول و اشرف به اصفهان گریخت و از آنجا بشیراز رفت. نادرنیز شاه طهماسب را به اصفهان آورده خود بدنبال اشرف روان شد و در زرفون نیز جنگی کرده نادر ظفر یافت و تا شیراز او را تعاقب کرد و در فسا طایفه ای از بزرگان افغان بچنگ لشکریان او افتاده و هرچه جستجو کرد ازاشرف نشانی نیافت و به اصفهان بازگردید و اشرف از راه سیستان بقندهار رفت و پسر محمود به خونخواهی پدر او را بکشت. و چون بسیاری از اصقاع ایران را یا روس متصرّف شده بود یا عثمانی، نادر، عربستان و لرستان وبروجرد و همدان و کردستان و گیلان و بیشتر بلاد آذربایجان را مستخلص کرد و شاه طهماسب و بزرگان از او خائف شدند و تاج و کمر شاهی برای او فرستادند و نوشتند که خراسان اغتشاش دارد و افغانان دست اندازی میکنند، بهتر آن است که بدان جانب شتابی و آنجا را منظم نمائی، نادر را اگرچه این فقره مطبوع نیفتاده ولی لابد روبخراسان نهاد و آنجا را منظم کرد و هرات و قندهار را بگرفت و بخراسان بازگشت. و در آن اوقات شاه طهماسب و بزرگان ساده لوح او عزم جنگ عثمانی کردند و لشکر عثمانی از بغداد بصوب همدان رسید و شاه طهماسب با لشکر نیز بدان ساحت رسیده محاربه اتفاق افتاد و شکست فاحشی بلشکر شاه طهماسب وارد آمد و بسیار مقتول گردیدند و بازماندگان به اصفهان رسیده ناچار با آن دولت صلح کردند و مملکتهائی که نادر از ایشان گرفته بود بازبدیشان واگذار کردند. نادر که از این معنی آگاه شد زیاد متغیر گردیده نامه ای بشاه طهماسب نوشته پس از ملامت دستورالعمل داد که لشکر فارس و عمان را جمعآوری نمائید تا من نیز با سپاه خراسان و مازندران و گرگان به اصفهان آیم و تلافی کار عثمانی کنم. شاه طهماسب پذیرفته ولی چون نادر به قم رسید باز نزدیکان شاه طهماسب او را از آمدن نادر به اصفهان ترسانیده لهذا لشکر جمعآورده را شاه طهماسب بقم فرستاد و حکم داد که نادر از همانجا بجنگ عثمانی شتابد، نادر با عجز بسیارالتماس شرفیابی کرده معروض داشت که لازم است لشکر خراسان را در حضور شاه سان دهم، شاه طهماسب ناچار او را طلبیده نادر به اصفهان آمد و در حضور شاه طهماسب تملقات فوق العاده اظهار داشت و به درخواست شاه طهماسب را بهزار جریب که معسکر او بود ببازدید لشکر برد و شب را نیز شاه طهماسب را در آن محل به رسم مهمانی نگاه داشت و هر گونه اسباب طرب برای او حاضر و او مشغول عیش و حرکات ناپسند شد. نادر بزرگان و سرکردگان ایران و افغانستان را پشت سراپرده برده حرکات شاه طهماسب را مشهود ایشان نمود و ایشان از او تبرا کرده و به نادر گرویدند و با نادر هم عهد شدند و صبح شاه طهماسب را خلع کردند و نادر او را از راه یزد بخراسان نزد پسر خود رضاقلیخان فرستاد و او را چندی در مشهد نگاه داشته بعد بسبزوار فرستادند و در آن حدود مقتول گردید. پادشاهیش ده سال بود و در این ده سال شش سال مخذول افغانان و چهار سال دست نشاندۀ نادر بود. (خلاصۀ تاریخ ایران از اقدم زمان تا عصر ناصرالدینشاه).
سکه های عصر شاه طهماسب دوم:
گاه بر روی سکه ها خود را بدین مصراع معرفی کرده که:
غلام شاه دین طهماسب ثانی
و گاه بر روی سکه ها این بیت منقوش است:
بگیتی سکۀ صاحبقرانی
زد از توفیق حق طهماسب ثانی
و گاه این بیت:
سکه زد طهماسب ثانی بر زر کامل عیار
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار.
و سکه ای هم دو سال قبل از خلع خویش از پادشاهی زده است که بیت ذیل روی آن نقش است:
از خراسان سکه بر زر شد بتوفیق خدا
نصرت و امدادشاه دین علی موسی رضا
سجع مهر وی نیز مصراع ذیل بوده است: بندۀ شاه ولایت طهماسب (1139). (مسکوکات رابینو ص 44)
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
تخمین. دید. حرز
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ ما)
شیر بیشۀ سخت شکننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
شاه طهماسب اول، ابن شاه اسماعیل صفوی. وی از سلسلۀ صفویه دومین پادشاه است که از سال 930 الی 984هجری قمری سلطنت کرده است. تولد وی بنابر روایت اسکندربیک منشی در تاریخ عالم آرای عباسی بسال 919 در قریۀ شاه آباد از اعمال اصفهان بوده و در سن یازده سالگی بعد از فوت پدرش شاه اسماعیل اول بسال 930 بر تخت پادشاهی بنشست و در روز پانزدهم صفر سال 984 دار دنیا را وداع گفت. مدت سلطنتش 53 سال و کسری بود و عمر وی به شصت وچهار سال رسید. ادوارد برون در ج 4 تاریخ ادبیات ایران گوید: طهماسب ارشد اولاد شاه اسماعیل روزی که جانشین پدر شد بیش از ده سال نداشت، مدت پنجاه ودوسال و شش ماه بر ایران حکمرانی کرد و در 14 می 1576م. جهان را بدرود گفت. مورخین آن زمان او را شاه دین پناه میخوانند. تاریخ جلوسش در این قطعه ثبت است:
طهماسب شاه عالم کز نصرت الهی
جا بعد شاه غازی بر تخت زر گرفتی
جای پدر گرفتی کردی جهان مسخر
تاریخ سلطنت شد جای پدر گرفتی.
اخلاق طهماسب: سر جان ملکم نظر خوبی نسبت به اخلاق او اظهار داشته گوید: ’مهربان و جوانمرد بود’، و در جای دیگر مینویسد ’بنظر میرسد که صاحب حزم و هوش بوده، و اگرچه خصال حسنه و همت عالی خیلی امتیازنداشته در عوض از رذائل و ذمایم بزرگ مبری و منزه بوده است’. آنتونی جنکینسن که حامل سفارشنامه از طرف ملکه الیزابت بود در ماه نوامبر 1562 میلادی در قزوین بخدمت رسید، ولی خیلی خوب پذیرائی نشد. سفیر ونیز موسوم به وینسنتیو د الساندری که در 1571 میلادی مقیم دربار بود شاه را ’در سال شصت وچهارم عمر، و پنجاه ویکم سلطنت’ چنین وصف میکند: ’قدش میانه و خوش ترکیب است، چهره اش پسندیده و قدری مایل به تیرگی است، لبانی ضخیم و ریشی خاکستری رنگ دارد’. و نیز گوید: ’بیش از هر چیز از اخلاق او حزن و مالیخولیا قابل ملاحظه است، علامات این حالت بسیار است، مثلاً یازده سال از قصر سلطنتی بیرون نیامد و برخلاف انتظار مردم به شکار و سایر اعمال خود را سرگرم نکرد’. در جای دیگر مینویسد: ’متکبر و متنفر از جنگ و بسیار کم دل است، توجه او بیشتر نگاهداشت خاطر زنان و نگاهداری زر و سیم است، تا وضع و اجرای قوانین و بسط و نشر عدالت. لئیم و خسیس است و در بیع و شری مانند تاجری حقیر زیرکی دارد’. و در خاتمه گوید: ’با وجود مطالبی که فوقاً نوشته شد، و در حقیقت هم میبایستی اسباب تنفر میشد. احترام ملت نسبت بپادشاه بحدی است که باور نمیتوان کرد، بمناسبت نسب او که به علی (ع) معبود خاص ایرانیان منتهی میشودمردم او را نه مثل شاه بلکه مانند خدا پرستش میکنند’. و مثلی چند از اقسام این تعظیم و تبجیل، یا عبادت و پرستش را که به عوام الناس انحصار نداشته و در میان اعضای خانوادۀ سلطنتی و درباریان و سکنۀ دورترین نقطۀ مملکت نیز متداول و مرسوم بوده است ذکر مینماید. یکی از کارهای زمان سلطنت این پادشاه تخفیف مالیات سنگینی است که بر رعایا تحمیل گشته و سفیر ونیز سبب آن را اعتقاد به خواب میداند و میگوید: ’اعتقاد شاه طهماسب به خواب، شبی ملائکه حلقوم او را فشرده و به وی خطاب کردند: آیا از پادشاهی که عاقل لقب دارد واز دودمان علی (ع) است سزاوار است که خانه ملت را خراب کند تا خزانۀ خود را آباد سازد؟ بعد شاه امر دادند که مردم را از این مالیات ها معاف نماید’. این قضیه برای معرفی شاه طهماسب کافی است، زیرا که خودش نیز در تذکرۀ احوال خویش چندین رؤیا را ذکر میکند وبطوری که معلومست به آنها اهمیت بسیار میداده است، مثلاً در یک خواب (در حدود سال 1528 میلادی) علی (ع) او را به غلبۀ بر ازبکیه امیدوار میسازد، و یک سال و دوسال بعد در هرات به او امر میدهد که بار دیگر به جنگ برود و در این باب خود گوید: ’اعتقاد این بندۀ ضعیف، طهماسب الصفوی الموسوی الحسینی این است که هر کس که حضرت امیرالمؤمنین صلوات اﷲ علیه را در خواب بیند، آنچه ایشان فرمایند همان میشود’. دفعۀ دیگر در بیست سالگی دو خواب پی درپی در رؤیای دوم امام علی الرضا (ع) تصدیق و تأیید رؤیای اول را طلب کرد و بمقصود رسید و از شراب و دیگر مناهی تائب شد و شرابخانه ها و بوزخانه ها و بیت اللطف خانه ها را در تمام قلمرو خود بست، و این رباعی را بمناسبت آن واقعه انشا کرد:
یک چند پی زمرد سوده شدیم
یک چند بیاقوت تر آلوده شدیم
آلودگیی بود بهر رنگ که بود
شستیم به آب توبه آسوده شدیم.
توبه شاه طهماسب: این توبه و استغفار شاه طهماسب در احسن التواریخ در ضمن وقایع سال 939 هجری قمری / 1532- 1533 میلادی مذکور است.
تباهی لشکر عثمانی از برف بی هنگام: در همین ایام لشکر سلطان سلیمان عثمانی که حسب المعمول سرگرمی ایران را به جنگ ازبکیه و دفع حملات مکررۀ آنها از ولایات شمال شرقی مغتنم شمرده بود به آذربایجان وارد و در این ایالت گرفتار برفی سخت و بیموقع شد و جمعی کثیر از سپاه عثمانی تلف گردید (این واقعه در ماه اکتبر اتفاق افتاد). شاه طهماسب این تباهی لشکر خصم قدیم خود را از ’مرحمت الهی و شفقت حضرات معصومین صلوات اﷲ علیهم میداند’. این واقعه در رباعی متکلفانۀ ذیل ثبت شده و در احسن لتواریخ و عالم آرای عباسی مسطور است:
رفتم سوی سلطانیه آن طرف چمن
دیدم دوهزار مرده بی گور و کفن
گفتم که بکشت این همه عثمانی را
باد سحر از میانه برخاست که من.
مشاهدات دیگر: چند رؤیای دیگر را هم شاه طهماسب به دقت تمام در تذکرۀ خود ثبت نموده است. در اردبیل شیخ صفی الدین جدش بر وی ظاهر شده و با وی صحبت داشته است. در موقع دیگر روح شیخ شهاب الدین او را نوید داده تقویت میکند. چندین خواب دیگر به طریق ابهام در ذیل وقایع سنۀ 957 هجری قمری / 1550 میلادی و سنۀ 961 هجری قمری / 1554 میلادی ذکر شده است.
روابط ناگوار زندگی: شاه طهماسب از حیث روابط خانوادگی چندان خوشبخت نبود، هرچند پادشاهان آسیائی آن عصر خاصه سلاطین عثمانی را از او خوش اقبال تر نمیتوان دانست، طهماسب سه برادر کوچک تر از خود داشت: سام (که در شعر مهارتی داشته، و تذکرهالشعرائی نوشته است) ، بهرام و القاس. از این سه برادر اولی و سومی بر وی شوریدند.
سام میرزا در سنۀ 969 هجری قمری / 1561- 1562 میلادی بزندان افکنده شد، و در سنۀ 984 هجری قمری / 1576- 1577 میلادی به دست جانشین شاه طهماسب بقتل رسید. قضیۀ القاس میرزا خیلی بدتر ازین شد، زیرا که مشارالیه هم یاغی بود و هم خائن، و نه تنها بسلطان سلیمان پناه برد و به قسطنطنیه رفت، بلکه او را واداشت که به ایران حمله کند و خود با جد و سعی تمام در جنگ با مملکت خویش شرکت کرد. در همدان خانه زن برادر خود، بهرام میرزا را در سال 955 هجری قمری / 1548 میلادی غارت کرد، بعد بطرف یزدخواست رهسپار شده سکنۀ آنجا را قتل عام نمود، اما در سال بعد برادرش بهرام او را شکست داد و بشاه طهماسب تسلیم کرد. شاه او را در قلعۀ الموت محبوس ساخت.
