نام شهرکی است به جزیره ابن عمر و ابراهیم طنزی شاعر از آنجاست. نام شهری است بجزیره ابن عمر از دیاربکر. (معجم البلدان). نام قریه ای به دیاربکر. نام دهی است. (منتهی الارب)
نام شهرکی است به جزیره ابن عمر و ابراهیم طنزی شاعر از آنجاست. نام شهری است بجزیره ابن عمر از دیاربکر. (معجم البلدان). نام قریه ای به دیاربکر. نام دهی است. (منتهی الارب)
شهری است بکرانۀ دریای مغرب. (منتهی الارب). شهری است درجانب مغرب نزدیک بکوه قاف. (برهان). شهری است در بن کوه قاف. (معرب تنگه) نام شهری، بندر مراکش کنار جبل الطارق. نام شهری است بر کنار دریای مغرب نزدیک تطاون. نام شهری از بلاد مغرب که تا مهدیه شش فرسنگ میان دارد، و اصل آن تنگۀ فارسی است. ناحیتی است (بمغرب) و قصبۀ آن فاس است. (حدود العالم). نام شهر معروف، و کلمه غیرعربی است. (متن المعرب ص 223). یاقوت و فیروزآبادی هر کدام بنوبۀ خود این لفظ را در معجم البلدان و قاموس بصورت بالا آورده اند. ابن منظور افریقی در لسان العرب بصورت طجنه ایراد کرده، و در ضمن کلمه ’طاجن’ گوید: قال اللیث: اهملت الجیم و الطاء فی الثلاثی الصحیح و وجدنا مستعمله بعضها عربیه و بعضها معربه فمن المعرب قولهم ’طجنه’ بلد معروف. و ظاهراً تقدیم جیم بر نون، ناشی از خطای تصحیح کنندگان لسان العرب در مطبعۀ بولاق باشد که گمان برده اند طنجه شاهد است برای الفاظ مختوم به نون !! و تأیید این قول آن است که ابن درید نیز پیروی لیث را کرده (2:100) و گفته است ’ج طم’ اهملت.و البته ’طج ن’ هم غیرمستعمل است. اما طنجه اسم شهر معروف عربی نیست. (ترجمه از حاشیۀ ص 223 المعرب). شهری است دراقلیم چهارم، طول آن از جهت مغرب هشتاد درجه و عرض وی از جانب جنوب سی وپنج درجه و نیم باشد. این شهر برکنار بحر مغرب مقابل جزیرهالخضراء واقع و از بلاد بربر و برّ اعظم بشمار رود. ابن حوقل گوید: طنجه شهری است باستانی، چاههای آب آن روی پوشیده نیست، بنای این شهر تمامی از سنگ است و قائم بر دریا، و در این تاریخ شهر معمور طنجه بمسافت میلی بر کنار دریا واقع است و بارو ندارد، و موقع شهر در پشت کوه و آب آن از کاریزی روان است که اهالی آنجا از سرچشمۀ آن بیخبرند. شهری است پرنعمت و بین طنجه و سبته یک روز مسافت است، ولی عمل طنجه و حومه و اطراف آن مسافت یک ماه راه است. شهر طنجه پایان حدود افریقیه است و فاصله بین طنجه و قیروان دوهزار میل باشد. (معجم البلدان). مملکتی بزرگ است از اقلیم دوم و سیم و دارالملکش شهرطنجه که نواحی و مواضع و قصبات بسیار و توابع دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 269) : انده دهساله را بطنجه رماند شادی نو را ز ری بیارد و عمان. رودکی. اندرشده چشم ما بخواب خوش چشم حدثان به وادی طنجه. منوچهری. پس از گنج طنجه سخن کرد یاد هرآنچ از ره آورد شه را بداد. اسدی (گرشاسب نامه ص 331). گرشاسف و نریمان را بترکستان فرستاد (فریدون) ... و گرشاسف بعد از این بمغرب رفت بطنجه. چون بازآمد بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 41). اما در این خلاف نیست که پادشاه روم را قیصر گویند و پادشاه طنجه و افریقیه و اندلس را افریقس گویند. (مجمل التواریخ ص 424). رجوع به فهرست الحلل السندسیه و فهرست التفهیم شود
