جدول جو
جدول جو

معنی طلوت - جستجوی لغت در جدول جو

طلوت
(طُ)
نام یکی از دیه های بارفروش (بابل) مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 119). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل در 12هزارگزی جنوب بابل و یکهزارگزی خاور جادۀ فرعی بابل به بابل کنار. دشت، معتدل و مرطوب و مالاریائی با460 تن سکنه. آب آن از رود خانه بابل، محصول آنجابرنج و پنبه و غلات و نیشکر و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طلوع
تصویر طلوع
(دخترانه)
برآمدن خورشید و مانند آن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طالوت
تصویر طالوت
(پسرانه)
معرب از عبری نام سرداری از بنی اسرائیل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طلوع
تصویر طلوع
برآمدن خورشید یا ستاره، برآمدن، ظاهر شدن، سر زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلوب
تصویر طلوب
خواهنده، خواستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلوت
تصویر گلوت
چاک نای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلول
تصویر طلول
طلل ها، ویرانه ها، کالبدها و هیکل چیزی، جمع واژۀ طلل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلاوت
تصویر طلاوت
حسن، خوبی، نیکویی، شادمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلعت
تصویر طلعت
روی، چهره، صورت، سیما، گونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلوت
تصویر فلوت
ساز بادی، از جنس چوب یا فلز، به شکل لوله، دارای سوراخ هایی متوالی که با کلید یا انگشتان باز و بسته می شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
فاقد ازدحام و شلوغی مثلاً شهر خلوت، تنهایی، تنها ماندن با معشوق، جای فاقد ازدحام و شلوغی، در تصوف دوری گزیدن سالک از مردم برای تزکیۀ نفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلوت
تصویر سلوت
خرسندی، شادی، خوشی، فراخی عیش، آرامش خاطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلوت
تصویر جلوت
مقابل خلوت، آشکاری، پیدایی، کنایه از جای آشکار و پیدا، جلوت و خلوت مثلاً آشکار و پنهان
فرهنگ فارسی عمید
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف:
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
(ویس و رامین).
بلورین گردنش در طوق سازی
بدان مشکین رسن می کرد بازی.
نظامی.
بلورین تن و قاقمی پشت او
بشکل دم قاقم انگشت او.
نظامی.
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود.
سعدی.
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده.
سعدی.
و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان).
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند.
حافظ.
- بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء).
- بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
همه گلعذاران غنچه دهن
بلورین سرینان سیمین ذقن.
ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج).
- بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) :
همه گوهرین زین و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده فام.
نظامی (از آنندراج).
، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلوت
تصویر سلوت
بی غمی، خرسندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوت
تصویر فلوت
مجموع کشتیهای جنگی یک کشور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلوت
تصویر جلوت
هویدا و آشکارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلاوت
تصویر طلاوت
خوبی نیکویی، شادی شادمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلوت
تصویر گلوت
فرانسوی نای از ساز ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طلل، ویرانه ها کم دادن کم کردن، خونرایگانی پاک شدن خون بی کیفر ماندن کشنده، بارندگی تنک نرم باریدن، ناچیز گردانیدن، امروز و فردا کردن، اندودن چیزی را، باز داشتن باران نرم با قطرات ریز، جمع طلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلعت
تصویر طلعت
دیدار، روی، وجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلوب
تصویر طلوب
بسیار خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلوع
تصویر طلوع
برآمدن آفتاب و مانند آن، طالع شدن، بر آمدن، ببالا بر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
انزوا، عزلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلوت
تصویر جلوت
((جَ وَ))
آشکار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
((خَ وَ))
تنها نشستن، تنهایی گزیدن، تنهایی، انزوا، کم رفت و آمد، کم جمعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلوع
تصویر طلوع
((طُ))
برآمدن آفتاب یا ستارگان، آشکار شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلعت
تصویر طلعت
((طَ عَ))
رؤیت کردن، رؤیت، روی، طلوع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلاوت
تصویر طلاوت
((طَ یا طِ وَ))
خوبی، نیکویی، شادی، شادمانی
فرهنگ فارسی معین
((فُ))
از سازهای بادی شبیه به نی که دهنی ندارد و نفس نوازنده از راه سوراخی که در کنار سر لوله تعبیه شده وارد ساز می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلوت
تصویر فلوت
((فُ لُ))
مجموع کشتی های جنگی یک دولت، ناوگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلوت
تصویر سلوت
((سَ وَ))
شادی، خوشی، آرامش خاطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلوت
تصویر خلوت
تنهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طلوع
تصویر طلوع
برآمد، پگاه، بردمیدن
فرهنگ واژه فارسی سره