این روایت بنابر روایت تذکرۀ شاه طهماسب است اما صاحب احسن التواریخ محبس او را قلعۀ قهقهه دانسته است، و گوید: پس از یک هفته در آنجا هلاک شد. شاه طهماسب در ذکر این واقعه گوید: ’بعد از چند روز دیدم که از من ایمن نیست و دائم بتفکر است. او را همراه ابراهیم خان و حسن بیک یوزباشی کرده بقلعه فرستادم، ایشان او را بقلعۀ الموت برده حبس کرده آمدند، بعد ازشش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند، غافل گردیده دو سه نفر در آنجا بودند که القاس پدر ایشان را کشته بود، ایشان هم بقصاص پدر خود او را از قلعه بزیر انداختند، بعد از مردن او عالم امن شد’. اگر فرض کنیم که شاه طهماسب خودش مقدمۀ وقوع این امر را فراهم نکرده، بزحمت میتوان تصور کرد که بی رضای او انجام گرفته باشد. در همین سال بهرامشاه در سن 33 سالگی وفات یافت.
بیوفائی نسبت به بایزید پسر شاه عثمانی: از این بدتر قضیۀ شاهزاده بایزید بدبخت پسر سلطان سلیمان عثمانی است. این جوان از حکومت ولایت کوتاهیه معزول شد و بواسطۀ سعایت زن پدرش که زنی روسی موسوم به خرم بود (و مقصودش فقط ولیعهد ساختن پسر خود سلیم بود که بعدها به احمق ملقب گشت) از وطن رانده شد و در سال 967 هجری قمری / 1559- 1560 میلادی بدرگاه شاه طهماسب پناه برد. هیئتی از جانب سلطان عثمانی به قزوین رفت و تقاضای تسلیم بایزید و اطفال او را کرد. بنابر قول آنتونی جنکینسن این هیئت چهار روز قبل از ورود او یعنی چهارم اکتبر 1562 میلادی وارد شد، طهماسب قدری از ترس دولت عثمانی و قدری بواسطۀ رشوه عهدی را که بسته بود شکسته و امر داد یا راضی شد که شاهزادۀ بدبخت ترک با چهار پسر کوچکش کشته شوند. و بنابر قول آنتونی جنکینسن ’سر او را مانندارمغان بسیار مطلوبی بپدر قسی القلب بدطینتش ارسال داشت’.
شاه طهماسب دغدغۀ خاطر و احساس ندامتی را که از قصد خیانت بمهمان و تسلیم او به دشمن در قلبش ظهور یافته بود خفه کرد و عهد و پیمان را شکسته و شاهزاده را حتی مستقیماً به پدرش نسپرد بلکه به فرستادگان برادرش سلیم تسلیم کرد. از روی تذکرۀ خود شاه طهماسب هم معلوم میشودکه این رفتار چقدر بد بوده است.
شرح کامل این واقعه در پایان تذکرۀ مزبور بقرار ذیل دیده میشود، شرحی که خود شاه طهماسب ازین بدرفتاری نوشته است: ’در این تاریخ علی آقا نزد حضرت خواندگار آمد و امرا و جماعت هر کس ارمغانی که فرستاده بودند در برابر تحفۀ هر کس (تحفۀ آمد) غیر از پیشکش و ارمغان ما که در این مرتبه نیز درجۀ قبول نیافته بود و کتابتی سراسر کنایه و گله آمیز نوشته بودند من گفتم این است که سلطان بایزید را با چهار پسر گرفته و جهت خاطر حضرت خواندگار و سلیمخان نگاه داشتم و چون گفته بودم که سلطان بایزید را به خواندگار ندهم موقوف همین که چون اشارت خواندگار برسد و فرستادگان حضرت سلیم برسند ایشان را تسلیم فرستادگان سلطان سلیم کنم که نقض عهد نکرده باشم. بعد که فرستادگان خواندگار آمدند فرمودم پاشا حضرتلری و حسن آقا شما خوش آمدید و صفا آوردید، آنچه فرمودۀ حضرت خواندگار است چنان میکنم و از اشارت ایشان تجاوز نمیکنم و بهر خدمت که میفرمایند ایستادگی دارم اما در برابر این نوع خدمت کلی از حضرت خواندگار و سلیم خان جائزه و جلدوئی که لایق ایشان باشد میخواهم و در عالم دوستی از خواندگار توقع دارم که اذیت بسلطان بایزید و فرزندان او نرسد’. حاجت بذکر نیست که این نیت نیکو ابداً مجاری این واقعۀ خونین را تغییری نداد لکن موافقت و تسلیم پادشاه شیعه با تقاضای آمرانۀ سلطان سبب شد که بطورموقت روابط عثمانی استحکام یافته دوستانه شود. انعکاس این صلح و سلام هم در نوشته های جنکینسن و هم در مراسلات سیاسیه که جلد اول منشآت فریدون بیک را خاتمه میدهد بنظر میرسد. درین مکاتیب سلطان برای اولین بار با ادب و احترام بشاه طهماسب چیز نوشته است، ولی اشارۀ صریحه به واقعۀ مزبور دیده نمیشود.
همایون امپراطور هند در ایران: واقعه ای که بیشتر معلوم و قابل اعتماد است ورود همایون پسر بابر امپراطور دهلی است که از مملکت خود رانده شد و در سال 1544 میلادی بدربار شاه طهماسب پناه آورد. سر جان ملکم شرح پذیرائی او را با وجد و شعف تمام نقل میکند اما ارسکین مدارک و اسناد رسمی را بقدر ’افسانۀ ساده و بی زینت’ جوهر ملازم همایون اهمیت نداده و با ذکر امثال چند اینطور اظهار عقیده میکند که ’همایون در این سفر خیلی اهانت دید و مشقت کشید’. حقیقهً خیلی فشار بر او وارد شد که بقبول مذهب شیعه مجبور گشت و اگر بواسطۀ شفاعت سلطان خانم خواهر پادشاه و قاضی جهان وزیر و نورالدین طبیب نبود خیلی بیشترزحمت میدید. و امروز یکی از تصاویر قصر معروف به چهل ستون اصفهان مجلس ملاقات طهماسب و همایون را نشان میدهد.
روابط خارجی ایران درعهد شاه طهماسب: شاه طهماسب مثل پدرش با سه دولت خارجی رابطه داشت: عثمانی و ازبکیۀ ماوراءالنهر و خاندان سلاطین دهلی معروف بمغول کبیر. در قسمت بزرگی از سلطنت او (یعنی تا سال 974 هجری قمری / 1566- 1567 میلادی) سلطان سلیمان بزرگ بر تخت عثمانی قرار داشت. از این تاریخ سلیم خان تا دو سال قبل از وفات طهماسب بر عثمانی حکمرانی نمود. و در دو سال اخیر زندگانی او (982- 984 هجری قمری / 1574- 1576 میلادی) سلطان مراد سوم فرمانفرمای عثمانی بود. اما حکمرانان ازبکیه عبیدخان تا سنۀ 946 هجری قمری / 1539- 1540 میلادی) که سال وفات اوست، از دشمنی شاه طهماسب کوتاهی نکرد و پس از آن تاریخ، دین محمدخان خود را از بزرگترین دشمنان او معرفی کرد، این شخص از مغشوش کردن ولایات شرقی و ترکان عثمانی از غارت حدود غربی ایران هیچ فروگذار نکرد.
از سلاطین ’مغول کبیر’ بابر (متوفی در 927 هجری قمری / 1530- 1531 میلادی) و همایون (متوفی در 962 هجری قمری / 1555 میلادی) و اکبر معاصر شاه طهماسب بوده اند. چنانکه دیدیم، آنتونی جنکینسن در سال 1561 میلادی با ورقۀ اعتبار از طرف الیزابت ملکۀ انگلستان بدربار او آمد، و سیزده سال تقریباً بعد از جنکینسن یعنی در اواخر ایام سلطنت شاه طهماسب بنابر قول صاحب احسن التواریخ که در ضمن وقایع سال 982هجری قمری / 1574- 1575 میلادی قید کرده است هیئتی از جانب دن سباستیان به ایران وارد شد، اما بد پذیرائی گشت.
جنگ با عثمانی: در این عهد که ایران مابین دو دشمن واقع بود، یعنی ترکان از جانب غرب، و ازبکیه از سوی شرق، چندان روی صلح و آسایش ندید و جنگهائی در سرحدات شمال شرق و شمال غرب پی درپی پیش می آمد که هرچند از حیث نتیجه با یکدیگر مختلف بودند اما از لحاظ وضع و تربیت بهیچوجه تغییری در آنها ملاحظه نمیشد. مهمترین جنگهای سلطان سلیمان در سنوات ذیل اتفاق افتاد: در 940- 942 / 1534- 1536) محض گرفتن بغداد از دست ایرانیان و فتح آذربایجان. در 950 / 1543- 1544 و 953- 955 / 1546- 1548 هنگام پناه بردن القاس برادر شاه طهماسب بعثمانیان، در 1552/959 وقتی که ایرانیان ارجیش را دوباره تصرف کردند، و در 1554/961 در موقعی که سلیمان نخجوان را آتش زد و در چهارمین کرت به آذربایجان هجوم آورد. قوای نظامی عثمانیان در این وقت در دورۀ ترقی قرار داشت و نه تنها برای ایران بلکه برای دول معظمۀ اروپا نیز خطرناک بود. و دول اروپا از ایران متشکر بودند که گاه گاه قوای دولت عثمانی را تجزیه کرده و پراکنده ومشغول میسازد. بوسبک سفیر فردیناند در دربار سلیمان اظهار میکرد که: ’میان ما و ورطۀ هلاک فقط ایرانیان فاصله اند’. کریزی شرحی از ’کثرت عده لشکر و کمال و مهیائی توپ خانه عثمانیان در این زمان’ وصف میکندو میگوید: ’همین ملاحظات و اوصاف راجع میشود بمهارت و چابکی آنها در سنگرسازی و سایر شعب هندسی و نظامی’. با اینکه ایرانیان از حیث نظم قشون و آراستگی سلاح خیلی از عثمانیها پست تر بودند باید بر آنها تحسین کرد که به این خوبی در مقابل قوای ترک مقابل ورزیدند، خاصه پس از ملاحظۀ این نکته که سیاست عثمانی در آن زمان چنان بود که همواره ازبکیه و ترکمانان و سایر طوائف سنی را دعوت میکرد که در موقع حرکت قشون ترک بر قزلباش اوباش حمله ور شوند. از مکاتیب سیاسیه که در عهد سلیمان و پدرش سلطان سلیم مانده است بخوبی روش مزبور معلوم و استنباط میگردد، مثلاً نامه ای که در اواخر سال 1553/960 به یکی از رؤسای ترکمانان خطاب شده و در صص 612- 613 منشآت فریدون بیک مندرج است چهارنفر ایلچی موسوم به محمد میر ابوتراب، میر طوطی، و سندوک حامل این مکتوب بودند و در مراجعت پس از طواف کعبه بدربار سلطان رفته او را از اقداماتی که بر ضد ایران کرده بودند مسرور ساختند.
جنگ با ازبکیه: جنگهائی که با ازبکیه میشد همچنین تسلسل داشت، خاصه تا وفات عبیدخان که قائدی خطرناک و هراس انگیز و پسر سیبک خان و یکی از اعقاب چنگیزبود. این شخص در سال 946 / 1539- 1540 بسن پنجاه وسه سالگی پس از سی سال حکمرانی وفات یافت. بنابر قول صاحب احسن التواریخ در هفت جنگی که با ایرانیان کرد فقط در یکی از آنها شکست خورد.
کشتار در راه مذهب: طوس و مشهد خاصه هرات در این لشکرکشیهابسیار خسارت دیدند زیرا که تقریباً در هر مورد قتل عام مذهبی نیز با آنها همراه بود. هلالی شاعر در سال 935 / 1528- 1529 در هرات قتیل تعصب ازبکان سنی شد چنانکه بنائی شاعر در فارس در سال 918 / 1512- 1513 فدای سختگیری و تعصب شیعیان گردید. در احسن التواریخ در ضمن وقایع سال 942 / 1535- 1536 بشرح و صورت ذیل از قتل عام شیعیان که در 20 رجب 942 مطابق 14 ژانویۀ 1536 هنگام غلبۀ عبیدخان بر هرات اتفاق افتادمسطور است: ’هر روز بحکم آن خان بی ایمان پنج شش کس بواسطۀ تشیع به اقوال جهال در چهارسوق هرات کشته میشدند و روستائیان بی دیانت و شهریان باخیانت با هر کس که عداوتی داشتند او را گرفته نزد قاضی میبردند که این مرد در زمان قزلباش لعن ابوبکر و عثمان کرده است بسخن آن دو گواه جاهل قاضی بقتل آن مظلوم حکم میکرد و او را کشان کشان به چهارسوق هرات میبردند و بقتلش می آوردند و از شومی ایشان امواج محن و افواج فتن بدرجۀ اعلی رسید و سلب و نهب در اطراف خراسان واقع گردید.
حرب با گرجیان: ایرانیان درین عهد لاینقطع با گرجیان نیز جنگ داشتند خاصه در سنوات 947 / 1540- 1541، 950 / 1543- 1544، 958 / 1551، 961 / 1554، 963 / 1556، 968 / 1560- 1561 و 976 / 1568- 1569 این جنگها هم در کمال خشونت و قساوت انجام میگرفت. و این نکته قابل نوشتن است که نویسندگان ایرانی آن عصر گرجیان عیسوی را گبر (که نام پیروان زردشت است) میخواندند، چنانکه در بیت ذیل که در شرح نخستین جنگ از حربهای سابق الذکر سروده شده مذکور است:
در آن سنگلاخ آن ددان کرده جای
وطنگاه گبران مردم ربای.