شهری است بکرانۀ دریای مغرب. (منتهی الارب). شهری است درجانب مغرب نزدیک بکوه قاف. (برهان). شهری است در بن کوه قاف. (معرب تنگه) نام شهری، بندر مراکش کنار جبل الطارق. نام شهری است بر کنار دریای مغرب نزدیک تطاون. نام شهری از بلاد مغرب که تا مهدیه شش فرسنگ میان دارد، و اصل آن تنگۀ فارسی است. ناحیتی است (بمغرب) و قصبۀ آن فاس است. (حدود العالم). نام شهر معروف، و کلمه غیرعربی است. (متن المعرب ص 223). یاقوت و فیروزآبادی هر کدام بنوبۀ خود این لفظ را در معجم البلدان و قاموس بصورت بالا آورده اند. ابن منظور افریقی در لسان العرب بصورت طجنه ایراد کرده، و در ضمن کلمه ’طاجن’ گوید: قال اللیث: اهملت الجیم و الطاء فی الثلاثی الصحیح و وجدنا مستعمله بعضها عربیه و بعضها معربه فمن المعرب قولهم ’طجنه’ بلد معروف. و ظاهراً تقدیم جیم بر نون، ناشی از خطای تصحیح کنندگان لسان العرب در مطبعۀ بولاق باشد که گمان برده اند طنجه شاهد است برای الفاظ مختوم به نون !! و تأیید این قول آن است که ابن درید نیز پیروی لیث را کرده (2:100) و گفته است ’ج طم’ اهملت.و البته ’طج ن’ هم غیرمستعمل است. اما طنجه اسم شهر معروف عربی نیست. (ترجمه از حاشیۀ ص 223 المعرب). شهری است دراقلیم چهارم، طول آن از جهت مغرب هشتاد درجه و عرض وی از جانب جنوب سی وپنج درجه و نیم باشد. این شهر برکنار بحر مغرب مقابل جزیرهالخضراء واقع و از بلاد بربر و برّ اعظم بشمار رود. ابن حوقل گوید: طنجه شهری است باستانی، چاههای آب آن روی پوشیده نیست، بنای این شهر تمامی از سنگ است و قائم بر دریا، و در این تاریخ شهر معمور طنجه بمسافت میلی بر کنار دریا واقع است و بارو ندارد، و موقع شهر در پشت کوه و آب آن از کاریزی روان است که اهالی آنجا از سرچشمۀ آن بیخبرند. شهری است پرنعمت و بین طنجه و سبته یک روز مسافت است، ولی عمل طنجه و حومه و اطراف آن مسافت یک ماه راه است. شهر طنجه پایان حدود افریقیه است و فاصله بین طنجه و قیروان دوهزار میل باشد. (معجم البلدان). مملکتی بزرگ است از اقلیم دوم و سیُم و دارالملکش شهرطنجه که نواحی و مواضع و قصبات بسیار و توابع دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 269) : انده دهساله را بطنجه رماند شادی نو را ز ری بیارد و عمان. رودکی. اندرشده چشم ما بخواب خوش چشم حدثان به وادی طنجه. منوچهری. پس از گنج طنجه سخن کرد یاد هرآنچ از ره آورد شه را بداد. اسدی (گرشاسب نامه ص 331). گرشاسف و نریمان را بترکستان فرستاد (فریدون) ... و گرشاسف بعد از این بمغرب رفت بطنجه. چون بازآمد بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 41). اما در این خلاف نیست که پادشاه روم را قیصر گویند و پادشاه طنجه و افریقیه و اندلس را افریقس گویند. (مجمل التواریخ ص 424). رجوع به فهرست الحلل السندسیه و فهرست التفهیم شود
نوعی از نیزه چه است میان نیزه و عصا که در بن آهن دارد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شبیه است به عکازه، درازتر از عصا و کوتاهتر از نیزه و آهنی در انتهای آن باشد: جاء یتوکاء علی عنزه، یعنی آمد در حالی که بر عنزه ای تکیه می داد. (ازاقرب الموارد) ، جانورکی که دبر شتر راگیرد، و یا جانوری است مانند راسو که در فرج ماده شتر خفته درآید و در آن پنهان گردد و ماده شتر در حال بمیرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عنز، عنزات. (اقرب الموارد) ، دم تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) : عنزه الفاس، حد و تیزی تیشه. (از اقرب الموارد)
نوعی از نیزه چه است میان نیزه و عصا که در بن آهن دارد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شبیه است به عکازه، درازتر از عصا و کوتاهتر از نیزه و آهنی در انتهای آن باشد: جاء یتوکاء علی عنزه، یعنی آمد در حالی که بر عنزه ای تکیه می داد. (ازاقرب الموارد) ، جانورکی که دبر شتر راگیرد، و یا جانوری است مانند راسو که در فرج ماده شتر خفته درآید و در آن پنهان گردد و ماده شتر در حال بمیرد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عَنَز، عَنَزات. (اقرب الموارد) ، دَم تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) : عنزه الفاس، حد و تیزی تیشه. (از اقرب الموارد)