بنابر قول صاحب احسن التواریخ در این سفر گرجیانی که قبول دین اسلام کردندعفو شدند و آنانکه خودداری کردند عرضۀ شمشیر گشتند. و همچنین در ذکر جنگ 1551/958 مورخ مزبور میگوید: ’غازیان ظفرشعار پست و بلند دیار کفار فجار را احاطه فرمودند و هر کوه و کمر که گریزگاه آن گمراه بود ازلگدکوب دلاوران با هامون یکسان شد، و یک متنفس از آن مشرکین از دائرۀ قهر و کین و اﷲ محیط بالکافرین، جان بسلامت بیرون نبرد و اهل و عیال و اموال به ارث شرعی از مقتولان بقاتلان انتقال کرد.
جنگهای کوچک و اغتشاشات داخلی: از این جنگهای بزرگ گذشته جدالهای دیگر نیز دولت ایران را مشغول میداشت از قبیل لشکرکشی که برای قلع و قمع حکام مستقل گیلان و آخرین شخص خاندان قدیم شروانشاهیان که مدعی بودند نسبشان به انوشروان میرسد، ولی در این عهد رو بانحطاط و زوال گذارده بود. هرچند آخرین عضو این دودمان موسوم بشاهرخ بن سلطان بن سلطان فرح بن شیخ شاه بن فرخ یسار در سال 946 / 1539- 1540 بفرمان شاه طهماسب بقتل رسید. نه سال بعد برهان نام شخصی از بازماندگان این سلسله با اسماعیل میرزا بنای ضدیت گذاشت. در گیلان خان احمدنام که یازدهمین شخص خاندانی بود که دویست وپنجاه سال سمت حکمرانی داشت شکست خورد. و در سال 975 / 1567- 1568 در قلعۀ قهقهه محبوس گردید. در سال 981 / 1573- 1574 جماعتی از اوباش بر تبریز دست یافتند و تا صدوپنجاه نفر از آنان بقتل نرسید سر به اطاعت فرودنیاوردند سیاستها و تنبیه های وحشیانه بسیار دیده میشد.
سیاستهای وحشیانه: مظفر سلطان حاکم رشت متهم بخیانت شد، شهر تبریز را آئین بستند، مشارالیه را در میان خنده و استهزاء عوام الناس در کوچه و بازار گردش دادند و بالاخره در قفس آهنین او را آتش زدند و امیر سعدالدین عنایت اﷲ خوزانی نیز زیر قفس آهنی آویخته شدو بطرزی خاص و وحشیانه طعمه حریق گردید. خواجه کلان غوربانی که در تسنن بسیار متعصب بود و از عبیدخان ازبک استقبال کرده و متهم شده بود که شاه را به خفت واهانت نام برده است در میدان هرات پوست کنده و بر داری آویخته شد. رکن الدین مسعود کازرونی که از اجلۀ علما و اطبا بود مورد سخط سلطان شده و به آتش افکنده گشت. محمدصالح که ممدوح شعرا و حافظ ادبا بود و حیرتی که قصیده ای در مدح او ساخته است بجرم توهین بپادشاه متهم گردید دهان او را دوخته و در خمی جای داده از مناری عظیم فروافکندند.
ضعف و عیب شاه طهماسب: بنابر قول صاحب احسن التواریخ شاه طهماسب در ایام جوانی خیلی بخط و نقاشی و سواری خران مصری میل داشت، در نتیجه خرسواری مرسوم شد و هر کس در تزئین مرکوب و تهیۀ افسار و پالان زرین بر دیگران سبقت میجست. راجع به این مزاج مخصوص یکی از شعراء پست و گمنام که تخلصی عجیب داشت (بوق العشق) او را در شعر ذیل هجو کرده است:
بی تکلف خوش ترقی کرده اند
کاتب و نقاش و قزوینی و خر.
شاه خیلی اظهار تقدس میکرد، او بیشتر چیزها را نجس میدانست و غالباً لقمۀ نیم خورده را از دهان بیرون کرده در آب یا در آتش میافکند’ و بهمین ملاحظه جای خرسندی است که ’میل نداشت در میان مردم صرف غذا کند’. درگرفتن ناخن و یک روز استراحت پس از حمام اهتمام و دقت کامل مبذول میداشت.
طهماسب در سه شنبه 15 صفر984 (14 می 1576) به سن 64 سالگی بعد از پنجاه وسه سال و شش ماه سلطنت وفات یافت، بنابر قول صاحب احسن التواریخ، مدت پادشاهی او از تمام سلاطین اسلام درازتر بوده است به استثنای المنتصر باﷲ خلیفۀ عباسی. (ترجمه تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ج 4 صص 67- 78).
نظر به اینکه شاه طهماسب دارای قریحۀ شعری بوده، تذکره نویسانی که بعد از وی بترجمه احوال شعرا پرداخته اند هر یک بنوبۀ خویش نامی از وی برده و بیتی چند از او ثبت کرده اند، من جمله صادقی افشار در مجمعالخواص که تذکره ای است بزبان ترکی، و به تتبع مجالس النفائس امیر علیشیر نوائی نوشته و اخیراًعبدالرسول خیام پور معلم دانشگاه تبریز کتاب مزبور را بفارسی ترجمه و در تبریز طبع و نشر کرده، آورده است که: این پادشاه مرحوم مانند نیاکان خود دلیر بود وهمت بلند داشت. پنجاه وسه سال سلطنت کرد و در نیمۀ اول آن بهر کشوری که سوی می آورد دشمن در برابر وی تاب مقاومت در خود نمیدید و اگر ایستادگی میکرد شکست میخورد. و در نیمۀ دوم معارضان هند و روم با پای خودبدرگاهش میشتافتند و بدانجا پناهنده میشدند و بزرگان ترکستان و فرنگستان برای وی تحف و هدایا میفرستادند. چنان استعداد ذاتی داشت که سخنانش از سر تا پا لطایف و ظرائف بود و اگر میخواست میتوانست در تمام عمربکلام موزون سخن گوید. منظومۀ ذیل را در مدح امیر بیک مهر بالبدیهه گفته است:
ای بلند اختر سپهرشرف
وی گرامی در خجسته صدف
رانده در قلزم وزارت فلک
کارفرمای صد نظام الملک
نیست در زیر چرخ چون تو وزیر
شرف روزگار بنده امیر.
از اینگونه ابیات که بالبدیهه گفته است زیاد دارد. استاد ما استاد مظفرعلی نقاش شاهی که نوۀ خواهر استاد بهزاد است فضل و کمال خود را بعد از استاد مزبور به آموزش و پرورش این پادشاه مدیون بود.
مرحوم بعلما وصلحا و فضلا خیلی التفات داشت و چنان پرهیزگار بود که در مدتی متجاوز از چهل سال گناه کبیره و یا صغیره ای قولاً یا فعلاً از او سر نزد.
بذل و کرمش چنان بود که بازرگانان را از پرداخت عوارض که درآمد آن هرساله بر هشت هزار تومان بالغ میشد معاف داشت و با برداشتن تحصیلداران که در راهها راهزنی میکردند و مانع عبور و مرور میشدند گرد کدورت را از رهگذر دلها بزدود.
گرچه همیشه شعر نمیگفت ولی گوهرهائی که گاه گاه از دریای طبعش بیرون میافتاد افکار جهانیان را آویزۀ گوش و گردن میگشت، رباعی ذیل از اوست (چون ادوارد برون در ضمن اعتقاد طهماسب به خواب، رباعی مزبور را نقل کرده از تکرار آن صرف نظر شد). (مجمع الخواص صص 8- 9).
آذر بیگدلی در آتشکده گوید: صیت عدالتش لرزه بزنجیر نوشیروان افکنده، سیادت نسب با سعادت حسب جمع کرده، مفصل احوال ایشان در کتاب تواریخ مضبوطو بمراتب سخنوری و سخن شناسی مربوط و نظر به استحضارسلطنت چند بیتی در شرح حال اهل چند ولایت گفته قلمی و ثبت گردید:
ز تبریزی بجزحیزی نبینی
همان بهتر که تبریزی نبینی.
اصفهان جنتیست پرنعمت
اصفهانی در آن نمیباید.
سگ کاشی به از اکابر قم
با وجودی که سگ به از کاشی است.
این رباعی نیز به اسم ایشان نوشته شده که در حال توبه از بنگ و شراب فرموده... (آتشکدۀ آذر ص 17). مرحوم هدایت در مجمع الفصحا تخلص شاه طهماسب را عادل ثبت کرده و گوید: نام شریفش شاه طهماسب و فرزند ارشد اکبر شاه اسماعیل ماضی صفوی رحمه اﷲ بوده از صغر سن مبارک بسلطنت ایران رسیده در یازده سالگی بجای بدر برنشست، بعد از رفع اختلاف امرا قصد استیصال عبیداﷲخان بن محمود برادرزادۀ شاهی بیکخان شیبانی کرد، در زورآباد جام شکستی فاحش به ازبکیه داد و ایشان را از جیحون بازگردانید و با پادشاهان روم و گرجستان مصافها داد و شیروانات بگرفت و سلطان سلیمانخان عثمانی مصالحه کرد. سلاطین هند و ترکستان و روم باوی موالات ورزیدند. یکصدوچهارده هزار سپاه جرار داشت و بیست وچهارهزار اسب و استر بجهت اسفار. در بیست سالگی از جمیع معاصی توبه کرد و از عدل و انصاف او اصناف خلایق آسوده بودند و ایران معمور گردید. مدت عمرش شصت وچهار سال و شش ماه، مدت سلطنتش پنجاه وپنج سال و کسری بوده، رحلتش در شهر صفر 984 هجری قمری در اغلب کمالات وحید بود و گاهی شعری میفرمود، از آن جمله است: درمجمع الفصحا عین اشعاری را که در آتشکده ثبت است آورده فقط یک بیت در وصف اصفهان افزوده است و آن این است که:
اصفهان جنتی است پرنعمت
هرچه در وی گمان بری شاید.
و بیتی را هم که در آتشکده در وصف اصفهان و اصفهانی آورده به طریق ذیل نقل کرده است:
همه چیزش نکوست الا آنک
اصفهانی در آن نمی باید.
(از مجمع الفصحا ج 1 ص 39).
شاه طهماسب اول روی سکه ها نامهای مبارکه ائمۀ اطهار سلام اﷲ علیهم را با القاب هر یک فرمان میداد نقش میکردند بدین صورت: علی المرتضی. حسن الرضا، حسین الشهید، علی زین العابدین. محمد الباقر، جعفر الصادق... الخ.
القاب این سلطان گاهی بر روی سکه ها بدین سیاق نقش بود: السلطان العادل الکامل [الهادی] [الوالی] ابوالمظفر شاه طهماسب بهادرخان [الصفوی] خلد اﷲ [تعالی] ملکه و [سلطانه] . و گاهی به روش ذیل: السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر [شاه] طهماسب بهادرخان [الصفوی] الحسینی خلد اﷲ [تعالی] ملکه و [سلطانه] . وگاهی بدین صورت: السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر سلطان طهماسب... الخ. و گاهی بدین طریق: السلطان الهادی شاه طهماسب بهادرخان [الصفوی] الحسینی خلد اﷲ ملکه و سلطانه. و گاه احساسات مذهبی این پادشاه بر روی سکه ها بصورت زیرین نمودار بود: غلام امام مهدی علیه السلام السلطان العادل ابومظفر پادشاه طهماسب الصفوی خلد اﷲ ملکه. غلام علی بن ابیطالب علیه السلام. السلطان العادل الهادی [الوالی] ابوالمظفر پادشاه طهماسب الصفوی [یا شاه طهماسب الحسینی الصفوی] خلد اﷲ ملکه.
سجع مهرش گاه سلطان کشوردین طهماسب شاه عادل، و گاه در متن این مصرع: بنده ٔشاه ولایت طهماسب. و در حاشیۀ اسامی و القاب ائمۀ اطهار سلام اﷲ علیهم بشرحی که در پیش ذکر شد نقش بود. (مسکوکات رابینو صص 3- 29)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ابوالفتح طهماسب میرزا. یکی از فرزندان شاه اسماعیل صفوی بوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 531 و فهرست آن جلد شود
لغت نامه دهخدا
(طَ قُ)
طغرل اول، محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق، ملقب به رکن الدین و الدوله، المکنی به ابوطالب (429 تا 455 هجری قمری). درراحهالصدور آورده که: در شهور سنۀ اربع و عشرین و اربعمائه سلطنت آغاز کرد و سیر حمیدۀ ملوک پیش گرفت و آئین جهانداری و رسوم شهریاری ظاهر کرد. حکمت: قال اردشیر بن بابک: حقیق ٌ علی کل ملک أن یتفقد وزیره و ندیمه و کاتبه و حاجبه فان وزیره قوام ملکه و ندیمه بیان عقله و کاتبه برهان فضله و حاجبه دلیل سیاسته، اردشیر بابک گفت: پادشاه باید که وزیری را به دست آرد و حاجبی را بگمارد وندیمی را بدارد و دبیری را بیارد که وزیر قوام مملکت بود و ندیم نشان عقل شود و دبیر زبان دانش او باشدو حاجب سیاست افزاید. بر قضیت این اثر و ترجمت این خبر سلطان طغرل بک و جملۀ سلاطین، وزرا و حجّاب و اصحاب مناصب داشتند، وزرای او سالار بوژگان ابوالقاسم الکوبانی و ابواحمد الدهستانی عمروک و عمیدالملک ابونصر الکندری، حجّاب او الحاجب عبدالرحمن الب زن الاّغاجی، توقیع او فی شکل چماقی، مدت ملکش بیست وشش سال. چون ملک تعالی بنده ای را سعادت ابدی کرامت خواهد کرد و در دنیا و عقبی منزلت اخیار و ابرار ارزانی داشتن او را بر اعلای معالم شریعت حریص گرداند و در جوهر مطهر و سینۀ پاک او حرصی نهد بر تقدیم آنچه از برکات آن ملک عالم در قبضۀ اقتدار او آید و عالمیان غریق و رهین احسان او گردند و مثنی و شاکر عدل و انصاف او شوند و رایات ملک اسلام از رای صائب او نصرت یابد و آفتاب جاه و حشمت او بر کافّۀ خلایق مشرق و مغرب تابد و هرچند ربع مسکون است از بسیط زمین به امارات و ابنیۀ خیرات سلاطین آل سلجوق آراسته است و هیچ شهری از شهرهای اسلام از آن زینت و حلیت خالی و عاطل نمانده است و تقدیم آن بر امهات مهمات واجب دانسته اند. شنیدم که چون سلطان طغرلبک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند، باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهکی است بر در همدان آن را خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند. نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبۀ لشکر بداشت وپیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد ودستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی، او را گفت ای ترک با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت آنچه تو فرمائی. بابا گفت آن کن که خدا می فرماید، آیه: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان. سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد و گفت از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلی الله علیه و آله و سلم از او دیندارتر و بیدارتر نبود. شعر:
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب رامحمد نام کردند
یکی ختم نبوت گشت ذاتش
یکی ختم ممالک در حیاتش
یکی برج عرب را تا ابد ماه
یکی ملک عجم را جاودان شاه
یکی دین را ز ظلم آزاد کرده
یکی دنیا به عدل آباد کرده
زهی نامی که کرد از چشمۀ نوش
دو عالم را دو میمش حلقه در گوش
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است
به ترکان قلم از نسخ تاراج
یکی میمش قلم بخشد یکی تاج.
چون سلطنت او مقرر شد و عظمت او هرروز در زیادت بود خبر به مسعود رسید، به تن خویش ازغزنین بیامد با لشکری و عدّتی تمام و به راه بست و تکیناباد به خراسان آمد تا انتقام لشکر کشد. مثل: لیس من عادهالکرام سرعهالانتقام و لا من شرطالکرم ازالهالنعم، سرعت انتقام از عادت کرام نیست و ازالت نعم از شرط کرم دور است، و در این حال طغرلبک به طوس بود از برادر جدا سلطان مسعود خواست که تاختن برد و نگذارد که برادران به هم پیوندند. چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی به طوس نهاد، بیست وپنج فرسنگ مسافت بود، بر پشت پیل در خواب شد. مصراع:
ترسم چو تو بیدار شوی روز بود.
کس نیارست او را بیدار کردن و پیل را تند راندن. چون روز شد خبر رسید که طغرل بک بگذشت و به برادر چغری بک پیوست. سلطان پیلبان را سیاست فرمود. مثل: و الفائت لایستدرک. مسعود از آنجا بازگشت و جنگ بساخت و در بیابانی که میان سرخس و مرو است با سلجوقیان مصاف داد و در آن بیابان چند جا آب بود سلجوقیان آب برداشته بودند و چاه انباشته. مثل: نظر العاقل بقلبه و خاطره و نظر الجاهل بعینه و ناظره، دانا به دل و خاطر نگرد و نادان ظاهر بیند. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شگیفتند، عاقبت پشت بدادند. مثل: من رضی بالمقدور قنع بالمیسور. و مسعود چون خود را تنها دید عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را به دشخواری کشیدی و روی به هزیمت نهاد و خزانه و بنه و ثقل و اسباب و تجمل بجای ماند و خود براند. شعر:
که داند که چندین نشیب و فراز
پدید آرد این روزگار دراز
تک روزگار از درازی که هست
همی بگذراند سخنها ز دست
بکندیم دل زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
سزد گر بگویم یکی داستان
که باشد خردمند همداستان
مسای ایچ با آز و با کینه دست
زمنزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنج است پر آی و رو
یکی شد کهن دیگر آرند نو
یکی اندرآید دگر بگذرد
زمانی به منزل چمد یا چرد
جهان را چنین است ساز و نهاد
از این دست بستد به دیگر بداد.
چون سلطان مسعود به هزیمت میرفت ترکمانی چند بر اثر او میراند، مسعود از پیل بر اسب نشست و حمله برد و گرز بر سر سواری زد و او را و اسبش را بر جای خرد بشکست. هر فوج لشکر که بدانجا میرسید و آن زخم میدید از آنجا نمیگذشت. مثل: الفضل بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که را با فضل و ادب اصل و نسب جمع باشد دهان روزگار از او خندد و دور فلکش پسندد. شخصی در آن حال مسعود را گفت ای خداوند کسی را که این زخم بود هزیمت رود؟ مسعود گفت: زخم این است اما اقبال نیست. مثل: عداوهالعاقل خیر من صداقهالجاهل. شعر:
چو دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست.
و سلجوقیان چون این مصاف بشکستند بیکبارگی قوت گرفتند و لشکرهای پراکنده در اطراف خراسان بدیشان پیوست و در دلها وقعی تمام پدید آمد و ملک مقرر و جهان مسخر شد و سزاواری جهانداری داشتند. شعر:
قضی الله امراً و جف ّ القلم
و فیما قضی ربنا ماظلم.
پس هر دو برادر چغری بک و طغرلبک و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو کلان گفتندی و عمزادگان و بزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر و شنیدم که طغرل بک تیری به برادر داد و گفت بشکن. او بدانچه مبالات نمود خرد کرد، دو بر هم نهاد همچنان کرد، سه بداد دشخوار می شکست، چون به چهار رسید شکستن متعذر شد. طغرل بک گفت مثل ما همچنین است، تا جداگانه باشیم هر کمتری قصد شکستن ما کند و به جمعیت کس بر ما ظفر نیابد و اگر در میان خلافی پدید آید جهان نگشاید و خصم چیره شود و ملک از دست ما برود. شعر:
اگر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند به مشت
دلی کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود.
مثل: لا سایس مثل العقل و لا حارس مثل العدل و لا سیف مثل الحق و لا قول مثل الصدق، چو عقل سایسی و بهتر از عدل حارسی نیست و حق شمشیری قاطع است و صدق برهانی ساطع. آنگه به اتفاق بر مقتضای عقل و کفایت نامه ای نبشتند به امیرالمؤمنین القائم بامرالله که ما بندگان آل سلجوق گروهی بودیم همواره مطیع و هواخواه دولت وحضرت مقدس نبوی و پیوسته به غزو و جهاد کوشیده ایم وبر زیارت کعبۀ معظم مداومت نموده و ما را عمّی بوددر میان ما مقدم و محترم اسرائیل بن سلجوق، یمین الدوله محمود بن سبکتکین او را بی جرمی و جنایتی بگرفت و به هندوستان به قلعۀ کالنجر فرستاد و هفت سال در بند داشت تا آن جایگه سپری شد و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت و چون محمود درگذشت و پسرش مسعود بجای او بنشست به مصالح ملک قیام نمینمود و به لهو و تماشا مشغول میبود. مثل: من آثر اللهو ضاعت رعیته و من آثر الشرب فسدت رویته، هرکه لهو برگزیند رعیت را نبیند و هرکه مداومت شرب کند رویتش تباه شود. لاجرم اعیان و مشاهیر خراسان از ما درخواستند تا به حمایت ایشان قیام نمائیم. لشکر او روی به ما نهادند، میان ما کر و فر و هزیمت و ظفر میبود تا عاقبت بخت نیک روی نمود و دست بازپسین مسعود به نفس خویش با لشکری گران روی به ما نهاد. به یاری خدای عزوجل و به اقبال حضرت مقدس مطهر نبوی دست ما غالب آمد و مسعود شکسته و خاکسار و علم نگوسار پشت برگاشت و اقبال ودولت به ما گذاشت. مثل: من اطاع الله ملک و من اطاع هواه هلک، مطیع خدا مالک گردد و مطیع هوا هالک شود. شکر این موهبت و سپاس این نصرت را عدل و انصاف گستردیم و از راه بیداد و جور کرانه کردیم و میخواهیم که این کار بر نهج دین و فرمان امیرالمؤمنین باشد. مثل:من جعل ملکه خادماً لدینه انقاد له کل سلطان و من جعل دینه خادماً لملکه طمع فیه کل انسان، هرکه ملک ازبرای دین جوید سلاطین منقاد او شوند و هرکه دین فدای ملک کند هر کس بدو طمع کند. و این نوشته بر دست معتمد ابواسحاق الفقاعی بفرستادند و در آن وقت وزیر و پیشکار و دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند و هر یکی از مقدمان به طرفی نامزد شد، چغری بک که برادر مهتر بود مرو را دارالملک ساخت و خراسان بیشتر خاص کرد و موسی یبغو کلان به ولایت بست و هرات و سیستان و نواحی آن چندانکه تواند گشود نامزد شد و قاورد پسر مهین چغری بک به ولایت طبسین و نواحی کرمان و طغرلبک بسوی عراق آمده و ابراهیم ینال که برادرش بود از مادر، و پسر برادر امیر یاقوتی بن چغری بک داود، و پسرعمش قتلمش بن اسرائیل در خدمت او بودند. چون ری مستخلص کرد و آنجا دارالملک ساخت ابراهیم ینال را به همدان فرستاد و امیر یاقوتی را به ابهر و زنگان و نواحی آذربایجان و قتلمش را به ولایت گرگان و دامغان فرستاد. حکمت: ای ّ ملک احسن الی کفاته و اعوانه استظهر بملکه و سلطانه، هر ملک که نیکی کند با دانایان و اعوان لشکرش مستظهر شود به ملک و سلطنت کشورش. و الب ارسلان محمد بن چغری بک داود برادرزادۀ او در خدمت بود و در مهمات و معضلات ایثار رضا و تحری فراغ او جستی و گفتی. شعر:
رضاک رضای الذی اوثر
و سرک سری فمااظهر.
چو نامۀ ایشان به دارالخلافه رسید امیرالمؤمنین القائم بامرالله هبهاﷲ بن محمد المامونی را با رسول پیش طغرلبک فرستاد به ری و پیغامهای خوب داد و هبهالله را که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت فرمود که نزدیک او باشد تا او را به بغداد آرد و بغداد را تشریف حضور او حاصل کند که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است. هبهالله مدت سه سال آنجا بماند بحکم آنکه طغرلبک را از ناحیتها و گرفتن ولایتها فراغت بغداد نبود ودر سنۀ سبع و ثلثین و اربعمائه امیرالمؤمنین بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرلبک خطبه کردند و نام او بر سکه نقش کردند و القاب بگفتند: السلطان رکن الدوله ابوطالب طغرلبک محمد بن میکائیل یمین امیرالمؤمنین. مثل: من شرف ذاته کثرحسناته، ذات نیک حسنات افزاید. و بعد از نام او نام و القاب ملک رحیم ابونصر بن ابی الهیجاء سلطان الدوله. و هم در این سال ماه رمضان طغرلبک به بغداد رفت و امیرالمؤمنین او را بسیار نثارها و نزلها فرستاد و ملک رحیم به نهروان آمد به استقبال، او را بگرفت و بند کرد و به طبرک ری فرستاد. مثل: من عفا عمن یستوجب العقوبه کان کمن عاقب من یستوجب المثوبه، هرکه عفو کند آن را که مستوجب عقوبت باشد همچنان باشد که عقوبت کند آن را که مستوجب مثوبت باشد. بدین حرکت رعیت بیاسودند و در دعا بیفزودند. مثل: من صار لرعیته اباً صار لجنده رباً. و چون به شهر برسید نخست به در حرم و سدّۀ شریفۀ نبوی آمد و شرط تعظیم و خدمت بجای آورد و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلفها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. شعر:
خلیفه چون از آن مقدم خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شه فرمود پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
مر او را در حرم کرسی نهادند
نشست او و دگر قوم ایستادند
خلیفه بازپرسیدش که چونی
که بادت نوبنو عیشی فزونی
به مهمان خواندمت تا نیک دانی
مبادت دردسر زین میهمانی
هوای گرمسیر است این طرف را
فراخیها بود آب و علف را
وطن خوش جست رخت آنجا نهادند
ملک را تاج و تخت آنجا نهادند
خلیفه از برای آن جهانگیر
نکرد از هیچ خدمت هیچ تقصیر.
و کار ولایت عالم بر او تقریر کرد وسلطنت او بر ممالک عراقین و کهستان مقرر گشت. حکمت:اذا ولیت فول ّ الوفی الملی الذی تحسن کفایته و غناؤه، و تجمل رعایته و وفاؤه، و یعلم بواطن الامور وظواهرها، فاترک الرعایه، و اطلب الکفایه، فالرعایه توجب العنایه، و الکفایه توجب الولایه، فالولاه ارکان الملک و حصون الدوله و عیون الدعوه بهم تستقیم الاعمال و تجتمع الاموال و یقوی السلطان و تعمر البلدان فان استقاموا استقامت الامور و ان اضطربوا اضطربت الجمهور، شعر:
چون ولایت دهی کسی را ده
که وفا و کفایتش باشد
و حسن رعایت و غنا دارد و باطن و ظاهر امور بداند و چون کفایت باشد عنایت و رعایت از لوازم آن باشد، کفایت ولایت آورد و ولات حصون دولت باشند، اعمال بدیشان استقامت پذیرد و اموال جمعیت پذیرد. و چون طغرلبک از بغداد بازگشت بساسیری که اسفهسلار لشکر بغداد بود در سنۀ تسع و اربعین و اربعمائه (449 هجری قمری) بر خلیفه بیرون آمد. امیرالمؤمنین رسول فرستاد به طغرلبک و او را به تعجیل به بغداد خواند. چون طغرلبک روی به بغداد نهاد بساسیری و آن لشکر مخالف سوی شام گریختند، در راه ابراهیم اینال از سلطان بازگشت و به همدان رفت بقصد ملک، سلطان بر اثر او بازگشت تا او را بکشت. مثل: من علامات الدوله قلهالغفله، قلت غفلت نشان دولت است. و چون خبر بازگشتن سلطان به بساسیری رسید به بغداد بازآمد. مثل: من اشد النوازل دوله الاراذل، سخت ترین نوازل و مصائب دولت اراذل پرمعایب باشد. و قرواش بن المقلد پادشاه موصل و پسر مزید جدّ دبیس و قریش بن بدران با او ضم شدند و خلیفه را به حرم در حصار گرفتند و اسیر کردند و رئیس الرؤسارا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل و کرم و کفایت آراسته بود به زاریی زار بکشتند و خلیفه را به عانه فرستادند و به عربی مهارش نام بسپردند و یک سال در بغداد خطبۀ مصریان کردند. مثل: من شرّالاختیار مودهالاشرار و من خیرالاختیار صحبهالاخیار، دوستی بدان از اتفاقات بد بود و صحبت نیکان از اختیارات نیک باشد. و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. مثل: من طال تعدّیه کثر اعادیه. مصراع:
هرکه را ظلم بیش دشمن بیش.