ابن اسد بن ربیعه بن نزار. از عدنان. جدی است جاهلی. و از جمله منازل فرزندان وی در عهد جاهلیت ’جبال السراه’ بود. و آنان صنمی به نام سعیر داشتند. بعد از اسلام در عین التمر از صحرای عراق فرودآمدند، سپس به نواحی خیبر کوچ کردند و اکنون عشایر بزرگی را در بادیۀ شام تشکیل میدهند. (از الاعلام زرکلی از السبائک و اللباب و جمهرهالانساب). رجوع به منتهی الارب شود
ابن اسد بن ربیعه بن نزار. از عدنان. جدی است جاهلی. و از جمله منازل فرزندان وی در عهد جاهلیت ’جبال السراه’ بود. و آنان صنمی به نام سعیر داشتند. بعد از اسلام در عین التمر از صحرای عراق فرودآمدند، سپس به نواحی خیبر کوچ کردند و اکنون عشایر بزرگی را در بادیۀ شام تشکیل میدهند. (از الاعلام زرکلی از السبائک و اللباب و جمهرهالانساب). رجوع به منتهی الارب شود
نعت فاعلی از تنزیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنزیه شود، (اصطلاح تصوف) شخصی که ذات حق را به صفت تنزیه دانسته باشد و از حیث ظهور در مظاهر ندیده و ندانسته باشد. (غیاث) (آنندراج)
نعت فاعلی از تنزیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنزیه شود، (اصطلاح تصوف) شخصی که ذات حق را به صفت تنزیه دانسته باشد و از حیث ظهور در مظاهر ندیده و ندانسته باشد. (غیاث) (آنندراج)
پاک و دور گردانیده از زشتیها. (غیاث) (آنندراج). دور از پلیدیها و ناپسندیها و پاک و پاکیزه و بی آمیزش و مقدس. (ناظم الاطباء). بری. مبرا. سلیم. نزیه. بی آهو. بی عیب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز جای واز جهت باشی منزه ببین تا کیستی انصاف خود ده. ناصرخسرو. خرد حیران شده از کنه ذاتش منزه دان زاجرام و جهاتش. ناصرخسرو. حضرت الهیت از خشم و انتقام منزه است. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 748). اگر من منزه نبودم ز عیب کس از عیب هرگز منزه نبود. مسعودسعد. هست مقدس عطای او ز توقف هست منزه سخای او ز تقاضا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 41). پاینده عالمی که منزه بود ز عیب ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد. امیر معزی (ایضاً ص 186). سخن من... از ریبت منزه باشد. (کلیله و دمنه). ملک از وصمت غدر منزه باشد. (کلیله و دمنه). ای منزه ذات تو ’اما یقول الظالمون’ گفت علمت جمله را ’ما لم تکونوا تعلمون’ چون منزه باشد ازهر عیب ذات پاک تو جای استغفارشان باشد ’و هم یستغفرون’. سنائی (دیوان چ مصفا ص 279). جل ذکره منزه از چه و چون انبیا را شده جگرها خون. سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 71). بهر او بود جست و جوی همه او منزه ز گفت و گوی همه. سنائی. حق تعالی... از احوال و صفات خلق منزه است. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 15). ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا ز بخل و حقد مبرا چنان ملک ز نفاق. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 383). عقل و جان بود از متانت و لطف کز همه عیبها منزه بود. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 400). جبلت تو مزین به خصلت محمود طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 254). او روح مطلق است و مسلم از ابتلا او لطف ایزد است و منزه از امتحان. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 304). مهابط و مصاعد آن از خوف صیادان منزه. (سندبادنامه ص 120). به شرف نفس... مستثنی بود... و از التفات به انواع معارف و ملاهی منزه و مبرا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274). هر دو منزه از لغو و تأثیم. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 448). مبرا حکمش از زودی و دیری منزه ذاتش از بالا و زیری. نظامی. تا آن وقت در بغداد آمدم و اعتقاد درست کردم که او منزه است از جهت. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 258). شناخت توحید از لوث بشریت منزه است. (تذکرهالاولیاء عطار ایضاً ص 226). در ره عاشقان دلی باید که منزه ز دال و لام بود. عطار. سلامی منزه حواشی او ز آلایش نقش کلک و بنان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 353). باری سبحانه... منزه و متعالی است از این درجه. (اخلاق ناصری). منزه از تمویه و مبرا از میل به زخارف. (اخلاق ناصری). و حضرت عزت از اتصاف به چنین اوصاف منزه. (اخلاق ناصری). از شایبۀ مخالفت و منازعت منزه ماند. (اخلاق ناصری). حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم. مولوی. کودکان خرد را چون می زنی چون بزرگان را منزه می کنی. مولوی. خداوند سبحانه از آن منزه و مقدس است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18). الا خدای یگانه... منزه ازوالد و ولد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 17). انوار عزت تو منزه زکیف و کم الوان نعمت تو مبرا ز حصر و حد. جامی. - منزه آمدن،پاک بودن. مبرا بودن: ز نور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر منزه آید از وصمت محاق و زوال. عبید زاکانی. - منزه البال، منزه بال: آفریدگار تعالی از هجوم مکروهات و زوال عاهات مرفه الحال و منزه البال داراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 61). رجوع به ترکیب بعد شود. - منزه بال، آسوده خیال. آسوده خاطر: تا ذات شریف را از هجوم حوادث و لزوم کوارث منزه بال یافتی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 100). رجوع به ترکیب قبل شود. - منزه داشتن، پاک نگه داشتن. دور نگه داشتن: تا چنانکه در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست. (قابوس نامه چ نفیسی ص 11). مال اصحابنا طمع نرزد خویشتن را از آن منزه دار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 361). ، رستگار و آزاد، پارسا و بی گناه. (ناظم الاطباء)
پاک و دور گردانیده از زشتیها. (غیاث) (آنندراج). دور از پلیدیها و ناپسندیها و پاک و پاکیزه و بی آمیزش و مقدس. (ناظم الاطباء). بری. مبرا. سلیم. نزیه. بی آهو. بی عیب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ز جای واز جهت باشی منزه ببین تا کیستی انصاف خود ده. ناصرخسرو. خرد حیران شده از کنه ذاتش منزه دان زاجرام و جهاتش. ناصرخسرو. حضرت الهیت از خشم و انتقام منزه است. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 748). اگر من منزه نبودم ز عیب کس از عیب هرگز منزه نبود. مسعودسعد. هست مقدس عطای او ز توقف هست منزه سخای او ز تقاضا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 41). پاینده عالمی که منزه بود ز عیب ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد. امیر معزی (ایضاً ص 186). سخن من... از ریبت منزه باشد. (کلیله و دمنه). ملک از وصمت غدر منزه باشد. (کلیله و دمنه). ای منزه ذات تو ’اما یقول الظالمون’ گفت علمت جمله را ’ما لم تکونوا تعلمون’ چون منزه باشد ازهر عیب ذات پاک تو جای استغفارشان باشد ’و هم یستغفرون’. سنائی (دیوان چ مصفا ص 279). جل ذکره منزه از چه و چون انبیا را شده جگرها خون. سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 71). بهر او بود جست و جوی همه او منزه ز گفت و گوی همه. سنائی. حق تعالی... از احوال و صفات خلق منزه است. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 15). ز کین و کبر منزه چو انبیا ز ریا ز بخل و حقد مبرا چنان ملک ز نفاق. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 383). عقل و جان بود از متانت و لطف کز همه عیبها منزه بود. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 400). جبلت تو مزین به خصلت محمود طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 254). او روح مطلق است و مسلم از ابتلا او لطف ایزد است و منزه از امتحان. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 304). مهابط و مصاعد آن از خوف صیادان منزه. (سندبادنامه ص 120). به شرف نفس... مستثنی بود... و از التفات به انواع معارف و ملاهی منزه و مبرا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274). هر دو منزه از لغو و تأثیم. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 448). مبرا حکمش از زودی و دیری منزه ذاتش از بالا و زیری. نظامی. تا آن وقت در بغداد آمدم و اعتقاد درست کردم که او منزه است از جهت. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 258). شناخت توحید از لوث بشریت منزه است. (تذکرهالاولیاء عطار ایضاً ص 226). در ره عاشقان دلی باید که منزه ز دال و لام بود. عطار. سلامی منزه حواشی او ز آلایش نقش کلک و بنان. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 353). باری سبحانه... منزه و متعالی است از این درجه. (اخلاق ناصری). منزه از تمویه و مبرا از میل به زخارف. (اخلاق ناصری). و حضرت عزت از اتصاف به چنین اوصاف منزه. (اخلاق ناصری). از شایبۀ مخالفت و منازعت منزه ماند. (اخلاق ناصری). حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم. مولوی. کودکان خرد را چون می زنی چون بزرگان را منزه می کنی. مولوی. خداوند سبحانه از آن منزه و مقدس است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 18). الا خدای یگانه... منزه ازوالد و ولد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 17). انوار عزت تو منزه زکیف و کم الوان نعمت تو مبرا ز حصر و حد. جامی. - منزه آمدن،پاک بودن. مبرا بودن: ز نور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر منزه آید از وصمت محاق و زوال. عبید زاکانی. - منزه البال، منزه بال: آفریدگار تعالی از هجوم مکروهات و زوال عاهات مرفه الحال و منزه البال داراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 61). رجوع به ترکیب بعد شود. - منزه بال، آسوده خیال. آسوده خاطر: تا ذات شریف را از هجوم حوادث و لزوم کوارث منزه بال یافتی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 100). رجوع به ترکیب قبل شود. - منزه داشتن، پاک نگه داشتن. دور نگه داشتن: تا چنانکه در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست. (قابوس نامه چ نفیسی ص 11). مال اصحابنا طمع نرزد خویشتن را از آن منزه دار. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 361). ، رستگار و آزاد، پارسا و بی گناه. (ناظم الاطباء)
دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برآمدن به سیر باغ و سبزه زار و صاحب قاموس گوید استعمال تنزه دراین معنی غلط فاحش است و بمعنی خوشی و بی غمی. (آنندراج). دور شدن از عیب و سیر باغ و سبزه و عمارات، مجازاً بمعنی خوشی و بی غمی. (غیاث اللغات). بیرون شدن به بساتین. (مجمل اللغه). در اصل دوری جستن از مکان حرمت است و مرجع تنزه در امور دیانت باشد... (کشاف اصطلاحات الفنون) : بدان تنزهی و تفریحی می جستم. (کلیله و دمنه). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه). بر سرروضه همه جای تنزه شمرند بر لب برکه همه جای تماشا شنوند. خاقانی. مدتی در این زرع و ضرع تفکه و تنزه نمودی. (سندبادنامه ص 17)، پاک دامنی و پارسایی و عاری بودن از عیب و آلایش. (ناظم الاطباء). گویند: هو یتنزه عن المطامع و عن ملائم الاخلاق، یعنی از آنچه موجب نکوهش وی شود دامن فرامی چیند و دوری می کند. (از اقرب الموارد)
دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برآمدن به سیر باغ و سبزه زار و صاحب قاموس گوید استعمال تنزه دراین معنی غلط فاحش است و بمعنی خوشی و بی غمی. (آنندراج). دور شدن از عیب و سیر باغ و سبزه و عمارات، مجازاً بمعنی خوشی و بی غمی. (غیاث اللغات). بیرون شدن به بساتین. (مجمل اللغه). در اصل دوری جستن از مکان حرمت است و مرجع تنزه در امور دیانت باشد... (کشاف اصطلاحات الفنون) : بدان تنزهی و تفریحی می جستم. (کلیله و دمنه). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه). بر سرروضه همه جای تنزه شمرند بر لب برکه همه جای تماشا شنوند. خاقانی. مدتی در این زرع و ضرع تفکه و تنزه نمودی. (سندبادنامه ص 17)، پاک دامنی و پارسایی و عاری بودن از عیب و آلایش. (ناظم الاطباء). گویند: هو یتنزه عن المطامع و عن ملائم الاخلاق، یعنی از آنچه موجب نکوهش وی شود دامن فرامی چیند و دوری می کند. (از اقرب الموارد)
چیزی باشد که نخست از درخت سر زند و بعد از آن برگ از میان آن برآید. (برهان). تنده و غنچه مانندی که نخست از شاخ درخت سر زند. جوزق. (ناظم الاطباء). تبدیل همان تنده است که در برهان مکرر کرده است. (انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به تنده شود
چیزی باشد که نخست از درخت سر زند و بعد از آن برگ از میان آن برآید. (برهان). تنده و غنچه مانندی که نخست از شاخ درخت سر زند. جوزق. (ناظم الاطباء). تبدیل همان تنده است که در برهان مکرر کرده است. (انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به تنده شود
شهر کوچکی است از اعمال اصفهان، در بیست فرسخی اصفهان واقع است و بدان منسوبند: حسین بن ابراهیم ملقب به ذواللسانین و ابوالفتح محمد بن علی متوفی 497 هجری قمری که هر دو از ادیبانند. (از معجم البلدان). رجوع به نطنز شود
شهر کوچکی است از اعمال اصفهان، در بیست فرسخی اصفهان واقع است و بدان منسوبند: حسین بن ابراهیم ملقب به ذواللسانین و ابوالفتح محمد بن علی متوفی 497 هجری قمری که هر دو از ادیبانند. (از معجم البلدان). رجوع به نطنز شود
پاکیزه زشتی رفته پاک کننده، پاک داننده پاک کرده شده، پاک پاکیزه: (و آفریدگار همگان را پاک و منزه دانی از جفت و فرزند و انباز) (کشف اسرار 546: 2) پاک کننده، پاک داننده، سالکی که ذات حق را بصفت تنزیه شناسد و از حیثیت ظهور در مناظر ندیده و ندانسته باشد
پاکیزه زشتی رفته پاک کننده، پاک داننده پاک کرده شده، پاک پاکیزه: (و آفریدگار همگان را پاک و منزه دانی از جفت و فرزند و انباز) (کشف اسرار 546: 2) پاک کننده، پاک داننده، سالکی که ذات حق را بصفت تنزیه شناسد و از حیثیت ظهور در مناظر ندیده و ندانسته باشد