ایتگین سلیمانی که شحنۀ بغداد بود بگریخت و به حلوان آمد و از خلیفه ملطفه ای بدورسید فرموده که آن را به سلطان رساند. نبشته بود که: الله الله مسلمانی را دریاب که دشمن لعین مستولی شد و شعار قرمطیان ظاهر گردانید. چون این ملطفه با نوشته ٔایتگین به سلطان رسید برنجید و فرمود که چنین حرکات نشان حرامزادگی باشد. مثل: من رضی من نفسه بالاسائه شهد علی اصله بالدنائه، هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود. سلطان عمیدالملک ابونصر الکندری را فرمود که جوابی مختصر به ایتگین نویس تا راههانگاه دارد و مترصد وصول ما باشد که ما اینک آمدیم بر اثر و فرمود که ایتگین باید که جواب نامه به خلیفه فرستد تا او را سکونی حاصل بود. عمیدالملک صفی ابوالعلاء حسول را که بقیت کتّاب فاضل بود بخواند و نامۀ ایتگین بدو داد و صورت حال بگفت و فرمود که این راجوابی مختصر مفید میباید چنانک اگر بر خلیفه عرض افتد به وصول ما بر اثر با لشکر واثق باشد. مثل: قوهالیقین من صحهالدین و حسن التقی ̍ من فضل النهی ̍. صفی ابوالعلا نامۀ ایتگین بستد و این آیت بر پشت نامه نبشت، آیه: ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لا قبل لهم بها ولنخرجنهم منها اذلهً و هم صاغرون. چون عمیدالملک این جواب بر سلطان عرض کرد و معنی بازگفت سلطان را سخت خوش آمد و گفت: فالی خوب است ان شاء الله کار چنین برآید و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه. مثل: خیرالاموال ما استرق ّ حراً و خیرالاعمال ما استحق شکراً، بهترین مالها آن است که حرّی را بنده گیرد و نیکوترین کارها آن است که استحقاق شکر پذیرد. شعر:
خردمند باید که باشد دبیر
چو باشد بر پادشه ناگزیر
بلاغت چو با خط گرد آیدش
به اندیشه معنی بیفزایدش
به پیش مهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.
پس سلطان روی به عراق نهاد با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه میشکوهید. مثل: من نصر الحق قهر الخلق، هرکه نصرت حق کند قهر خلق به دستش آسان بود. چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیری را بگرفت و سر او بر جانبی بغداد اشهار کرد. مثل: من عدل زاد قدره و من ظلم نقص عمره، هرکه عدل کند قدرش بیفزاید و هرکه ظلم کند عمرش بکاهد. مثل: من زرع العدوان حصد الخسران، هرکه عدوان کارد خسران درود، چه از تخم ظلم زیان روید. طغرل بک امیرالمؤمنین را از عانه در ذوالحجه سنۀ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هجری قمری) به مقر خلافت و منزل امامت بازآورد و چون به در بغداد رسید پیاده شد و در پیش مهد برفت امیرالمؤمنین فرمود که ارکب یا رکن الدین و بر او ثنای جمیل گفت، لقبش از دولت به دین بدل شد. مثل: من حسنت سیرته وجبت طاعته و من سأت سیرته زالت قدرته، هرکه را سیرت نیک بود طاعت او واجب آید و سیرت بد ازالت قدرت کند. سلطان را نیت نیکو برافراشت و اعدا را فعل بد در کنج ادبار بداشت و فرا هیچ خیر نگذاشت و بعد از چند روز عمیدالملک را بخواند و به خلیفه پیغام میداد که مرا هر وقت از برای مصالح دین و ملک به بغداد حرکت میباید کردن و با من عددی بسیار و لشکری بیشمار است در نواحی بغداد از جهت من نانی تعیین فرمائی که اخراجات ما را از آن مددی باشد. عمیدالملک گفت دور نبود که خلیفه خود این التماس از تو کنداما بحکم فرمان من بروم. حکمت: انصح الوزراء من یحفظک من المآثم و یبعثک علی المکارم و یعد ملکک امواله و یجمل فیک آماله، بهترین وزراء آن است که پادشاه را از وزر و وبال نگاه دارد و بر سر مکارم اخلاق آرد ومال پادشاه جمع آرد و بدو امید نیکو دارد. چون عمیدالملک روی به سرای خلیفه نهاد در راه وزیر خلیفه می آمد و گفت به پیغامی پیش سلطان میروم. عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. مثل: من کتم سرّه احکم امره، هرکه راز نهان دارد کار آن دارد. و پیشتر به حضرت سلطان آمد و گفت وزیر خلیفه به پیغامی آمده است و ظن بنده چنان است که از جهت خلیفه نان پاره میخواهد، اگر از این معنی سخنی گوید جواب ده که منت دارم و من خود در این اندیشه بودم، خواجه را بگویم تا این ترتیب بکند. مثل: من اماره الدول انشاء الحیل، زیرکی و حیلت نشان دولت است. چون وزیر به حضرت سلطان آمد همین پیغام آورد. سلطان چنانکه ملقن بود جواب داد. بعد از آن عمیدالملک کتاب قانون بغداد بخواست و سلطانیات با قلم دیوان گرفت و نان خلیفه معین کردو سلطان بجانب آذربایجان کوچ فرمود و به تبریز آمد و عمیدالملک را به بغداد گذاشت و وکیل کرد تا سیدهالنساء خواهر خلیفه را در حبالۀ نکاح او آورد، خلیفه در آن مضایقتی میکرد، عمیدالملک دست نواب خلیفه بربست و معایش موقوف کرد تا خلیفه به اجابت کردن مضطر شد. مثل: من علامهالاقبال اصطناع الرجال، از علامت اقبال پادشاه بود کارداران نیکو داشتن. آنگه خلیفه قاضی القضاه بغداد را در خدمت مهد سیده بفرستاد تا به تبریز خطبه خوانند. مثل: من عمل بالرأی غنم و من نظر فی العواقب سلم. شعر:
هرکه تدبیر کرد پیش از کار
گلش از خار جست و می ز خمار.
و مأذون بودند بر مهر چهارصد درم نقره و یک دینار زر مهر سیدهالنساء فاطمۀ زهرا علیها السلام و چون مهد سیده به تبریز رسید شهر آذین بستند و نثارهای فراوان کردند و قاضی القضاه بغداد خطبۀ نکاح بخواند. آیه: ذلک یوم ٌ مجموع ٌ له الناس و ذلک یوم ٌ مشهودٌ. آنگاه سلطان از تبریز سوی ری رفت تا زفاف به دارالملک باشد، اندک مایه رنج بر وی مستولی شد، به قصران بیرونی به درری به دیه طجرشت از جهت خنکی هوا نزول فرمود، چه حرارت هوا بغایت بود، رعاف بر او مستولی شد و به هیچ دارو امساک نپذیرفت تا قوت ساقط شد و از دنیا برفت دررمضان سنۀ خمس و خمسین و اربعمائه (455 هجری قمری) وسیده را همچنان با مهر با بغداد بردند. مثل: کل یجری من عمره الی غایه تنتهی الیها مده اجله و تنطوی علیها صحیفه عمله فزد فی حسناتک و انقص من سیئاتک قبل ان تستوفی مدهالاجل و تقصر عن الزیاده فی السعی و العمل. شعر:
همه را قوت هست در عالم
قوت مرگ است بچۀ آدم.
هر بنی آدمی را غایت عمری است که بدان اجل کشد و صحیفۀ عملش در آن برسد، باید که در حسنات افزاید، واز سیئات بکاهد پیش از آنکه مدت اجل برسد و از سعی در عمل بازماند. شعر:
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند است و پستش نشیب
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که ناگه به گوش آید آوای کوس
خروشی برآرد که بربند رخت
نبینی جز از تختۀ گور تخت
به کس بر نماند جهان جاودان
نه بر تاجدار ونه بر موبدان
روانت گر از آز فرتوت نیست
ترا جای جز تنگ تابوت نیست
ز هفتاد برنگذرد بس کسی
ز دوران چرخ آزمودم بسی
وگر بگذرد آنهمه بتریست
بر آن زندگانی بباید گریست
روان تو دارنده روشن کناد
خرد پیش چشم تو جوشن کناد.
(راحهالصدور چ لیدن صص 97-113).
ابن خلکان در وفیات الاعیان آورده که: طغرلبک بزرگترین پادشاهان سلاجقه و نخستین پادشاه از آن سلسله بود. برادرش داود بلخ را در تصرف و مسعود در غزنه اقامت داشت و در دورۀ سلطنت طغرلبک کار سلجوقیان بالا گرفت. خلیفۀ عصر القائم باللّه العباسی باب مکاتبه با وی مفتوح داشت و قاضی ابوالحسن علی بن محمد بن حبیب الماوردی را به رسالت نزد طغرلبک فرستاد، سپس در شانزدهم رمضان سال 447 به پادشاهی بغداد و عراق سرافراز گشت و مردم را به تقوی و پرهیزکاری و عدل وداد نسبت به رعیت و مهربانی و نشر احسان بین یکدیگرسفارش کرد. وی مردی بردبار و بزرگوار بود و در محافظت نماز پنجگانه و اوقات آن و بویژه در اقامۀ نماز جماعت جد وافی مبذول میداشت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشتی و صدقات بسیار دادی و در بناء مساجد تاحدی اهتمام کردی که گفتی از حق عز اسمه شرم دارم که برای خود خانه ای بنا کنم و در جوار آن مسجدی نسازم و یکی از کارهای نیکی که از این پادشاه ثبت تواریخ گردید آن بود که ناصرالدین بن اسماعیل را نزد ملکۀ روم به رسالت گسیل داشت که از ملکه درخواهد تا اجازت دهد مسلمانان در جامع قسطنطنیه نماز پنجگانه را به نحو جماعت برپای دارند، ملکه نیز مسئول طغرلبک را به اجابت مقرون داشت و مسلمانان نیز از آن پس نماز جماعت در مسجد قسطنطنیه اقامه میداشتند و بنام القادر باللّه بر منبر خطبه میخواندند، در آن حال رسول المستنصر عبیدی صاحب مصر در مسجد حاضر بود و از اینکه خطبه بنام خلیفۀ عباسی خوانده شد حالش دگرگون گردید و همین امر سبب شد که روابط بین مصریان و رومیان تیره گردید. چون طغرل بر پادشاهی مستقر شد و بر عراقین استیلا یافت رسولی نزد خلیفه فرستاد و دختر خلیفه را خواستار شد. این تقاضا خلیفه را گران آمد و به رسول طغرل عدم قبول خویش اعلام داشت. رسول بازگشت و طغرل را ازپاسخ خلیفه آگاه ساخت. طغرل از پای ننشست و بگفتۀ صاحب تاریخ شذورالذهب چندان به بارگاه خلافت نماینده و ایلچی فرستاد که خلیفه بسال 453 خویشتن را به پذیرفتن خواهش طغرل ناگزیر دید و دختر خویش جهت طغرل تزویج کرد. عقد ازدواج در خارج شهر تبریز صورت گرفت و پس از اتمام عقد طغرل در سال 455 عازم بغداد شد و چون به بغداد رسید و جشن عروسی را آماده شد گروهی را باصد هزار دینار برسم حمل و نقل جامه نزد دختر فرستادشب دوشنبه 15 صفر دختر در دارالخلافه با جامۀ زربفت بر تختی بنشست و سلطان طغرل نزد وی شد زمین خدمت دربرابر دختر بوسه داد و دختر همچنان روی بزیر برقع پوشیده داشت. طغرل تحف و هدایای بیرون از حد وصف تقدیم کرد و سپس شرط زمین بوس بجای آورد و با شادی و نشاطفراوان بازگشت... طغرل روز جمعه هشتم رمضان بسال 455 در ری به سن هفتادسالگی دنیا را بدرود گفت و جسد وی را از ری به مرو بردند و پهلوی برادرش داود به خاک سپردند. ابن الهمذانی در تاریخ خویش و سمعانی در ذیل کتاب انساب در ترجمه سنجر گفته اند که طغرلبک را درخاک ری دفن کردند. محمد بن منصور الکندری وزیر طغرل از گفتار طغرل نقل میکند که طغرل میگفت هنگامی که به خراسان بودم خواب دیدم که به آسمان بر شدم و گویا هوا را غباری بود که هیچ چیز نمیدیدم اما بوی خوشی به مشامم میرسید، در این اثنا آوازی شنیدم که به من میگفت وقت غنیمت شمار که بحق جلت قدرته نزدیک شده ای، نیاز خویش از آفریدگار طلب کن که برآورد. در دل این اندیشه گذشت که طول عمر خواهم، ندائی به گوشم رسید که عمر ترا به هفتاد رساندیم. گفتم پروردگارا مرا بسنده نیست. همان ندا نوبت دیگر به گوشم رسید. باز همان گفتار مکرر کردم و همان ندا شنیدم. و ابن الاثیر این حکایت در تاریخ ذکر کرده است. گویند چون مرگ طغرل دررسید گفت: من گوسپندی را مانم که چار دست و پای او رابرای پیرایش پشم بسته باشند و او گمان برد که او راخواهند کشتن از این رو مضطرب شود، چون پس از اتمام پیرایش رهایش کنند شادمان گردد، نوبت دیگر که برای ذبح دست و پای او بندند گمان برد که خواهند پشم او رابپیرایند از این رو جزع نکند و آرام گیرد اما نوبت آرامش او با قطع رشتۀ زندگانی توأم باشد و این مرض که مراست در حکم آخرین نوبت بستن دست و پای گوسفند است برای قطع حیات او. طغرل از خود فرزند ذکور باقی نگذاشت. دختر القائم بامرالله جز ششماه در خانه طغرل نزیست و وی نیز بسال 496 در ششم محرم دار دنیا را وداع گفت. (ابن خلکان چ تهران ج 2 ص 153).
طغرل بیک بگفتۀ مافروخی علاوه بر آنکه نسبت به عموم مردم رؤوف و مهربان بود از آنجا که به شهر اصفهان علاقۀ مفرطی داشت با آنکه رعایا و اهالی اصفهان با او جنگیدند و سرپیچی و نافرمانی نسبت به او از حد وصف گذراندند معهذا همیشه اهالی اصفهان را تفقد و با آنان به حسن سلوک رفتار میکرد و دوازده سال در آنجا بالاستقلال سلطنت کرد و اگر بر حسب اتفاق چند سالی هم در سایر شهرستانهای تحت اختیار سلطنت خویش اقامت داشت حتماً همه ساله چند ماهی هم به اصفهان می آمد و از زندگانی درآن شهر بهشت مثال برخورداری می یافت و بر اثر همان محبت و عشق خاصی که به اصفهان داشت در حدود پانصدهزار دینار در آن شهر به مصرف بنای قصور و مساجد و غیره رساند. (محاسن اصفهان ص 101). طغرل بک ممدوح ناظم ویس ورامین و معاصر شه ملک پادشاه خوارزم بود که طغرل بیک او را بکشت و نیز معاصر ارسلان خان بود و در اصفهان خلعت خلیفه پوشید. و رجوع به تاریخ سیستان ص 364، 366، 370، 375، 378، 380، 382، 390 و تتمۀ صوان الحکمه ص 187، 200، 202 و لباب الالباب ج 1 ص 68، 69 و اخبار الدوله السلجوقیه تألیف علی بن ناصر بن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 4، 5، 8، 9، 10، 12، 17، 18، 23، 29، 30، 32، 33، 193، 194، 195 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و تاریخ مغول اقبال ص 401 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ نی یَ)
دهی از دهستان ییلاق بخش قروۀ شهرستان سنندج در 30 هزارگزی باختر قروه کنارشوسۀ قروه به سنندج. جلگه و سردسیر با 255 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. دبستان و یک قهوه خانه در کنار شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
مرگائی. مؤلف کتاب حکام که در840 میلادی نگاشته است و از روابط فرقۀ نسطوری با پادشاهان ایران بحث میکند و تاریخ عهد هرقل خسرو دوم را شرح میدهد. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 47)
آرتسرونی. مورخ قرن دهم میلادی (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 46)
از حواریون عیسی (ع). (ایران باستان ج 3 ص 2633)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام یکی از موالی حضرت پیغمبرصلی اﷲ علیه و آله و سلم است که وی را بنامهای متعدد نام برده اند، از آن جمله: ذکوان، کیسان، مهران، هرمز. در کتاب الاصابه در ضمن ترجمه طهمان شرح احوال او را به ترجمه ذکوان ارجاع می دهد و در ترجمه ذکوان میگوید: ’موالی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم’. ابن حیان وی را در زمرۀ صحابه یاد کرده است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 173 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 439 شود
ابن عمرو الکلابی. او راست دیوان شعری که بسال 1859 میلادی جزو مجموعه ای بنام حرزه الحاطب و تحفه الطالب در شهر لیدن بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1247)
لغت نامه دهخدا
(حَصْوْ)
حرز کردن. اندازه نمودن، نگاه داشتن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
پدر کی گشتاسب. از پادشاهان کیانی، بنابه روایت فردوسی چون کیخسرو از کار جهان سته شد و آهنگ جهان دیگر کرد، تخت شاهی را به لهراسب که در درگاه کیخسرو مردی گمنام بود بخشید. بزرگان و پهلوانان خلاف آوردند و گفتند که او از تخم شاهان نیست. اما کیخسرو، نژاد او آشکار کرد و گفت که از پشت کی پشین و از تخمۀ قباد و صاحب فر کیانی است. پس بزرگان به پادشاهی وی تن دردادند و او در روز مهر از ماه مهر تاج شاهی بر سر نهاد ودر بلخ شارسانی برآورد و آتشکده ای به نام برزین ساخت (آذربرزین). لهراسب دو پسر داشت: یکی زریر و دیگر گشتاسب و بر درگاه خود دو تن از نبیرگان کاوس داشت که از ایشان به پسران نمی پرداخت و چون این معنی بر گشتاسب گران می آمد از پدر آزرده شد و نخست عزیمت هندوستان کرد و سپس به روم رفت و آنجا کتایون دختر قیصر را به زنی گرفت، و آخر کار به ایران نزد پدر بازگشت ولهراسب سلطنت را به خواهش وی بدو بخشید و خود به نوبهار بلخ رفت و موی فروهشت و به ستایش داور پرداخت وچون زردشت دین آورد او نیز پذیرای آئین وی گشت و همچنان به عبادت روز می گذاشت تا در یکی از حملات ارجاسب تورانی به دست او کشته شد. پادشاهی لهراسب صدوبیست سال بود. شرح لهراسب در داستان رستم و اسفندیار با تفصیل بیشتری بدین صورت آمده است: لهراسب پسر اروندشاه پسر کی پشین پسر کی قباد. نام این پادشاه در اوستا تنها یک بار در فقرۀ 105 آبان یشت آنجا که زردشت تقاضای یاری کی گشتاسپ را از اردوبسور اناهیت میکند آمده بدین صورت: ’کوی ویشتاسپ پسر ائوروت اسپ’، یعنی ضمن بیان نسب کی گشتاسپ با لقب کوی، ائوروت اسپ یعنی صاحب اسب تندرو و این نام اگرچه از لحاظ ترکیب به اسامی قدیمی پیش از زردشت و یا زمان او شبیه است، اما وجود لهراسپ بر عکس بیشتر افراد خاندان کیان به وجود تاریخی کمتر نزدیک است و از دلایل بزرگ بر این مدعی نخست مذکور نبودن نام او در یشتهای اساسی و مهم است و دوم گذشتن از اسم او در آبان یشت با نهایت سرعت و بدون توجه بسیار و سوم نیامدن نام وی در گاتاها با آنکه بنابر داستانهای متأخر معاصر زردشت بود و دین او را پذیرفت و اگر چنین بود می بایست از او نیز مانند بزرگان و نام آوران دیگر عصر کی گشتاسپ نامی برده شود. بدین جهات میتوان گفت که نام و داستان لهراسپ الحاقی و بعدی است و به قول استاد کریستنسن برای آنکه میان سلطنت کیخسرو و کی گشتاسپ ارتباط حاصل شود نام کی لهراسپ در داستانها به میان آمد. در چهرداد نسک از قطعات مفقود اوستای عهد ساسانی نام لهراسپ آمده و داستان او مذکور افتاده بود. ائوروت اسپ در متون پهلوی و فارسی به لهراسپ مبدل شده و به عقیدۀ بعض از محققان این تبدیل به نحو ذیل صورت گرفته است: از ائوروت اسپ اوهروداسپ. و از اوهروداسپ اوهرداسپ و از اوهرداسپ اوهرلاسپ، از اوهرلاسپ، لهراسپ. در بندهش (فصل 31 فقرۀ 28) ، سلسلۀ نسب لهراسپ چنین است: لهراسپ پسر از پسر منوش پسر کی پیسین برادر کی اوس. چون لهراسپ برای سلطنت در عهد میان کی خسرو و کی گشتاسپ انتخاب شد ایجاد داستانها و روایات تازه برای او اندکی دشوار می نمود و به همین جهت در متون پهلوی بعض از روایات بنی اسرائیل برای او به عاریت گرفته شده است. مثلاً بنابرنقل مینوگ خرد (فصل 27 فقرۀ 67) لهراسپ، اورشلیم را ویران کرد و یهودان را پراکنده و بنابر نقل دینکرد (کتاب 5 فصل 1 فقرۀ 5) لهراسپ به همراهی بوخت نرسیه (بخت نصر = نبوکدنصر) به اورشلیم تاخت و شاید این روایات بعد از عهد ساسانی پیدا شده باشد. در مآخذ اسلامی از این پادشاه کیانی روایات تازه ای ذکر نشده است. ابوریحان نسب او را چنین ذکر کرده است: کی لهراسپ بن کیوجی بن کی منش بن کیقباد و آنچه او ذکر کرده است با نقل طبری اختلاف دارد بدین نحو: کی لهراسب پسر کی اوجی پسر کی منوش پسر کیفاشین پسر کیسه پسر کیقباد. و این نسب نامه با بندهش مطابق است چه در آن کتاب نسب لهراسب چنین آمده: کی لهراسپ پسر کی از پسر کی منوش پسر کی پسین پسر کی اپیوه پسر کی کواذ. و حمزه بن الحسن نسب نامۀ لهراسب را چنین آورده است: کی لهراسپ پسر کیاوجان پسر کیمنش پسر کیفشین پسر کیافوه. روایت مسعودی و دینوری در این باب با یکدیگر و با مآخذ سابق فرق بسیار ندارد و فی المثل دینوری نسب نامۀ لهراسپ را کوتاهتر کرده و کی لهراسف بن کیمیس (ظ: کیمنش = کیفشین) بن کیانیه (کی اپیوه) بن کیقباد آورده است. چنانکه دیده شده است در این روایات اسامی تحریفات مختصر یافته که بر اثر وضوح بسیار به ذکر آن نیازمند نیستیم، ولی از مقایسۀ همه این روایات با شاهنامه، اختلاف بزرگ میان این روایات و روایت فردوسی خوب آشکار می شود.
حدیث ویران کردن اورشلیم و پراکندن یهودان به یاری بخت نصر یا به دست او در همه این روایات دیده میشود. ثعالبی گفته است: بخت نصر را به فارسی بخترسه می گفته اند و این تحریفی است از بخت نرسیه یا بختنرسه پهلوی. بخت نصر به روایت ثعالبی یکی از سپهبدان لهراسپ بود، اما دینوری او را ابن عم لهراسب دانسته است و حمزه بن الحسن، گیوبن گودرز و صاحب مجمل التواریخ، رهام پسر گودرز آورده و گفته است که ’درکتاب الاصفهانی بوشه بن ویو (نرسه پسر گیو) ابن گودرزگوید و دیگر روایت ووبن گودرز (گیو پسر گودرز)’. اما داستان فرستادن بخت نصر یا بخت نرسیه به شام در شاهنامه اصلاً نیامده است و بجای آن داستان لشکرکشی پادشاه روم به یاری گشتاسپ به ایران زمین و تلاقی سپاه روم و ایران در شام مختصر شباهتی (تنها از حیث محل واقعه) به داستان مذکور دارد. (حماسه سرائی در ایران تألیف صفا صص 448-490).
صاحب مجمل التواریخ گوید: پادشاهی لهراسف صدوبیست سال بود. پادشاهی بر سان وصیت کیخسرو کرد و پسرش گشتاسب از پدرش به خشم برفت با خاصگان. زریر برادر مهترش او را به نیکوئی بازآورد و بخت نصر را به زمین شام فرستاد به حرب جهودان تا بیت المقدس خراب کرد و همه را برده کرد ودیگران را بکشت و او رهّام گودرز بود، در کتاب الاصفهانی لوشه بن ویو بن گودرز گوید و دیگر روایت ووبن گودرز. و اﷲاعلم. باز گشتاسب تنها سوی روم رفت... و کار قیصر بزرگتر گشت تا به فرمان گشتاسب رسول فرستاد به بازخواستن از لهراسب و (لهراسب) وزیر را با سپاه به حرب فرستاد و دانسته شد کار گشتاسب، زریر او رابازآورد و تاج و تخت به وی داد و خود به نوبهار بلخ رفت به آتشگاه به یزدان پرستی تا ارجاسب ترک نبیرۀ افراسیاب سپاه آورد به بلخ و لهراسب در کارزار کشته شد از عمارت ربض شهر که کیخسرو بنا نهاد تمام کرد (و) عمارت بیفزود اندر بلخ و بالانان اندر بدان وقت کی آنجا بود دربندی ساخت عظیم و هزار خانه بر بالای دیوار کی هر شب هزار مرد حرس دارند، و به جایگاه خویش گفته شود این شرحها که مختصر است اگر خدای توفیق دهد. (مجمل التواریخ و القصص صص 50-51). در متن تاریخ سیستان نسب لهراسب چنین آمده لهراسب بن آهوجنگ بن کیقبادبن کی فشین... و مصحح در حاشیه افزوده: طبری (1-2 ص 617) کی لهراسف بن کی اوجی بن کیمنوش بن کیفاشین بن کیسه (کی ابیه و کی اپیوه پهلوی) جد کیخسرو. و در مروج الذهب (ص 98 چ مصر) لهراسب بن قنوح. (ظ: قیوج) بن کیمس بن کیناس بن کیناسه بن کیقباد. (تاریخ سیستان ص 201). بلعمی در ترجمه تاریخ طبری آرد:... چون کیخسرو کین سیاوش از افراسیاب بستد و افراسیاب بکشت و باز ملک آمد و توبه کرد و خلق او را گفتند ما را ملکی نامزد کن او به لهراسب اشارت کرد و کیخسرو آن شب ناپدید شد و لهراسب به ملک عجم اندر بنشست. پس کیخسرو از میان خلق بیرون رفت و از ملت دست بازداشت و لهراسب بنشست و تاج بر سر نهاد و بر تخت زرین بنشست و نشست خویش در شهر بلخ کرد و بلخ را ایجنی (؟) نام کرد و سپاه بگزید و هر کدام از ایشان مردانه تر روزیهاشان بداد و بختنصر را بفرستاد سوی زمین عراق وگفت زمین شام و عراق و یمن و همه حد مغرب تا حد روم همه ترا دادم و من خود به بلخ بنشینم تا در ترک نگاه دارم. پس بختنصر با سپاه بسیار از بلخ همی شد تا به عراق تا لب دجله و از دجله بگذشت و سوی مغرب شد و به شام شد به شهر دمشق و با مردمان دمشق صلح بکرد و شهر بگرفت و سرهنگی را با سپاه بفرستاد به زمین بیت المقدس و ملکی بود در بیت المقدس از فرزندان داود پیغمبر علیه السلام با سرهنگ بختنصر صلح کرد و شهر بیت المقدس بگرفت و آن سرهنگ از او گروگانها بستد چون مهترزادگان بنی اسرائیل، و بازگشت و بختنصر با سپاه روی به مصر نهاد چون به مصر رسید ملک مصر بیرون آمد و با اوحرب کرد، بختنصر ملک مصر را بشکست و بکشت و همه مصرغارت کرد و مردمان را بکشت و برده کرد... بختنصر به زمین بابل بازشد و ملک لهراسب که او را فرستاده بودبمرد به زمین بلخ از پس آنکه لهراسب صدوسی سال اندرنشسته بود. و پسر او گشتاسب بنشست - انتهی.
جهشیاری در الوزراء و الکتاب (ص 1) گوید: و کان لهراسیب بن کنافرخان بن کیموس اول من دون الدواوین و حصن الاعمال و الحسبانات و انتخب الجنود و جد فی عمارهالارضین و جبایهالخراج لارزاق الجیش و بنی مدینه بلخ. ابن البلخی در فارسنامه گوید: لهراسب بن فنوخی بن کیمنش. وی از سوم بطن است از فرزندان برادرکیکاوس و نسب او این است: لهراسب بن فنوخی بن کیمنش بن کیفاشین بن کیابنه بن کیقباد و مدت سلطنت او را صدوبیست سال ذکر کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 14). و هم او گوید: چون لهراسب بنشست همگان به موجب وصیت کیخسرو متابعت او نمودند و طاعت داشتند و او سیرتی سپرد سخت پسندیده و قاعده های نیکو نهاد و از آثار او آن است که اول کسی که سرای پرده ساخت او بود و دیوان لشکر نهاد که ما آن را دیوان عرض خوانیم و تخت زرین مرصع به جواهر ساخت و شهر بلخ را دیوار کشید و عمارتها کرد و مقام او بیشتر آنجا بود و همه جهان را عمارت کرد و اساوره را دستینه های زر در دست راست کرد بر سبیل اکرام و همتی بلند داشت و ملوک جهان را چنان مسخر گردانید که از روم و صین و هند خراج بدو میفرستادند و بخت نصر بن گیوبن گودرز اصفهبد او بود از عراق تاروم واصل نام بخت نصر بخت نرسی است و مردی بوده است بارای و داهی و مردانه و او بود که قصد بیت المقدس کردو جهودان را مستأصل گردانید به سبب آنکه پیغمبری را بکشتند و این قصه در اول این کتاب یاد کرده آمده است و به تکرار حاجت نیاید و غنیمتهای بی اندازه آورد به نزدیک لهراسب و چون مدت صدوبیست سال از ملک لهراسب گذشته بود و ضعف پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیات خویش به پسرش وشتاسف سپرد و خود منزوی گشت. و اﷲ اعلم. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 47-48).
پورداود در تفسیر اوستای خود (یشتها ج 2 صص 264-267) مینویسند:
کنون تاج و اورنگ لهراسب شاه
بیارایم و برنشانم به گاه
کی لهراسب پس از کیخسرو به تخت نشست و گفته ایم به قول شاهنامه لهراسب از خانوادۀ کیانیان و از پشت پشین و کیقباد است. در تاریخ بلعمی مندرج است که کیخسرو پیش از غیبت همه سپاه و رعیت را گرد کرد و گفت این مملکت و حکومت هرکه را خواهید بدهید ’گفتند پس ما را مردی نامزد کن تا این مملکت بدو دهیم لهراسب آنجا نشسته بود از اهل البیت ملک بود و کیخسرو انگشت به سوی او فرازکرد و خاموش گشت’حمزۀ اصفهانی مینویسد: کیلهراسب پسر عموی کیخسرو بوده، زیرا که لهراسب بن کیاوجان بن کیمنش بن کیفشین بن کیافو بوده است. ابوریحان مینویسد: کیلهراسب بن کی وجی بن کیمنش بن کیقباد بوده است. مسعودی نیز سلسلۀ نسب لهراسب را مثل حمزه نوشته است همچنین در مجمل التواریخ، جز اینکه در این کتاب اخیر کیاوجان یا کیوجی افتاده است. ابن الاثیر مثل حمزۀ اصفهانی لهراسب را پسر عموی کیخسرو نوشته است. محمد بن جریر طبری در آغاز تاریخ ساسانیان نسب ساسانیان را به پادشاهان کیانی رسانده در سلسلۀ نسب اردشیر بابکان مینویسد: ’اردشیر پسر بابک پسر ساسان پسر بابک پسر ساسان پسر بابک پسر مهرمس پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر بشتاسب پسر لهراسب پسر کی اوگی پسر کی مانوش بوده است. در بندهش فصل 31 فقرۀ 28 مندرج است: ’لهراسب پسر اوزاو (زاو) پسر مانوش پسر کی پیشین پسر کی اپیوه پسر کی کواد بود’.
چنانکه ملاحظه میشود لهراسب از خاندان قباد است پسر یا نوه و نبیرۀ کیخسرو نیست. در فروردین یشت فقرۀ 137 از آخرور Axrura نامی اسم برده شده که از خاندان یا پسر خسرو است. با بودن چنین پسری وجه مناسبت به پادشاهی رسیدن لهراسب معلوم نیست جز اینکه تصور کنیم که این پسر پیش از غیبت کیخسرو مرده بود یا اینکه این خسرو در فقرۀ مذکورغیر از کیخسرو پادشاه است و این شق اخیر بیشتر احتمال دارد، از لهراسب به بعد اوضاع کیانیان رنگ و روی دیگری به خود گرفته دیگر صحبت از پایتخت استخر نیست، بلکه پایتخت ایران است و در آثارالباقیه به همین مناسبت لقب لهراسب بلخی ضبط شده است. دیگر اینکه در عهد او دین یکتاپرستی در ایران رواج گرفت، جنگهایی که میان ایرانیان و تورانیان واقع شده جنگهای دینی است بر خلاف جنگهای پیش که از برای خونخواهی بود مثل جنگ کین خواهی ایرج در عهد پیشدادیان و جنگ کیخسرو و افراسیاب از برای انتقام خون سیاوش. ره و رسم یکتاپرستی که به واسطۀ پیغمبر زرتشت اسپنتمان در میان ایرانیان رواج گرفته بود سبب ناخوشنودی تورانیان دیویسنا گشته جنگهای سخت برانگیخت. فردوسی میگوید که لهراسب دربلخ آتشکدۀ برزین ساخت و در شاهنامه دو پسر منسوب به اوست: یکی گشتاسب و دیگری زریر. مدت پادشاهی او 120 سال بود. بندهش در فصل 31 فقرۀ 29 مینویسد: ’از لهراسب گشتاسب و زریر و برادران دیگر به وجود آمدند’در فصل 34 بندهش فقرۀ 7 مدت پادشاهی او نیز 120 سال معین شده و کلیه مورخین هم همین مدت را ذکر کرده اند. به قول دقیقی در شاهنامه لهراسب از تاج و تخت چشم پوشیده در آتشکدۀ نوبهار جای گزید و در آنجا به ستایش و پرستش خدای پرداخت و پسرش گشتاسب را جانشین خود گردانید. در فقرۀ 132 فروردین یشت که از کلیۀ پادشاهان و شاهزادگان کیانی یاد شده، از لهراسب اسمی نیست همچنین در فقرۀ 71 زامیادیشت در جزو پادشاهان و شاهزادگان کیانی اسم او ذکر نشده پس از ذکر اسم کیخسرو در فقرات 74-77 در زامیادیشت از زرتشت در فقرات 79-82 یاد شده و پس از آن از کی گشتاسب در فقرات 83-87 سخن رفته بدون اینکه در میان کیخسرو و کی گشتاسب ذکری از لهراسب شده باشد عجب در این است که در فهرست بسیار بلند فروردین یشت که از کلیۀ پادشاهان پیشدادی و کیانی و گروهی از ناموران و دلیران و بزرگان و پارسایان اسم برده شده از لهراسب سخنی نیست فقط در یک فقرۀ اوستا اسم او موجود است. آن هم به واسطۀ پسرش گشتاسب از او اسم برده شده و آن هم بدون عنوان کی و آن فقرۀ 105 آبان یشت است از این قرار: ’زرتشت در آریاویچ در کنار رود دایتیا با هوم و برسم و باپندار و گفتار و کردار و با آب زور فرشتۀ آب ناهید را ستوده از او درخواست: این کامیابی را به من ده ای اردویسور ناهید که من کی گشتاسب دلیر پسر لهراسب را هماره بر آن دارم که به حسب دین بیندیشد، به حسب دین سخن گوید، به حسب دین رفتار کند، نذر و ستایش زرتشت پذیرفته شده کامروا گردید’ لهراسب در اوستا آاوروت اسپ آمده لفظاً یعنی تیزاسب، تنداسب مکرراً همین کلمه صفت از برای خورشید استعمال گردیده خورشید تیزاسب گفته شده است و بسا هم این صفت از برای اپم نپات که یکی از ایزدان آب است آمده از کی لهراسب اطلاعات بسیاری در دست نداریم بیشتر وقایع عهد او متعلق است به عهد کی گشتاسب... و در مینوخرد فصل 27 فقرات 64-67 مندرج است و از کی لهراسب سوذ این بود: کوش خدائی خوب کرد و اندر یزدان سپاسدار بود و دین پذیرفتار. کی گشتاسب ازتن او برهینیهست (پیدا شد). (ادبیات مزدیسنا یشتها ج 2 صص 264-267). و نیز علاوه بر منابع فوق رجوع به تاریخ گزیده و محاسن اصفهان مافروخی و نزههالقلوب و قاموس الاعلام ترکی شود. فردوسی داستان پادشاهی دادن کیخسرو، لهراسب را پس از منشور دادن به سران سپاه، چون طوس و گیو و غیره چنین آرد:
ز کار بزرگان چو پردخت شد
شهنشاه از آن پس سوی تخت شد
از آن مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
به بیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست
بر او آفرین کرد و بگشاد دست
فرودآمد از نامورتخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج
به لهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
که این تاج تو بر تو فرخنده باد
جهان سربه سر پیش تو بنده باد
سپردم ترا تاج شاهی و گنج
از آن پس که بردم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز به داد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمندباش و بی آزار باش
همیشه زبان را نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندر او مانده ایرانیان
برآشفت هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسپ را شاه بایست خواند
از ایرانیان زال برپای خاست
بگفت آنچه بودش به دل رای راست
چنین گفت: کای شهریار بلند!
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سر بخت آن کس پر از خاک باد
دهان ورا زهر تریاک باد
که لهراسپ را شاه خواند به داد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
به ایران چو آمد به نزد زرسپ
فرومایه ای دیدمش با یک اسپ
به جنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
نژادش ندانم ندیدم هنر
از این گونه نشنیده ام تاجور
ز چندین بزرگان خسرونژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
چو دستان سام این سخنها بگفت
شدند انجمن با سخنگوی جفت
خروشی برآمد از ایرانیان
کز این پس نبندیم شاها میان
نجوئیم کس رزم در کارزار
چو لهراسب را برکشد شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود از آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی کردگار
بپیچد بد از گردش روزگار
که یزدان کسی را کند نیکبخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
که دین دارد و شرم و فرّ و نژاد
بود راد و پیروز و از داد شاد
جهان آفرین بر زبانم گواست
که گشت این هنرها به لهراسب راست
نبیره ی جهان دار هوشنگ هست
همان راد و بینادل و پاکدست
ز تخم پشین است و از کیقباد
دلی پر ز دانش سری پر ز داد
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی
بر این هم بود پاک فرزند اوی
مرا گفت یزدان بدو کن تو روی
نکردم من این جز به فرمان اوی
به شاهی بر او آفرین گسترید
وزین پند با مهر من مگذرید
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
به دلش اندرآید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید و انگشت برزد به خاک
بیالود لب را به خاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
به شاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم به خاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
بزرگانش گوهر برافشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند...
آگاهی یافتن لهراسب از ناپدید شدن کیخسرو:
چو لهراسب آگه شد ازکار شاه
ز لشکر که بودند با او به راه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
نشستند هر کس که پرمایه بود
وز آن نامداران گران سایه بود
نگه کرد لهراسب برپای خاست
به خوبی بیاراست گفتار راست
به آواز گفت: ای سران سپاه !
شنیده همه پند و اندرز شاه
هر آن کس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند خسرو به یاد
به ما هرچه فرمود و گفت آن کنم
بکوشم به نیکی و فرمان کنم
شما نیز ازاندرز او دست باز
مدارید و از من مپوشید راز
گنهکار باشد به یزدان کسی
که اندرز شاهان نخواند بسی
بد و نیک از این هرچه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه برده ست نام
پذیرفته ام پند و اندرز اوی
نیابد گذر پای از مرز اوی
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
من و رستم و زابلی هرکه هست
ز مهر تو هرگز نشوئیم دست
هر آن کس که او جز بر این ره بود
ز نیکی ورا دست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بر او آفرین کرد و در بر کشید
چنین گفت کز داد وز راستی
مبادا شما را کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید
که رنج و بدیها شود ناپدید
جهاندار نیک اختر نیک روز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچه هست
بگیرید چندانکه باید به دست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن ودوده و پادشاهی یکیست...
به آزادگان پیر گودرز گفت
که فرخ کسی کش بود خاک جفت
بر آنم سراسر که دستان بگفت
از او من ندارم سخن در نهفت
توئی شاه و ما سربه سر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین
به فرمان نهادند سر بر زمین
زگفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
گزیدش یکی روز فرخنده تر
که تا برنهد تاج شاهی به سر
چنانچون فریدون فرخ نژاد
مه مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهر ماه گزین روز مهر
که زی راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی
برافروخت ایران بدو از نوی.
سپس فردوسی داستان لهراسب را در شاهنامه چنین آورده است:
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل افروز تاج
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و با ترس و باک
نگارندۀ چرخ گردنده اوست
فزایندۀ فرۀ بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو چوگان فلک ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
زآز و فزونی به یک سو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
از این تاج شاهی و تخت بلند
نجویم جز از داد و آرام و پند
مگر بهره مان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید وز داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
وز آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هر کس که دانا بدند
به هر کار نیکو توانا بدند
ز هر کشوری برگرفتند راه
رسیدند یکسر به درگاه شاه
ببودند بیکار چندی به بلخ
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
بهر برزنی جای جشن سده
همه گرد بر گرد آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که بد با بزرگی و با فر و کام
دو فرزندبودش به سان دو ماه
سزاوار شاهی تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره ی جهاندار کاووس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
از آن کار گشتاسب ناشاد بود
که لهراسب را سر پر از باد بود
چنین تا برآمد بر این روزگار
پر از درد گشتاسب از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گل افشان درخت
بفرمود لهراسب تا مهتران
برفتند چندی زلشکر سران
بخوان بر یکی جام می خواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسب می خورد بر پای خاست
چنین گفت: کای شاه با داد و راست !
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر تاج کیخسرو دادگر
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندۀ افسر و اخترت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
که پیش من آید به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو خسرو ز گیتی پراندیشه گشت
ترا داد تاج و خود اندرگذشت
گر ایدون که هستم ز آزادگان
مرا نام کن تاج و تخت کیان
چنین هم بوم پیش تو بنده وار
همی باشم و خوانمت شهریار
به گشتاسب گفت: ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از نامدار
چو اندرز کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو مگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ از او پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنیددل پر ز درد
بیامد ز پیش پدر روی زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستۀ کارزار
فرودآمد و کهتران را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید...
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
ببینیدگفت این که گشتاسب کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سربه سر بی همال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد میوه دار...
آنگاه پس از رفتن گشتاسپ به روم و هنرنمائی های وی آنجا و به زنی کردن سه دختر قیصر، در شرح باژ خواستن قیصر از لهراسب چنین آرد:
بر این نیز بگذشت چندی سپهر
بدل در همی داشت ننمود چهر
به گشتاسب قیصر چنین گفت باز
که این نامور مهتر سرفراز
براندیش بااین سخن در خرد
که اندیشه از این سخن نگذرد
به ایران فرستم فرستاده ای
جهاندیده ای پاک آزاده ای
به لهراسپ گوید که نیمی جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سر مایه و ارز خویش
وگرنه سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینی تو بوم
چنین گفت گشتاسپ کاین رای توست
زمانه به زیر کف پای توست
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بمانم به تو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه هم اکنون سپاهی گران
هم از روم و از دشت نیزه وران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو
همه بومتان پاک ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بود و دل پر ز داد...
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که پیری جهاندیده ای بر در است
همانا فرستادۀ قیصر است...
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دل آرای تاج
بزرگان ایران همه زیر تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کردو بردش نماز
پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار...
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هر گونه با شاه دیر
به شبگیر قالوس را پیش خواند
ز قیصر فراوان سخنها براند
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بدو گفت لهراسب کی پرخرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخ گزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرهابه روم اندرون
بدی قیصر از دست شاهان زبون
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه...
بگیرد ببندد همی با سپاه
بدین نام جستن که بنمود راه
فرستاده گفت: ای خردمند شاه !
به مرز خزر من شدم باژخواه...
سواری به نزدیک او آمده ست
که از بیشه ها شیر گیرد به دست...
به رزم و به بزم و به روز شکار
جهان بین ندیده ست چون او سوار...
بدو گفت لهراسب: کای راست گوی !
کرا ماند آن مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهر زریر است گویی درست...
چو بشنید لهراسب بگشاد چهر
بدان مرد رومی بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پیروز و شاد
بدو گفت اکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
پراندیشه بنشست لهراسب دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب و ایدر مایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت وبالای و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
نه زین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب چاره جوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسب گفت
که این راز بیرون کنم از نهفت
گر اوی است فرمان بر او مهتر است
ورا هرکه مهتر بودکهتر است
بگفت این سخن را و برساخت کار
گزیده یکی لشکر نامدار...
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
ز درگاه سالار بارش بدید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
خردمند گشتاسب با او به هم
چو قیصر شنید این سخن بار داد
از آن آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
بر آن رومیان بر فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافته ست اندر این پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
همانا بیامدش ایران به یاد
چو قیصر شنید این سخن زآن جوان
پراندیشه شد مرد روشن روان
که شاید بدن کاین سخن کو بگفت
بجز راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر بپیچد ز داد
نشستنگه من به روم است و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را
تو اکنون فرستاده ای باز گرد
بسازیم ما نیز جای نبرد
ز قیصر چو بشنید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ نیاسود دیر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی اندر نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش از این
که بودم بر شاه ایران زمین
همه لشکر و شاه آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همه گفته ها بشنوم
برآرم از ایشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
بدو گفت قیصر توداناتری
بر این آرزوها تواناتری
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارۀ راهجوی
بیامد به نزد برادر زریر
به سر افسر و بادپایی به زیر
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
پیاده همه پیش او آمدند
پر از درد و پرآب رو آمدند...
همانگه بیامد به پیشش زریر
پیاده ببود و شد از رزم سیر
نشستند بر تخت با مهتران
بزرگان ایران و کندآوران
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه سال با تخت جفت
پدر پیره سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
به پیری بر آن تخت بریان شده ست
پرستندۀ پاک یزدان شده ست
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج
سزد گر نداری کنون تن به رنج
چنین گفت کایران سراسر تراست
سر تخت با تاج و لشکر تراست
ز گیتی یکی گنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است
برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق با تخت عاج
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج و بر سر نهاد...
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزدیک شاه دلیران رسید
چو لهراسپ بشنید کآمد زریر
برادرش گشتاسپ آن نره شیر
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و کندآوران
فرودآمد از اسب گشتاسپ زود
بر او آفرین کرد و شادی نمود
چو دیدش پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
ز ره چون به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند
بدو گفت لهراسب از من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
نبشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخت ماند ز تو کشورت
ببوسید و تاجش به سر برنهاد
همی آفرین کرد و زو گشت شاد
بدو گفت گشتاسب: کای شهریار!
مبیناد بی تو مرا روزگار
تویی شهریار و منت کهترم
سر بخت دشمن همی بسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بی نام تو
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج یابد بسی
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت
به بلخ گزین شد بران نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
بدان خانه شد شاه یزدان پرست
فرودآمد آنجا و هیکل ببست
ببست آن در بافرین خانه را
نهشت اندر آن خانه بیگانه را
بپوشید جامه ی پرستش پلاس
خرد را بر این گونه باید سپاس
بیفگند یاره، فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی
همی بود سی سال پیشش به پای
بدینسان پرستید باید خدای
نیایش همی کرد خورشید را
چنانچون که بد راه جمشید را...

ابن حسین بن اسکندر. حاکم طالقان از 795 تا 805 هجری قمری (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 142)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ دِ طَسِ)
دهی جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر است که در 11هزارگزی جنوب خاوری اهر و 4هزارگزی شوسۀ اهر- خیاو واقع است. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی، مالاریائی. 194 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
اعتدال حقیقی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
هاید. از مترجمین غزلیات حافظ به لاتینی. (از سعدی تا جامی ص 331)
لاو. شاعر انگلیسی (1785 میلادی). (از سعدی تا جامی ص 329)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام دهی به یک فرسخ و نیمی جنوب کوشک به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به ابراهیم بن طهمان. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
زاماسب فرزند پیروز (فیروز) و برادر قباد (کواذ) شاهنشاه ساسانی معاصر نهضت مزدک، وی پس از آنکه برادرش (قباد) در نتیجۀ توطئه ای خلع گردید چندی پادشاه ایران بود، اما قباد از زندان گریخت و بدربارهپطالیان (هفتالیان) پناه بردو با ایشان پیمانی بست و لشکری بکمک گرفت و به ایران بازگشت و تقریباً بی جنگ دوباره بسلطنت رسید و برادر خود زاماسب را خلع کرد، (از ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ترجمه رشید یاسمی ص 373 و 374)، و هم در آن کتاب آمده است: در هیچ یک از منابع ما ذکری از اوضاع زمان زاماسب (ژاماسب) نیست شورش ارامنه و طغیانهای دیگر که قبل از زاماسب شروع شده در عهد او دوام داشت و سرکوبی شورشیان پس از خلع زاماسب واقع گردید، ژاماسب که بعدل و رأفت مشهور است نمایشی از فعالیت و نیروی خویش نداد و چون حامیان غیور برای خود ندید بهتر دانست که استعفا دهد و تاج و تخت را به برادرواگذارد، مندرجات تواریخ راجع به سرانجام وی فوق العاده متفاوت و مختلف است فقط یکی از مورخان گوید که کواذ ژاماسب را هلاک کرد،
پروکوپیوس مدعی است که او را کور کرده اند و نام او را ولاش مینویسند، در این جا ژاماسب را با ولاش که قبل از کواذ (قباد) صاحب تاج و تخت بود و او را نابینا کردند، اشتباه کرده است، بنا به روایت اتوکیوس ژاماسب نفی بلد شد، دینوری، ثعالبی و فردوسی گویند که کواذ (قباد) ژاماسب را بخشیده از کیفر دادن او صرف نظر کرد، آگاثیباس هم که از منابع درجه اول این عهد محسوب است همین روایت را دارد، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 374 و 375)، و در ذیل ص 318 آن کتاب آمده: پرو کوپیوس ولاش و ژاماسب (زاماسب) پسر پیروز را با هم اشتباه نموده و کواذ را جانشین بلافصل پیروز دانسته است - انتهی، و رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی، حبیب السیر ج 1 ص 239 و 240 و ایران از آغاز تا قبل از اسلام ترجمه دکتر معین ص 304 و جاماسب در این لغت نامه شود
ژاماسب، او و آذر افروزگر دو برادر صلبی شاپور بودند و در بعضی از نواحی اردستان (بیت عربابه) حکومت می کردند که در نصیبین و دجله واقعاست، (ذیل ایران در زمان ساسانیان رشید یاسمی ص 336بنقل از هوفمان ص 24)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ طَ)
دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران. واقع در 26هزارگزی باختر شهریار کنار راه ماشین رو علیشاه عوض به شهرآباد. ناحیه ای است واقع در جلگه ولی معتدل. دارای 237 تن سکنه میباشد. ترکی و فارسی زبانند. از قنات جدید و رود کرج مشروب می شود. محصولات آنجا غلات، بنشن، صیفی، چغندر قند، میوه جات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دارندۀ اسب فربه یا دارای اسب زورمند. توماسپ = تهماسپ = طهماسپ. یکبار در اوستا در فروردین یشت فقرۀ 131 یاد شده است ’تاء’ یا ’طاء’ در این نام باید به ضم تلفظ شود. از آنکه آن رابه فتح خوانند نظر به ’تاء’ در نامهای تهمتن و رستهم = رستم و گستهم است. اما تهم در این سه نام از تخم می باشد که به معنی دلیر و پهلوان است. نگاه کنید به یشتها ج 2 صص 46-49. (فرهنگ ایران باستان ص 228). رجوع به تهم و تهمتن شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
همتا و انباز و شریک و رفیق. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هماس
تصویر هماس
شیر بیشه، سخت شکننده شیردرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهراسب
تصویر لهراسب
اعتدال حقیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرماس
تصویر طرماس
تاریکی ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هماس
تصویر هماس
((هَ))
شیر درنده
فرهنگ فارسی معین
بگیر، بچسب
فرهنگ گویش مازندرانی
فرزند فیروز، برادر بلاش و کواذ ساسانی، که سر سلسله و بنیادگذار
فرهنگ گویش مازندرانی